ساعت ، تقویم
و مناسبت های امروز
اخبار امروز به روایت
روزنامه های صبح و عصر
شهید سرلشکر احمد کشوری
شهید سرلشکر احمد کشوری
نام : احمد
نام خانوادگی : کشوری
نام پدر : غلامحسین
نام مادر : فاطمه
تاریخ تولد : 1332/04/11
محل تولد : کیاکلا قائم شهر، ایران (اصالتا بروجردی)
شغل : کادر ارتش
تاریخ شهادت : 1359/09/15
محل شهادت : تنگه میناب، میمک، ایرا
آرامگاه : گلزار بهشت زهرا (س) تهران
کد ایثارگری : 5908836
زندگینامه
احمد كشورى در روز یازدهم تيرماه 1332 در كياكلاء مازندران در خانواده اى مذهبى به دنيا آمد. پدرش غلامحسین کشوری فرزند علی رحم ( رحم خدا ) متولد و ساکن روستای ونستان ( جهان آباد ) سابق و روستای شهید کشوری فعلی بروجرد و مادرش فاطمه سیلاخوری از روستای سیلاخور بروجرد بودند .
خانواده ی كشورى اهل بروجرد و پدرش غلامحسين کشوری ژاندارم بود و به مقتضاى شغل دايماً از شهرى به شهر ديگر نقل مكان مى كردند. و مادرش فاطمه سیلاخوری خانه دار و اهل بروجرد بودند.
دوره كودكى احمد با انتقال خانواده آنها به كياكلاء مازندران مصادف شد. بافت سنتى شهر و مردم خونگرم آن چنان خانواده كشورى را مجذوب كرد كه آنها براى هميشه در اين شهر شمالى ماندگار شدند. امروزه نام كشورى و كياكلاء آنچنان به هم گره خورده است كه كسى از مردم اين ديار باور ندارد كشورى اهل بروجرد باشد.
احمد دوران کودکی خود را در روستای کیاکلا که بعدا به سیمرغ تغییر یافت سپری کرد. تحصیلات اول ابتدایى خود را در کیاکلاء گذراند. سال اول و دوم متوسطه را به ترتیب در روستاهای کياکلا و سرپل تالار ( دو روستا از روستاهای محروم شمال) و سال آخر متوسطه را در دبيرستان قناد شهرستان بابل با عنوان شاگرد ممتاز گذراند.
احمد کشوری علاوه بر اينکه در دوران تحصيل، شاگردی ممتاز و دارای استعداد فوق العاده بود به رشتههای ورزشی و هنری علاقه مند بود و در بيشتر مسابقه های رشته های هنری نيز شرکت می کرد. وى ضمن تحصيل به فعاليت هاى هنرى از قبيل نقاشى، خطاطى، صنايع دستى علاقه زيادى نشان مى داد و مادرش در اين راه مشوق او بود. او يك بار در مسابقه طراحى كشور مقام نخست را كسب كرد.
وی از همان آغاز دوره ی جوانی، به خاطر عشق و علاقه سرشارش به اسلام، قدم در راه فعاليت های مذهبی گذاشت و با صدایی پرسوز حال و هوای خاصی به مجالس مذهبی می بخشيد. دلباخته امام حسين (ع) بود. در ايام محرم، عاشقانه و بی ريا عزاداری و مرثيه خوانی می کرد.
در سال آخر دبيرستان به همراه دو تن از دوستان فعاليت مذهبى خود را آغاز كرد. با صدايى خوش در مراسم و مجالس مذهبى مرثيه خوانى مى كرد و با جديت بسيار مديريت مراسم را به عهده مى گرفت.
پدرش فردی شجاع و ظلم ستيز بود به طوری که به رغم تصدی پست فرماندهی ژاندارمری در يکی از شهرهای شمال، به مبارزه با سردمداران زر و زور پرداخت و در نهايت مجبور به استعفا و به کشاورزی مشغول شد.
از ايمان و قدرت روحي مادرش همين بس که هنگام دفن شهيد کشوری، در حالي که عکس او را می بوسيد، پرچم جمهوری اسلامی ايران را که با دست خود دوخته بود بر سر مزار فرزند آويخت و فرياد زد: احسنت پسرم، احسنت.
پس از اخذ ديپلم در سال 1351 وارد ارتش شد و در سال 1353 در آموزشگاه خلبانى هوانيروز ثبت نام كرد و دوره آموزشی بالگرد بل A-206 جت رنجر و سپس بالگرد جنگنده بل EH-1 کبرا را با موفقیت در اصفهان پشت سر گذاشت و او دوره خلبانى چرخبال (هليكوپتر) كبرى را در اصفهان به مدت يك سال و نيم با موفقيت سپرى كرد. سپس به مدت شش ماه دوره پياده نظام را در شيراز طى كرد و به اصفهان بازگشت.
شهید كشورى در سال 1355 ازدواج كرد. گرايش همسر وى به امور مذهبى فعاليت هاى او را در اين خصوص شدت بخشيد. در سال 1355 به كرمانشاه منتقل شد. در پايگاه كرمانشاه با همكارى سرهنگ خلبان على سعدى به فعاليت هاى سياسى و مذهبى پرداخت. در طول اقامتش در كرمانشاه در راه شناخت دين اسلام از حجةالاسلام سيد موسى موسوى و برادرش دكتر سيد رضا موسوى بهره مند شد. در اين ايام به طور جدى به مطالعه و تحقيق در اديان پرداخت زيرا معتقد بود كه مسلمان نبايد شناسنامه اى باشد.
با توجه به ممنوعيت نگهداری و مطالعه کتاب های مذهبی، سياسی و روشنگر در ارتش، کشوری اينگونه کتاب ها را مخفيانه نگهداری و در فرصت مقتضی مطالعه می کرد و به همين دليل چندين بار مورد بازجويی و تهديد قرار گرفت.
وی که سعی وافری در زمينه ترويج روحيه انفاق در بين همکارانش داشت در اوايل اشتغال به کار در کرمانشاه، پس از شناسایی فقرا و نيازمندان شهر، همراه با تعدادی از همکاران و با کمک افراد خيّر و نيکوکار هوانيروز، مخفيانه صندوق اعانه ای جهت کمک و مساعدت به آنها تشکيل داد.
کشوری، چه در قبل و چه بعد از انقلاب اسلامی، به عنوان مجاهد فی سبيل الله برای اعتلای اسلام عزيز و تحقق حکومت الهی، پيوسته تلاش کرد و همگام و همراه با حرکت های توفنده ملت، در همه صحنه های انقلاب حضور داشت و بسياری از شب ها را با چاپ اعلاميه های امام خمينی (ره) به صبح رساند.
وی در راه دفاع از آرمانهای امام عزيز، چندين بار مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود اما با افتخار از آن ياد می کرد و می گفت : اين باطومی که من خوردم ، چون برای خدا بود، شيرين بود. من خوشحالم از اين که می توانم قدمی در راه انقلاب بردارم و اين توفيق و سعادتی است از سوي پروردگار.
يك ماه قبل از ورود امام(ره) به ايران از طرح كودتاى ارتش مبنى بر محاصره فرودگاه مطلع شد و خبر را با حجةالاسلام موسوى در ميان گذاشت و پيشنهاد كرد كه قبل از اقدام ارتش مراكز مهم ارتش را با چرخبال بمباران كند. اين موضوع به اطلاع آيت اللَّه پسنديده رسيد و پس از مشورت وى با امام(ره) اين موضوع منتفى شد.
پس از پيروزى انقلاب اسلامى از 28 اسفند 1357 زمان شروع درگيرى مسلحانه در كردستان كشورى به عنوان خلبانى ورزيده وارد ميدان شد و مأموريت هاى بسيارى را با موفقيت به انجام رساند. تيمسار شهيد، فلاحى در اين باره گفت:
روزى براى مأموريت سختى در كردستان داوطلب خواستم. هنوز سخنا نم تمام نشده بود كه از صف جوانى بيرون آمد، ديدم كشورى است. دايماً خطرناك ترين مأموريت ها را انجام مى داد و براى او نوع و زمان مأموريت تفاوت نمى كرد. مرتب ذكر مى گفت و اعتقاد داشت: « تنها راه سعادت و موفقيت را در شهادت در راه حق مى يابم.» در همين ايام در كردستان اعلاميه اى از سوى حزب كومله براى ترور احمد كشورى و تعدادى ديگر از نيروهاى هوانيروز صادر شده بود. سازمان چريك هاى فدايى خلق و حزب دمكرات نيز حكم ترور را تاييد كرده بودند. اما او مصمم در مبارزه با دشمن از هيچ تهديدى واهمه نداشت.
در 3 خرداد 1359 پس از آنكه در يك عمليات ضربتى چادر مهمات و دو تانك دشمن را در منطقه سقز منهدم كرد، هلى كوپتر وى مورد اصابت قرار گرفت و بازويش زخمى شد و چند تركش به گردن و سينه وى اصابت كرد. با وجود آنكه حالش بسيار وخيم بود با تلاش و شهامت بسيار مانع از سقوط چرخبال شد و آن را در پايگاه سقز به زمين نشاند. از آنجا بلافاصله براى مداوا به كرمانشاه و تهران منتقل شد. پس از چند عمل جراحى بهبودى نسبى يافت، اما تركش داخل سينه وى خارج نشده بود كه جنگ تحميلى عراق عليه ايران آغاز شد و او براى انجام مأموريت هاى حساس به منطقه ايلام اعزام شد و در آنجا فرماندهى عمليات هوانيروز را به عهده گرفت. كشورى همواره براى انسجام هر چه بيشتر سپاه و ارتش تلاش مى كرد. در اين مورد حجةالاسلام معادی خواه معتقد است:
هماهنگى بين سپاه و ارتش در غرب كشور مرهون شهيد كشورى بود. كشورى در اين منطقه خاطرات بسيارى از خود به يادگار گذاشت. ماجراى محاصره پاوه توسط نيروهاى بعثى به حدى بود كه اسارت نيروهاى دكتر چمران مسلم شده بود. اما حملات شجاعانه هوايى كشورى محاصره چند روزه پاوه را شكست.
كشورى بيست روز قبل از شهادت به تهران مراجعت كرد و همسر و دو فرزندش مريم «سه ساله» و على «سه ماهه» را با خود به ايلام برد. در اين باره به همسرش گفت: «دلم مى خواهد اين چند روز آخر عمر كنارم باشيد.»
خلبان احمد كشورى سرانجام در روز شنبه 15 آذر 1359 شمسى پس از سه روز عمليات در منطقه ايلام با دو فروند ميگ عراقى درگير شد. هليكوپتر او با اصابت موشك سقوط كرد و وى به درجه رفيع شهادت رسيد. جنازه او را پس از تشييع بسيار باشكوه در بهشت زهرا در تهران به خاك سپردند.
او در نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به عنوان خلبان بالگرد با درجه سرگرد، فعالیت داشت. درجه او پس از شهادتش به سرلشکر ارتقا یافت.
مبارزه با ضد انقلاب
او چندین مرتبه در قبل از انقلاب در ر اه دفاع از آرمان های امام عزیز، مورد ضرب و شتم قرار گرفت اما از آن با افتخار یاد می کرد می گفت: این باطومی که من خوردم، به این علت شیرین بود که برای خدا بود. من از بابت قدم گذاشتن در ر اه انقلاب، خوشحالم که پروردگار، چنین توفیق و سعادتی را شامل حال من کرده است. شهید کشوری در سرکوب شورش 1359-1357 کردستان ایران نقش فعال داشت. در 3 خرداد 1359 پس از آنکه در یک عملیات ضربتى چادر مهمات و دو تانک دشمن را در منطقه سقز منهدم کرد، هلى کوپتر وى مورد اصابت قرار گرفت و بازویش زخمى شد و چند ترکش به گردن و سینه وى اصابت کرد. با وجود آنکه حالش بسیار وخیم بود با تلاش و شهامت بسیار مانع از سقوط چرخبال شد و آن را در پایگاه سقز به زمین نشاند. در درگیرى هاى شدید پاوه که دکتر چمران در محاصره مزدورهاى وطن فروش قرار گرفته بود. تیم پروازى او، نخستین گروه عملیاتى بود که راهى کردستان شد.
جنگ ایران و عراق و شهید کشوری
زمانی که ارتش صدام به ایران یورش آورد، شهید کشوری در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرون آوردن ترکشی بود که در اثر شلیک گلوله ی ضد انقلاب وارد سینه اش شده بود اما روز بعد از شنیدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند که بماند و پس از اتمام جراحی برود، اما او جواب داد:
وقتی که اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمیخواهم. او به جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگید؛ به طوری که بیابانهای غرب کشور را به گورستانی از تانکها و نیروهای دشمن و مزدوران خارجی اش تبدیل نمود. او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا میکوشید، پروازهای سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام میداد. حماسههایی که در شکار تانک آفریده بود، فراموشنشدنی است.
نقل قولهایی درباره شهید کشوری
شهید تیمسار فلاحی: من شبی برای ماموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم، هنوز سخنم تمام نشده بود که یکی از صف بیرون آمد و گفت من آمادهام و دیدم خلبان کشوری است. او از همان آغاز جنگ داخلی چنان از خود کیاست و لیاقت و شجاعت نشان داد که وصفناکردنی است. یک بار خودش به شدت زخمی شد و هلیکوپترش سوراخ سوراخ. ولی او به فضل الهی و هوشیاری تمام، هلیکوپتر را به مقصد رساند.
شهید شیرودی: احمد استاد من بود.
شهید علی صیاد شیرازی: در کردستان درگیری شدیدی بین ما و ضد انقلاب شامل کومله و دمکرات بوقوع پیوست و من از هوانیروز درخواست کمک کردم، دو خلبان که همیشه داوطلب دفاع بودند یعنی شهیدان کشوری و شیرودی لبیک گفته و لحظاتی بعد بالای سر ما بودند که به آنها گفتم کجا را زیر آتش خود بگیرند، پس از آنکه مهمات هلی کوپتر ها تمام شد متوجه شدم که شهید کشوری علی رغم کمبود سوخت منطقه را ترک نکرده است وقتی با او تماس گرفتم گفت من باید کارم را به اتمام برسانم، ساعتی بعد در حالیکه ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا ( س ) در حالیکه هلی کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است.
خصوصیات اخلاقی
کار و فعالیت از نظر شهید احمد کشوری، نوعی عبادت محسوب می شد. او در همه وقت در این فکر بود که انجام وظیفه کند. شهید احمد کشوری همواره در تلاش برای وحدت و انسجام دو قشر ارتشی و پاسدار بود، چنان که هماهنگی و حفظ غرب کشور از نظر مسئولان، مرهون تلاش او بود. می گفت:« برای اسلام عزیز و اطاعت از ولایت فقیه تا آخرین قطره ی خونم می جنگم و انتقامم را از این مزدوران کثیف می گیرم.» او امام خمینی( قدس سره) را بسیار دوست داشت. وى فعالیت هاى هنرى را نیز در کنار تحصیل انجام می داد که از آن ها می توان به نقاشى، خطاطى و صنایع دستى اشاره کرد. او توانست مقام نخست را در مسابقه طراحى در کشور بدست آورد. او فعالیت مذهبى خود را به همراه دو تن از دوستانش در سال آخر دبیرستان آغاز کرد. او همچنین با صدایى خوش به مرثیه خوانى در مراسم و مجالس مذهبى مى پرداخت و مدیریت مراسم را با جدیت بسیار به عهده مى گرفت.
نحوه شهادت
در تاریخ 15 آذر سال 1359 ، شهید سرلشکر خلبان احمد کشوری در یک ماموریت بسیار مشکل، پیروز شد و مزدوران بعثی در حال بازگشتش در ایلام ( منطقه میمک - دره بینا) به او حمله کردند و با وجود سوختن هلیکوپترش در اثر اصابت راکت های دو فروند میگ عراقی، آن را تا مواضع خودی هدایت کرد و در خاک وطنش سقوط کرد و به شهادت رسید. پس از انتقال پیکر پاک این شهید به تهران، او در مزار شهیدان ( بهشت زهرا، قطعه 24 ) دفن شد.
شهرت شهید سرلشکر خلبان احمد کشور ی به عقاب تیزپرواز جبهه های جنگ، به خاطر دلاوری هایش بود.
چندی بعد از شهادت احمد، در دوم آذر 1361 برادر کوچکتر او محمد کشوری که بسیجی بود در جبهه ی قصر شیرین به شهادت رسید.
فرازی از وصیت نامه شهید کشوری
خدایا شیطان را از ما دور کن.
پایان زندگی هر کسی به مرگ اوست جز مرد حق که مرگش آغاز دفتر اوست. هر روز از این آسمان،
ستاره ای را به سمت پائین می کشند ولی با این وجود، آسمان پر از ستاره است.
دریایی خروشان از داوطلبین در پی امر امام، به طرف جبهه های حق علیه باطل روان شدند و من قطره ای از این دریایم و نسبت به این مسأله آگاهید که این اقیانوس بی پایان است و هر بار زیادتر می شود.
ادامه دهنده راه شهیدان باشید که آن ها نظاره گر شما می باشند
مواظب ستون پنجم باشید که در داخل شما هستند.
در مقابل حرف های منحرف، بی تفاوت نباشید.
امام را مانند مردم کوفه تنها نگذارید.
در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید.
دعای کمیل بخوانید.
فرزندانتان را به فعالیت در راه خدا تشویق و آگاه کنید.
وصیت به پدر و مادرم:
پدر و مادرم! با وجود صبور بودنتان هم چنان از خدا می خواهم صبر بیشتری به شما عطا کند. در راه خدا به فعالیت های بیشتری مشغول شوید. در عزای من ننشینید، اگر خواستید گریه کنید اما نه برای من بلکه به یاد امام حسین( علیه السّلام) و کربلا و پدر و مادرانی که پنج فرزندشان شهید شده اند که اگر گریه های امام حسین و تاسوعا و عاشورایی نبود، اکنون یادی از اسلام نبود. تلاش کنید که هیچگاه پشت جبهه برای منافقین و ضد انقلاب، خالی نماند. شما با شرکت بیشتر در مراسم عزاداری به یاد شهیدان می افتید و یاد شهیدان باعث منقلب شدن یاد مردم میشود. امام را تنها نگذارید. همیشه بدانید که شهیدان بر کارهای شما نظارت دارند.
خلوص نیت
چند روز قبل از شهادت در نماز جماعت مکبر بودم. ناگهان شهید کشوری بعد از نماز مرا در آغوش گرفت و به شدت گریه کرد به او گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: امام خمینی (ره) به ما اعلام کردند هیچ خلبانی حق ندارد به سمت زن و بچه عراقیها تیراندازی کند.
ولی هلی کوپترهای عراقی در سد کنجان چم در دشت صالح آباد، خودروهایی که در آن زن و کودکان ایرانی حضور داشتند را مورد اصابت خود قرار دادند.
شهید کشوری آن روز این صحنهها را دیده بود و گریه میکرد، میگفت: وقتی خلوص بچهها و شهامت فرزندان این سرزمین را میبینم و از طرفی نمیتوانم کاری انجام دهم، گریهام میگیرد. (ایرج میرزایی)
تولد علی
وقتی پسرشان «علی» به دنیا آمد، او در منطقه بود. همان شب، شیرینی گرفتیم و جشن خودمانی به مناسبت تولد پسر احمد کشوری ترتیب دادیم. اما او به مرخصی نرفت.
گفتیم: از لحاظ شرعی درست نیست. باید بروی و خانوادهات را ببینی. پدر و مادرت را از نگرانی در بیاوری!
گفت: باید کنار شما باشم و با هم دشمن را از کشورمان بیرون کنیم. احمد قبل از آخرین پروازش به همه میگفت: دارم میروم... مرا حلال کنید.
دوستان او گفتند: این حرفها را نزن. حالا حالاها زود است که بروی. هنوز خیلی کارها با تو داریم.
(سرهنگ خلبان حمیدرضا آبی)
دیدار
بعد از شهادت ستوان «حمیدرضا سهیلیان» و ستوانیار «داور زاده»، نتوانستم در سرپل بمانم. با اکبر شیرودی هماهنگ کردم و یک فروند بالگرد تعمیراتی را به اتفاق یکی از دوستان به پرواز درآوردم و برای استراحتی کوتاه به کرمانشاه باز گشتم.
دو روز بعد به همراه ستوانیار «اسد آمندخت» به ایلام رفتم. ستوان «احمد کشوری» فرماندهی تیم آتش را به عهده داشت. در اتاق عملیات مشغول طرح حمله به نیروهای عراقی در میمک بود.
چند روزی با ایشان به سمت تنگه میناب و شرق مهران و کوههای ملک شاهی و سد کنجانچم پرواز کردم. هر وقت از سوی دیدهبانها خبر میرسید.
شبانه با یک دستگاه خودرو خود را به محل میرساندیم و پس از بازدید و شناسایی، روز بعد به نیروهای بعثی حمله میکردیم.
یک روز استاندار ایلام که در آن موقع مسئول منطقه بود، به ما اطلاع داد که عراق قصد دارد نیروی عظیمی را از منطقه ی تنگ میناب و میمک به منطقه عملیات وارد کند.
بلافاصله به اتفاق شهید کشوری به محل رفتیم و مشغول شناسایی شدیم. نیرویی که در مقابل ما قرار داشت بیش از آنچه گفته شده بود قوی و عظیم بود. احمد همانجا طرح عملیات را پیش بینی کرد. تنها اشکال کار مسیر پرواز بود که نمیتوانستیم آنرا تغییر ساعت و از سمتهای دیگر به دشمن هجوم بیاوریم. ساعت یک بامداد به خوابگاه برگشتیم.
روز بعد همزمان با طلوع خورشید عملیات ما شروع شد. درگیری شدید آغاز شد. آن روز در حین درگیری من به شدت مجروح شدم.
در بیمارستانی در تهران چشم باز کردم. مادر و همسر شهید کشوری را دیدم. هر دو دلداریم میدادند. وقتی سراغ احمد را گرفتم مادرش گفت: احمد به دیدار خدا رفت. ( اقتباس از کتاب سیمرغ )
ده خاطره از شهيد سرلشگر خلبان احمد کشوري
خاطره ی اول) كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟ مىگفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند. ( به نقل از مادر شهید )
خاطره ی دوم ) من با احمد، همدوره و هم پرواز بودم. از سال 1353 در مركز پياده شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مى كرديم و در همان روز ها كه در خدمت ايشان بودم، مسائل عقيدتى را رعايت مى كرد. از نماز و روزه و فلسفه دين، خيلى حرف مى زديم. در همان مركز، گرو هان ديگرى، متشكل از خانم ها، آموزش نظامى مى ديدند. احمدتوصيه مى كرد به آنها نزديك نشويم. آن موقع، حجاب خانم ها رعايت نمى شد و يگان ها هم در كنار هم خدمت مى كردند و آموزش مى ديدند. احمد به ما مى گفت: «ممكن است دراين دنيا، جواب كار ثوابى را كه مى كنيد، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب كارش را پس بدهيد و يا پاداش كار خيرتان را بگيريد. آن روز، جواب دادن خيلى سخت است.»
خاطره ی سوم ) احمدكشورى جزو هيأت همراه دكتر چمران بود كه با هم به كردستان رفتند. شهيد شيرودى هم به پايگاه منتقل شده بود و خيلى زود، با او صميمى شد و در تيم او قرار گرفت. خبر درگيرى هاى شديد پاوه مى رسيد و دكترچمران در محاصره مزدورهاى وطن فروش قرار گرفته بود. تيم پروازى احمد، نخستين گروه عملياتى بود كه راهى كردستان شد. ما به اتفاق شهيد سهيليان وارد منطقه شديم. با حملات پى درپى، دشمن را تار و مار كرديم و دكتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بيرون آورديم. پاوه هم نجات پيدا كرد. در واقع منطقه اى كه محل شروع درگيرى ها بود، از لوث وجود دشمن، پاك شد.
خاطره ی چهارم ) وقتى در كرمانشاه بوديم، حراست منطقه وسيعى از شمال غرب كشور كه از پايگاه كرمانشاه شروع مى شد و تا آبدانان ايلام ادامه داشت، به عهده پايگاه هوانيروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب بر عهده سهيليان و شيرودى و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشورى بود. احمد، تيمهايى تشكيل داده بود به نام «بكاو و بكش» يعنى بگرد و دشمن را پيدا كن و او را بكش.
در يكى از مأموريت هاى روز هاى نخست جنگ، براى عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شيرين تا سرپل ذهاب را جلو آمده بودند، وارد منطقه شديم. دشمن با ستون بسيار عظيمى كه شامل ادوات زرهى، خودرويى و پرسنلى بود، به طول دو كيلومتر در جاده به راحتى در حال حركت بود. آنها از قصر شيرين وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسير مشخصى پيشروى مى كردند. عشاير منطقه، اطلاعاتى را درباره اين جابه جايى به ما دادند. وقتى به منطقه رسيديم، احمد گفت: « نبايد ساكت باشيم. هر طور شده بايد جلوى پيشروى آنها را بگيريم.» با سه هليكوپتر كبرا و يك هليكوپتر ترابرى از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كرديم، در حالى كه هيچ آشنايى با منطقه نداشتيم و نمى دانستيم بايد از كدام محور، وارد منطقه شويم و تانزديكى هاى ستون دشمن پيش رفتيم و از پهلو با ستون آنها مواجه شديم.
وحشت كرديم كه چرا تا اين حد، جلو آمده اند. كسى جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كرديم در اطراف ستون، تيم هاى گشت گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حركت كند، تيم گشت در اطراف مى گذارند كه از جايى ضربه نخورند. تا هفتصد مترى ستون جلو رفتيم و شناسايى كامل را انجام داديم. احمد در يك لحظه به عنوان ليدر (راهنما) تيم گفت: «اول و آخر ستون را بزنيد كه مشكوك بشوند و همهمه اى بين آنها بيفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش اجرا مى كنيم.»
«هليكوپتر خلبان سراوانى به موشك تاو مجهز بود. ايشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك هاى خود قرار داد. ستون نظامى دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتيم، روى سرستون ريختيم.» وقتى اين تصميم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگيرند و به سروته ستون دشمن آسيب بزند، همه فهميدند كه فقط با اين شيوه، مى توانند آن همه نيروى دشمن را نابود كنند. هليكوپتر كبرا مانور مى داد و حمله مى كرد و بر سر دشمن، آتش مى ريخت و تير انداز هاى دشمن، سرگردان مانده بودند كه اين چه شبيخونى است كه از هوانيروز خورده اند! وقتى تيم آتش و گروه پروازى احمد، با هليكوپتر هاى شكارى به منطقه برگشتند، غوغايى را در منطقه ديدند. ستونى كه هيچ كس حريف شان نمى شد و مى خواستند به قلب ايران بزنند، زمينگير شده بود و اين ضربه را از خوشفكرى احمد خورده بود. نيروهاى دشمن پس از اين شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشينى كنند و از مرز خارج شوند. (به نقل از حمیدرضا آبی)
خاطره ی پنجم ) کشوری کار و فعاليت را عبادت می دانست. تمام فکرش انجام وظيفه بود. درباره ی ميزان علاقه به فرزندانش مي گفت: « آنها را به اندازه ای دوست می دارم که جای خدا را نگيرند.» کشوری همواره برای وحدت و انسجام دو قشر ارتشی و پاسدار، می کوشيد، چنان که مسؤولان، هماهنگی و حفظ غرب کشور را مرهون تلاش او می دانستند. او مي گفت: «تا آخرين قطره ي خون برای اسلام عزيز و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران کثيف که سرهای مبارک عزيزانم (پاسداران) را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.» به امام (قدس سره) عشق مي ورزيد. وقتی در بين راه خبر کسالت قلبی ايشان را شنيد، از شدت ناراحتي خودرو را در کنار جاده نگه داشت و در حالي که می گريست، گفت « خدايا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بيفزا. »
وقتی به تهران رسيد، عازم بيمارستان شد و آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام کرد. بر اين عقيده بود تا در دنيا هست و فرصتی دارد، بايد توشه ای برای آخرت بياندوزد. شهادت در راه خدا برای او از عسل شيرين تر بود.
خاطره ی ششم ) در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند.
خاطره ی هفتم ) یك شب كه تعدادی از خلبانها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یكی میگفت: من به خاطر حقوقی كه به ما میدهند میجنگم، یكی دیگر میگفت من به خاطر بنیصدر میجنگم. یكی میگفت من به خاطر خودم میجنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران میجنگم. شهید كشوری گفت: من همه اینها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا میجنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم كه ما به خاطر فلان چیز میجنگیم. مگر ما بت پرست هستیم. ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام میجنگیم. اسلام در خطر است نه بنیصدر. اسلام در خطر است ما به خاطر اسلام می جنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است.
خاطره ی هشتم ) صبحانهای كه به خلبانها میدادم، كره، مربا و پنیر بود. یك روز شهید كشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله. گفت: شما در یك منطقهی جنگی در مهمانسرا كار میكنید. پس باید بدانید مملكت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر میبرد. شما نباید كره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است كه ما باید با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمیشود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یك روز به ما كره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از اینها استفاده كنیم و گر نه این اصراف است. من از شما خواهش میكنم كه این كار را نكنید. من گفتم: چشم.
خاطره ی نهم ) سرهنگ باباجانى خاطره اى را از دوران تحصيل احمد در خارج از كشور تعريف مى كرد و مى گفت: در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مى خواهى از خودت دفاع كنى. احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضداسلامى آنان بدش مى آمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين. با استاد گلاويز شد. در آن وضعیت، استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورت استاد سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلى كوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است.
خاطره ی دهم ) ... در کردستان درگیری شدیدی بین ما و ضد انقلاب شامل کومله و دمکرات بوقوع پیوست و من از هوانیروز درخواست کمک کردم ، دو خلبان که همیشه داوطلب دفاع بودند یعنی شهیدان کشوری و شیرودی لبیک گفته و لحظاتی بعد بالای سر ما بودند که به آنها گفتم کجا را زیر آتش خود بگیرند ، پس از آنکه مهمات هلی کوپتر ها تمام شد متوجه شدم که شهید کشوری علی رغم کمبود سوخت منطقه را ترک نکرده است وقتی با او تماس گرفتم گفت من باید کارم را به اتمام برسانم ، لحظاتی بعد با دوربین دیدم که شهید کشوری خود را به جاده ای رساند که یک ماشین جیپ سیمرغ پر از عناصر ضد انقلاب از آنجا در حال فرار بودند ، هلی کوپتر را به آن خودرو نزدیک کرد و آنقدر پایین رفت که با اسکیت هلی کوپتر به آنها کوبید و همه این جنایتکاران به دره سقوط کردند ، پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تاخیری که کردی سوخت هلی کوپتر برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همینجا فرود بیا ، او گفت هلی کوپتر م را هدف قرار می دهند و با اینکه چراغ هشدار دهنده سوخت هلی کوپتر روشن شده و به هیچ وجه خطا نمی کند ، شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا ( س ) خود را به قرارگاه می رسانم ، ساعتی بعد در حالی که ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا ( س ) در حالیکه هلی کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است . ( به نقل از شهید علی صیاد شیرازی )
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام شهید محمد حسینی
سردار رشید اسلام شهید محمد حسینی
قائم مقام فرمانده ی گردان ثارا... از لشکر 57 ابوالفضل (ع) لرستان
شهید محمد حسینی
نام : محمد
نام خانوادگی : حسینی
نام پدر : عظیم
تاریخ تولد : 1339/05/01
تحصیلات : دیپلم
درجه : سرهنگ پاسدار
یگان : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سمت : معاون فرماندهی گردان ثارالله لشکر 57 ابوالفضل (ع)
تاریخ تولد : 1339/05/01
محل تولد : بروجرد
تاریخ شهادت : 1367/03/28
محل شهادت : ماووت عراق ارتفاعات قمیش
آرامگاه : بهشت شهدای شهرستان بروجرد
تاریخ تشییع : 26 اردیبهشت 1370
کد ایثارگری : ۶۷۰۶۲۲۲
زندگینامه
سردار رشید اسلام شهید محمد حسینی
قائم مقام فرماندهی گردان ثارالله لشکر 57 ابالفضل (ع) لرستان
شهید « محمد حسینی » در سال 1339 در یکی از روستاهای نزدیک بروجرد به نام ( کلان ) چشم به جهان گشود. وی با مصائب و سختیهای بسیار در دامن مادر گرامیاش رُشد نمود .
شهید حسینی خیلی زود از محبت پدر محروم شد و در سن دو سالگی پدر بزرگوارش را از دست داد و در سن سیزده سالگی، خانواده تصمیم گرفتند و از روستا به شهر مهاجرت کردند، اما دست سرنوشت در این هنگام مصیبتی دیگر را برای او رقم زد که دوباره قلب وی را به درد آورد و آن فـقدان مادرش بود و با این مصیبت جدید، زندگی جدیدی برای شهید آغاز شد و بر اساس علاقه و عشقی که به اسلام و دین محمد(ص) و پروردگار دو عالم داشت، در راهپیمایی ها و تظاهرات درون شهری همپای دیگر مردمان علیه رژیم غدّار و ستمگر پهلوی می ایستاد و مبارزه با آنها را امری الهی و واجب می دانست .
در سال 1357 وی تصمیم به تشکیل خانواده گرفت و ازدواج نمود که ثمرهی این ازدواج تولد پنج فرزند به نامهای فاطمه، علی، امیر، محسن و میثم بود .
شهید حسینی تا قبل از انقلاب، شغلی جز کارگری نداشت ولی بعد از پیروزی انقلاب و با تشکیل سپاه پاسداران این شهید مجذوب این شغل و انجام وظیفه در این ارگان شد و به این مطلب اعتقاد داشت که باید از شرف، میهن و دین خود دفاع کنیم و این چیزی نبود جز عشق به مولایش امام حسین(ع) و محبت به پیشوا و امامش خمینی کبیر و عشق به وصال محبوب یعنی رسیدن به قرب الهی و منزلگاه ابدی که در کارهایش مشهود بود .
علاقه ی وافر شهید حسینی نسبت به امامان و ائمهی اطهار(ع) بسیار چشم گیر بود . به گونه ای که در هنگام سالگرد شهادت آنان از صمیم قلب اندوهگین می شد و به هنگام میلاد و تولد یکی از آنها، طرب و شادی تمام وجودش را فرا می گرفت .
از دیگر اوصاف وی می توان به اخلاق نیک و مهربانی ایشان در برخورد با خانواده و اقوام و خویشان، نماز اول وقت و به موقع را ذکر کرد . اخلاق و رفتار وی در میان خویشاوندان زبانزد بود و هرگاه برای آن ها مشکلی بوجود می آمد، برای رفع آن به این شهید مراجعه می کردند . به گونه ای که نزد پیر و جوان مورد احترام و عزّت بود . این خُلق و خوی البته فقط مخصوص خانواده و خویشاوندانش نبود، بلکه این مبرّت و نیکی کردن اثرات بسیاری را در بین بسیجیان همرزم و هم جبهه های خود گذاشته و عدهی بسیاری را مجذوب خود کرده بود، به طوری که عـده ی زیادی از آن ها وی را به عنوان یک الگو می دیدند .
شهید حسینی همواره از انسان های چاپلوس و ترسو دوری می جست و آنها را یکی از عـوامل شکست در جنگ می دید . وی بسیجیان را بیشتر به تامل عمیق تر نسبت به اسلام، مذهب و قرآن دعوت می کرد .
شهید حسینی نسبت به جبهه و جنگ علاقه ی وافری از خود نشان می داد و در طول هشت سال دفاع مقدس بیشتر عمر خود را در مناطق عملیاتی و خط های مقدم جبهه بسر برد و هـر چند مـاه یکبار برای دیدن خانواده اش به مدت چند روزی به خانه برمی گشت و موجب شادی و خوشحالی خانواده اش می شد . به هنگام دیدن فرزندانش، مانند یک پروانه به دور شمع، فرزندانش را با مهر پدرانه طواف می کرد و آنها را مورد محبت و نیکی قرار می داد و به هنگام بازگشت به جبهه، به این شهید دو حالت خاص دست می داد، یکی خوشحالی به خاطر رفتن به جبهه و رسیدن به مقام والای شهادت و دیگری غم و اندوه به خاطر دور شدن از فرزندان و فراق خانواده که بین این دو، همیشه رفتن و جنگیدن در برابر دشمن و ظلم بیگانگان و متجاوزان به آب و خاک را برخانواده، مال و دنیا برتر و والاتر می دانست .
از نظر تربیت با وجود دوری از فرزندانش، سفارش های مهمی به ایشان می کرد و از آن جمله اینکه دین و نماز را از همه ی کارها برای فرزندانش واجب تر می دید و آن ها را به خواندن نماز و گرفتن روزه و قرائت قرآن مجید به عنوان یک برنامه ی الهی تشویق میکرد و مخالف اهمال و سستی در ادای نماز بود . ایشان توصیه می کرد که در برخورد با مردم و خویشاوندان از خود عطوفت و نیکی نشان دهید و شایسته نیست که آنها از شما ناراضی باشند .
همچنین سفارش می کرد که در کمک و دستگیری مستمندان بکوشید، تا خدا را از خود راضی و خشنود کنید . بالاخره این شهید در اواخر بهار در همان روزهایی که شکوفه های بهاری می شکفتند و نهال های جـوان از خـاک برون می آمدند و قـد عَلَـم می کردند و شمیم بهاری را به مشام ما می رساندند ، شکوفه جوانیاش ، شکفت و در سال 1367 آسمانی شد و به مقام والای شهادت نایل گردید و دنیایی از گفته ها و نکته ها را از خود باقی گذاشت که اگر آن ها را سرلوحه ی امور قرار دهیم ، موجب سعادت ما و رضایت باری تعالی قرار خواهد گرفت .
فرازهایی از وصیت نامه
شهید محمد حسینی
با سلام به رهبر کبیر انقلاب و سلام به رزمندگان و دورود بر شهیدان اسلام .
سلام بر همسر مهربانم، این الگوی صبر و استقامت و سلام به بچه هایم که ادامه دهنده ی راهم هستند .
همسرم ؛ بچه هایم را در راه اسلام تربیت کن و به آن ها بفهمان که پدرشان در چه راهی و با چه مقصودی شهید شده است .
به پسرانم بگو که باید سرباز اسلام و قرآن باشند .
و به دخترم بگو که مانند زینب(س) از قرآن و دین صیانت و نگهداری کند .
خدایا تو خود می دانی که فقط به خـاطر تو به جبهه آمدهایم و فقط به خاطـر اسـلام می جنگیم . به امید روزی که حق بر باطل پیروز گردد .
محمد حسینی
دوم اسفند 1362
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام شهید خسرو میشانی فرد
سردار رشید اسلام پاسدار شهید « خسرو میشانی فرد »
فرماندهی سپاه جزیره مینو ( شهرستان « مینوشهر» کنونی )
شهید خسرو میشانی فرد
نام : خسرو
نام خانوادگی : میشانی فرد
نام پدر : غلامرضا
نام مادر : عشرت
تاریخ تولد : 1334/09/09
محل تولد : آبادان
تاریخ شهادت : 1360/11/06
محل شهادت : استان خوزستان محور دزفول شوش
محل دفن : گلزار شهدای شهرستان آبادان
کد ایثارگری : 6013418
یگان : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سمت : فرماندهی سپاه جزیره مینو ( شهرستان « مینوشهر» کنونی )
تیپ یکم حضرت حجت (عج) آبادان و معاون گردان
عضویت : 3 فروردین 1360
تاریخ شهادت : 6 بهمن 1360
محل شهادت : سوسنگرد
عملیات : پدافندی
آرامگاه : گلزار شهدای شهر آبادان
سربازی : اول مهر 1354 تا اول مهر 1356
عضویت در کمیته : از 15 خرداد 1358 تا 15 آبان 1358 آبادان
مسئولیت ها :
1 ـ معاون عملیات در جزیره مینو ( 3 فروردین 1360 تا اول آبان 1360)
2 ـ معاون گردان تیپ کربلا ( 2 آبان 1360 تا 15 دی 1360 )
3 ـ معاون گردان ( 16 دی 1360 تا شهادت 6 بهمن 1360 )
زندگینامه
پاسدار شهید « خسرو میشانی فرد » در نهم آذر سال 1334 در خانوادهای متوسط و در شهر آبادان به دنیا آمد . پدرش غلامرضا، در شرکت نفت کار می کرد و مادرش عشرت نام داشت و اهل بروجرد بود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدارس آبادان به اتمام رسانید و پس از آن به سربازی ( اول مهرماه 1354 ـ اول مهر 1356 ) رفت . او جوانی بود که در آن زمان درک می کرد که در جامعه ای زندگی می کند که شاهد تبعیض، استعمار و استحمار در جامعه است و با رفتن به سربازی این وضعیت اسفناک برایش ملموس تر گردید و چون وی از رژیم فاسد شاهنشاهی نیز نفرت داشت، آماده ی جهت گیری در مسیر حرکت انقلاب اسلامی گردید .
با شـروع جریان و حـرکت مردمی برای انقـلاب اسـلامی، او نیز در تظاهرات و درگیری های خیابانی بر علیه رژیم شاهنشاهی در کنار مردم مسلمان ایران شرکت نمود و در برنامهریزی و برپایی راهپیمایی ها سهم به سزایی داشت .
در اوایل پیروزی انقلاب به طور داوطلب در شهربانی آبادان به همراه تعداد دیگری از دوستانش مسوولیت گشت در شهر، به منظور برقراری امنیت و حفاظت آن در مقابل ضد انقلاب را به عهده گرفت و شهربانی را که از هم پاشیده شده بود، انسجام داده و سر و سامان داد . پس از مدتی با اوج گیری دشمنی دشمنان خارجی و راه اندازی توطئهای تحت عنوان (خلق عرب) در خرمشهر و آبادان، جهت حراست از فرودگاه آبادان در مقابل حمله اشرار وابسته به استکبار جهانی، به پاسداری از آنجا پرداخت .
پس از سرکوبی این توطئه به دلیل اشتیاق به فعالیت در مسیر انقلاب ـ که همچون نهالی تازه شکفته بود ـ و با هدف حفاظت از دستاوردهای پر بار آن، به عنوان عضو ذخیره در سپاه که آن را بازوی ولایت فقیه و یکی از اصیلترین نیروی تشکیلاتی خط امام می دانست، مشغول به خدمت شد و در شب های سرد زمستان در نقاط حساس شهر پاسداری و روزها به مطالعه و فعـالیت های اجتماعی در مسـیر تقویت انقـلاب میپرداخت و معتقد بود که یک پاسدار علاوه بر مسلح بودن به سلاح جهت دفاع، بایستی به صلاح و بینشی ژرف در معارف نیز مجهز باشد .
با شـروع تجاوز نظامی عراق به خاک میهن اسلامی ایران شهید « خسرو میشانی فرد » احساس وظیفه نمود و به نوار مرزی « اروند رود» رفت و به حفاظت از مرز آبی که شروع جنگ در آبادان از آن منطقه بود، پرداخت . بعد از آن که عراقی ها بر روی کارون پل زدند و از رود گذشتند و به شهر آبادان حمله کردند، جهت دفـع تجاوز بعثی ها به جبهه دیگر در منطقه ی ذوالفقاری آبادان رفت و در اولین حمله منسجم در این منطقه شرکت نمود . با تداوم جنگ و بحرانی شدن منطقه ی جنگی آبادان، در تاریخ 3 فروردین 1360 به عضویت دایم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آبادان درآمد .
شهـید « خسرو میـشانی فرد » در این رابطـه می گوید : « به سـپاه رفتـم، چـون می خواستم از کانال درست وارد جنگ شوم و اگر اتفاقی برایم افتاد در رابطه با سپاه باشد و برای سپاهی که امام آن را تایید می کند . »
هنوز مدت کوتاهی از ورود شهید میشانی فرد به سپاه نگذشته بود که به علت تقوی و کارآیی و شجـاعت او در امور نظامی ، به فـرماندهی یکی از مناطـق جنـگی آبادان به نام ( جزیره ی مینو) برگزیده شد ( معاون عملیات در جزیره ی مینو از 3 فروردین 1360 تا اول آبان 1360 ) و در طول مدت 8 ماهی که در این منطقه خدمت کرد، مخلصانه و دلسوزانه نیروهای سپاه، بسـیج و مردمی را که از شهرهای مختلف به آبادان اعزام میشدند، سازماندهی کرده و در منطقه مستقر می نمود .
پس از شکست حصر آبادان، گردانی از نیروهای رزمی خود را به سوسنگرد اعزام نمود. این گردان به معاونت و فـرمـاندهی وی با ادغـام در « تیپ کـربلا » آمـاده ی حمـله به شـمال ( رودخانه نیـسان دشت آزادگان ) می شـوند ( معاون گروهان تیپ کربلا از 2 آبان 1360 تا 15 دی 1360 ) ولی چند روز قبل از حمله ی آن ها عـراقی ها از آن منطقه عقب نشینی می کنند . وی در این مورد می گوید : « ما را به سوسنگرد اعزام کردند، اولش خوشحال بودیم که حمله است، ولی متأسفانه یا خوشبختانه عراقی ها در آن منطقه عقب نشینی کردند » این جمله بیانگر روحیه ی بالا و عشق مفرط ایشان به جهاد فی سبیل الله است که با وجود خوشحالی از فرار مزدوران بعثی، متأسف است که چرا خود به آنان حمـله نکرده و با خصـم در مصـاف رو در روی قرار نگرفته است .
پس از استقرار آرامش در جبهه های سوسنگرد، باز هم آرام نگرفت و به جبهه های شوش می رود و در آنجا مسوولیت آمـوزش گردانی از نیروهای نامنظم را به عهده می گیرد که پس از یک هفته در تاریخ 6 بهمن 1360 به هنگام آموزش گردان تحت تعلیمش در اثر اصابت ترکش گلوله توپ از ناحیه ی سر آسیب می بیند، پس از 15 ماه تلاش مداوم و نبرد بی وقفه در جبـهه های خونبار خوزستان به آرزوی خود می رسد و به شـرف شهـادت نایل می گردد . ( معاون گردان از 16 دی 1360 تا شهادت 6 بهمن 1360 )
در طی سال های دفاع مقدس ، هم زمان با شروع جنگ تعداد زیادی از خانواده های مناطق درگیر در جنگ ، هجرت کرده و به عنوان مهاجرین جنگی در شهرهای مختلف کشور و از جمله در بروجرد ساکن شدند .
ششم بهمن۱۳۶۰، در شوش بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در زادگاهش قرار دارد.
مادر شهیدان خسرو و نادر میشانی فرد اهل بروجرد بود
شهید خسرو میشانی فر و خانواده ی این شهید والامقام به عنوان مهاجر جنگ تحمیلی در بروجرد سکونت داشته اند .
برادرش نادر میشانی فر نیز به شهادت رسیده و تربت پاک وی در گلزار بهشت شهدای بروجرد واقع است
از جمله خصوصیات فردی او می توان از عشق عمیق وی به امام امت نام برد، در باور او امام تبلور اسلام و ... امید مستضعفان جهان بود تا بدانجا به آن حضرت ارادت داشت که به پاسدار او بودن افتخار و مباهات می کرد و برهمین مبنا خط امام را که در رأس آن روحانیت و حوزه قرار دارد را یکی از ارکان اصیل انقلاب اسلامی می دانست که می تواند تداوم بخش انقلاب اسلامی در مجرای صحیح و فقاهتی آن باشد . از این رو تضعیف روحانیت را تضعیف اسلام و انقلاب اسلامی می دانست.
شهید « خسرو میشانی فرد » به همین دلیل است که پس از فاجعه دلخراش 7 تیر با قلبی مملو از اندوه، شهـادت جمعی از یاران امام در دفـترچه یادداشت خود چنـین می نویـسد : « امروز روز غم انگیز و فاجعه آمیز و ضربه ی جـبران ناپذیری به پیـکر انقـلاب اسـلامی بود . از ترور برادر متعهد و اسلام شناسِ سازش ناپذیر حجت الاسلام خامنه ای که به شکر خدا، ناکام ماند . بار دیگر دست آمریکا از آستین گروه های منافق بیرون آمد و ضربه ای هولناک به خط امام وارد آورد و ملت ایران را در سوگ بهترین فرزندان اسلام قرار داد و در رأس همه دکتر بهشتی ـ شخصی که استعمار از هر لحظه حیاتش ضربه خورد ـ برای ما بسیار گران بود . ولی خوب اینان که از پیامبران و امامان نزد خدا گرامی تر نیستند و همانطور که خود می گوید، دین همیشه برپاست .
شهید عبدالرضا کوپال
شـهـیـد نـیـروی هـوایـی ارتـش
سردار رشید اسلام خلبان شهید عبدالرضا کوپال
خلیان جنگنده بمب افکن های نیروی هایی ارتش جمهوری اسلامی ایران
شهید عبدالرضا کوپال
نام : عبدالرضا
نام خانوادگی : کوپال
نام پدر : محمدحسین
سن هنگام شهادت : 28 سال
تاریخ تولد : 1331/02/05
تاریخ شهادت : 1359/10/19
استان : لرستان
شهر : بروجرد
مزار : اشترینان
وظیفه/کادر : کادر
سازمان : نهاجا
زندگینامه شهید عبدالرضا کوپال
شهید عبدالرضا کوپال در تاریخ 1331/02/05 در بخش اشترینان از توابع بروجرد در خانوادهای مذهبی و کشاورز دیده به جهان گشود. وی دوره تحصیلی ابتدایی را در همان محل تولدش سپری کرد و در بروجرد ادامه تحصیل داد و دوره متوسطه را در آنجا به پایان رساند. کوپال در سال 1348 در دانشکده خلبانی ثبت نام و پذیرفته شد و پس از طی دوره مقدماتی و گذراندن دوره زبان انگلیسی در سال 1352 برای طی دوره تکمیلی خلبانی به آمریکا اعزام شد و پس از دو سال آموزش ، در سال 1354 به ایران بازگشت.
عبدالرضا از جمله نیروهای انقلابی نیروی هوایی بود که رژیم سابق دستور دستگیری وی را صادر کرد. ولی موفق به دستگیریش نشد چون او خدمت را ترک و از حضور در محل خدمت خودداری کرد. پس از پیروزی انقلاب به ندای رهبر لبیک گفت و به پایگاه بازگشت و مشغول خدمت شد.
با حمله ارتش بعث عراق به خاک جمهوری اسلامی ایران، وی مصمم شد تا با حضور فعال در پروازها، به مقابله با دژخیمان مهاجم بپردازد و در طول مدت خدمتش که بیش از 70 سورتی بر فراز آسمان بغداد و سایر شهرهای عراق در پروندهاش ثبت شد، بارها مورد اصابت گلولههای ضد هوایی ارتش بعثی قرار گرفت ولی هربار توانست هواپیمای خود را با وجود نقص فنی روی باند فرود بیاورد و بههمین خاطر مورد تشویق متعدد قرار گرفت.
عبدالرضا در یکی از مأموریتهاش که برای پخش اعلامیه بر فراز این شهر به پرواز در آمده بود پس از بازگشت می گفت: «اگر بهجای اعلامیه، بمباران میکردیم، میتوانستیم تا خاک اُردن بمباران کنیم».
همچنین وی در خاطرهای دیگر گفت: « یکبار برای زدن پلی در نزدیک شهر بغداد رفتیم، مشاهده کردیم که اتوبوسی در روی آن پل در حرکت است، با وجود نیروهای ضد هوایی و موشک دشمن، خطر را بهجان خریدیم و گشتی زدیم. به حرم امام حسین (علیه السلام) عرض سلام و ادب کردیم تا اتوبوس از روی پل عبور کند و پس از آن به انجام عملیات پرداختیم و پُل را زدیم».
عبدالرضا در روز نوزدهم دیماه سال 1359 هنگامیکه تازه از مأموریت جنوب برگشته بود و مشغول صرف نهار در باشگاه افسران پایگاه شهید نوژه همدان بود، یکی از دوستان و همرزمانش میگوید، بچهام مریض است و نوبت پرواز دارم وی که هنوز نهارش را تمام نکرده بود از جایش بلند میشود و بهجای خلبان همرزمش به مأموریت میرود. آن روز اهواز شدیداً مورد حمله عراقیها قرار گرفته بود.
عبدالرضا پس از انجام مأموریت در حین بازگشت هواپیمایش مورد اصابت موشک دشمن قرار میگیرد و در تاریخ 1359/10/19 به شهادت میرسد.
برای پیروزی اسلام از امامان کمک میخواهم
شهید خلبان « عبدالرضا کوپال » هرگاه به عراق میرفت برای احترام بالای مرقد امامان دوری می زنم و از آنان برای پیروزی اسلام کمک میخواهم.
خلبان شهید « عبدالرضا کوپال » سال 1331 در شهرستان « اشترینان » متولد شد. وی دوران ابتدایی را در این شهرستان سپری کرد و برای ادامه تحصیل به « بروجرد » رفت.
شهید کوپال در خانواده ای متدین، پرهیزکار و کشاورز پرورش یافته بود، او بسیار توانا و مصمم بود، از همان کودکی شوق پرواز درسرش بود و در بازی ها و کارهای دستی که می ساخت آن را بخوبی نشان می داد.
با اتمام تحصیل دبیرستان در رشته خلبانی پذیرفته شد و به ادامه تحصیل پرداخت.
وی در سال 1354 بعد از دوسال دوره عملی از امریکا بازگشت. با آغاز انقلاب نیروی هوایی ارتش در کنار امام خمینی (ره) بود و شهید نیز با ارادتی که به اسلام و امام داشت جز نیروهایی بود که برای بیعت با امام راحل به حضور ایشان رسیدند.
با آغاز جنگ او بارها به مواضع دشمن حمله کرد و یک بار هم هواپیمایش مورد اصابت قرار گرفت که توانست با وجود نقص فنی آنرا به پایگاه برگرداند.
او هرگاه از رزم سخن می گفت آنچنان با حرات و غرور رزم رزمندگان اسلام و نیروی هوایی را تعریف می کرد که هر شنونده ای به شوق می آمد تا در کنار رزمندگان اسلام بجنگد.
به مستمندان و آنهایی که نیاز به کمک داشتند کمک می کرد و در پایگاه و منطقه کبودرآهنگ او را به عنوان فردی خیر می شناختند.
خاطره شهيد عبدالرضا كوپال به نقل از برادر شهيد
روزی جلوی در پایگاه زنی به او مراجعه می کند. در حالی که جگر گوسفندی را در دست داشت می گوید شما باید قوت داشته باشید که با دشمن بجنگید و باید این جگر را بگیرید و بخورید.
این عمل زن او را تحت تاثیر قرار داده بود، می گفت این زن همه آن چیزی را که داشته بود و خود به آن نیازمند بود به من هدیه داد، چطور می شود از اینچنین مردم قدر شناسی حمایت نکرد و من هر آنچه که دارم را برای این مردم فدا می کنم.
خاطرات شهید
در ماموریت هایی که به کشور عراق داشتم یکبار که قرار بود پُلی را بزنم دیدم اتوبوسی روی پل است، با اینکه زمان نداشتم شلیلک نکردم « دوری زدم تا اتوبوس که احتمالا پر از مسافر بود رد شود و بعد پُل را منهدم کردم ».
می گفت هرگاه به عراق می روم برای احترام بالای مرقد امامان دوری می زنم و از آنان برای پیروزی اسلام کمک می خواهم.
خاطره ای به نقل از مادر شهيد
شبی كه قرار بود عبدالرضا فردای آن روز برای آخرين بار عازم جبهه شود مهمانی با هزينه خودش ترتيب داد و دوستان و آشنايانش را دعوت كرد. در خلال مهمانی پسر خاله هايش به او می گفتند: رضا تو بيكار بودی آمريكا رو با اون همه عشق و صفا ول كردی و اومدی ايران، اونم برای جنگ.
رضا پس از اندكی مكث جواب داد: شما طعم غربت را نچشيده ای سعيد جان من وقتی از تلويزيون صحنه شكنجه هم وطنانم را مي ديدم و می ديدم كه وطنم را ويران می كنند ديگر طاقت نياوردم و تصميم گرفتم كه به ايران برگردم.
سعيد گفت: حالا مثلاٌ اومدی چی شد؟ جنگ تموم شد اگه اونجا مي ماندی حداقل برات ارزش قائل بودند. اما اين جا نرسيده ميری و سوار يه هواپيما درب و داغون می شی و می فرستند جنگ.
رضا دوباره گفت: جنگ تموم نشد اما به نظرت می شه دست روی دست گذاشت و به خون غلتيدن مردم را ديد با همين هواپيماهای داغون هم میشه كار هايی كرد كه اون جا نمي شه انجام داد. تازه اونوقت ما برای مملكتمان شهيد ميشيم، همه كه مثل تو نيستند، اونايی كه غيرت دارن بايد از ناموسشان دفاع كنند. اونا كشته ميشن براي علاقه اشان نه براي پول و...
خلاصه بعد از كلی بحث به آن ها گفت: حالا بالاخره می فهميد كه من اشتباه نكرده ام. مهمان ها رفتند و ما هم مشغول بستن ساك برای او شديم. او رفت و ديگر برنگشت و به همه آن ها فهماند كه در انتخاب اين راه اشتباه نكرده است.
من اصلاٌ نديده بودم كه او گريه كند اما آن شب زد زير گريه و از خانه بيرون رفت. در هنگام تشييع جنازه اش سعيد چنان می گريست كه دل سنگ را آب می كرد. بعد از آن روز سعيد هم به جبهه رفت و او هم بعد از يك سال به فيض عظيم شهادت رسيد.
نحوه شهادت
او در مدت هشتاد روزی که درجنگ بود 70 پرواز انجام داد. در آخرین ماموریتی که به پایگاه بر می گردد در ناهار خوری مشغول صرف نهار می شود که یکی از دوستان خلبانش از او می خواهد بجای او به ماموریت برود. شهید ناهار را رها می کند و بجای دوستش با اینکه خسته بود میرود.
و سرانجام در 19 دی ماه 1359 در درگیری هوایی در منطقه جنوب اهواز مورد اصابت موشک دشمن قرار می گیرد و به فیض شهادت نایل می شود.
شهید سیدعلی اصغر معیری
شـهـیـد نـیـروی دریـایـی ارتـش
شهید سیدعلی اصغر معیری
نام : سیدعلی اصغر
نام خانوادگی : معیری
نام پدر : سیداحمد
نام مادر : ملوس
سن هنگام شهادت : 24 سال
تاریخ تولد : 1335/03/15
محل تولد : بروجرد
تاریخ شهادت : 1359/09/07
محل شهادت : آب های نیلگون خلیج فارس
وظیفه/کادر : کادر
سازمان : نداجا
نام گلزار : گلزار بهشت شهدا بروجرد
کد ایثارگری : 5910005
زندگینامه
پانزدهم خرداد ۱۳۳۵، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش سیداحمد نام داشت و کاسب بود. و از راه فروش ساندویچ امرار معاش می کرد. وی چهره متین و دوست داشتنی داشت و با آوردن روزی پاک و طیبی برای اهل خانواده چنان تأثیر شگرفی در تربیت خانواده گذاشته بود که توفیق یافت بعنوان پدر شهید جایگاه خود را درعالم ملکوت باز نماید و اطرافیان همیشه به او افتخار نمایند. مادرش ملوس خانم خانه دار بود و نسبت به تربیت فرزندان خود چنان همّت می گماشت که از دامان پاک ایشان دلاوری چون شهید سید علی اصغر پا به عرصه وجود گذاشت.
تکلیف الهی این شهید عزیز را برآن داشت تا به فرمان امام خمینی قدس سرو شریف به عنوان ناوبان دوم نیروی دریایی ارتش مخلصانه در کنار همسنگران مجاهد الهی در سپاه اسلام قرار گیرد و از نظر معارف علوم اسلامی به عالیترین مرتبه درجه معرفت الهی برسد ، به طوریکه ره صد ساله را یک شبه طی ، و در عالم ملکوت سیر بنماید.
زندگی عارفانه این شهید عزیز در هفتم آذر ۱۳۵۹، در خلیج فارس توسط نیروهای عراقی بر اثر انفجار ناوچه پیکان پایان یافته و به خیل همسنگران شهیدش پیوست و اثری از پیکر مطهرش به دست نیامد و تا ابد برای همیشه جاودانه گردید .
سنگ یادبود او در گلزار بهشت شهدای بروجرد واقع است
شهید حسن نوابی
فرمانده ی دلیر گردان فتح از لشکر امام حسن مجتبی (ع)
سردار شهید حسن نوابی
شهید حسن نوابی
نام : حسن
نام خانوادگی : نوابی
نام پدر : اسدالله
نام مادر : سارا
تاریخ تولد : 1342/01/07
محل تولد : بروجرد روستای انگشته
تاریح شهادت : 1365/10/30
محل شهادت : شلمچه
آرامگاه : گلزار بهشت شهدای بروجرد
کد ایثارگری : 6538537
زندگینامه
فـرمانده ی شهید گردان فتـح، « حسن نوابی » در روز هفـتم فـروردین ماه سال 1342، در روستای انگشته از توابع شهرسـتان بروجرد در خـانواده ای مذهـبی چشم به جـهان گشود.
پدرش « اسـدالله» و مـادرش « سارا » نام داشت.
شهید حسن نوابی تحصیلات ابتدایی را در همان روستای زادگاهش به اتمام رساند و تحصیلات راهنمایی و دبیرستان را در شهر بروجرد و در دبیرستان امام (ره) ـ تا مقطع دوم دبیرستان ـ ادامه داد و با شروع جنگ تحمیلی تحصیلات خود را رها کرده و به عنوان نیروی بسیجی ثبت نام و برای دفاع از مملکت اسلامی و کشورش به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت که در عملیات « فکه» از ناحیه دست مجروح شد .
بعد از استراحتی کوتاه و گذراندن دوران مداوا آرام نگرفت و مجدد به جبهه های نبرد حق علیه باطل بازگشت و در سال 1361 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد .
شهید حسن نوابی در روز سی ام دی ماه سال 1365، با سمت فرماندهی گردان در ( شلمچه ) بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن بعثی به سینه ، به درجهی رفیع شهادت نایل گردید .
تربت پاک این شهید والا مقام در شهرستان زادگاهش و شهر بروجرد و در گلزار شهدا ، در کنار همسنگرانِ شجاعاش واقع است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 671.
متن زیر مقاله ای است
به قلم سردار رشید هميشه در سنگر پاسدار شهيد اسلام شهید حسن نوابی
هر چه پيش آيد خوش آيد ، سينه را كردم سپر
با شهادت دين خود را مي كنم كامل ، حسـين (ع)
بسم الله الرحمن الرحيم
خط شکن کیست ؟
جهاد دري است از درهاي بهشت كه مخصوص اولياء ويژه ی خداوند است .
اين كلام علي (ع) كه در نهج البلاغه مي درخشد
گوياي بسي رازهاست .
جهاد دري است،
لابد شهري از عشق و ايمان از معنويت و قرب به خداوند هست كه درِ ورودي آن پيكار در راه خداوند است.
باب الفتح الله لخاصه اولياء .
عبور از درب ورود به بلدهی طيبهی قربِ خداوند ، كليدي مي خواهد از ايثار، وارستگي، حُرّيت، از خودگذشتگي، خداخواهي و شهادت طلبي ،
كسي مي تواند از اين خط عبور كند كه از خاكريز خود گذشته باشد.
فتح قلعه هاي خودپرستي و خودخواهي و عافيت جويي و رفاه طلبي و علاقه ی به زندگي و ترس از مرگ و محبت به مال و مقام و جاذبه ی شهرت و شهوت و شكم و عشق به دنيا ؛ نيروي عظيمی از اخلاص و ايثار و فناء در راه ( بقاء ) را مي طلبد.
كه قهرمان واقعي كسي است كه در اين ميدان چيره گردد .
اين حصارهاي شيطاني و نفساني متعدّد، مانع گشودن درِ جهاد و ورود به شهر شهيدان است .
رزمنده ی اسلام بايد اين خيبرهاي ابليس نشين را فتح كند
بايد اين قلعه ها را كه كمين گاهِ دلِ دنيازدگان و پناهگاه نفس وسوسه گر است با كليد عشق به شهادت بگشاید .
شب حمله، شب شكستن اين خط است ،
پيش از شكستن خط دشمن،
شب حمله، شب بريدن اين سيمهاي خاردار است
با انبردست ايثار و شهادت طلبي و خداجويي .
شب حمله شب شكستن آيينه هايست كه فقـط جلـوه هاي فــريباي زندگي را به مـا مي نماياند .
آن كس كه در اين ميدان ناتوان باشد در جبهه ی جنوب و غرب هم ناتوان است .
آن كس كه نتواند بر نفس غلبه كند ، نمي تواند فاتح فاو و قهرمان مهران شود.
آن كس كه در پيچ و خم جهاد با نفس و نشيب و فراز غلبه بر خودخواهي ها و دنياطلبي ها گرفتار است ،
چگونه مي تواند از پيچ و خم منطقه ی عملياتي ،
از شيارهاي كوهستان هاي جبهه ،
از پستي و بلندي هاي ميدان عمل
و از ارتفاعات چند هزار متري و تپه هاي استراتژيك بگذرد؟
مي داني هولناك در متن دل رزمنده است،
چه كسي مي تواند مبارزه كند؟
چه كسي مرد ميدان جهاد است؟
چه كسي حاضر است جان ببازد ؟
بي شك آنكه از خويش گذشته باشد .
بايد نفس را به زير پا گذاشت تا با قامتي بلند به نظاره افق هاي دور دست ايستاد .
بايد تن را نردبان معراج ساخت .
بايد بدن را جانشين حركت و پرواز روح كرد .
آن كس كه خود را بخواهد ، خدا را نخواهد طلبيد ،
و آن كس که عشق به خدا و رضاي او را نداشته باشد ، در ميدان خطر و معركه ی فداكردن جان و ايثار هستي و عندالموجود ، گام هايش لرزان خواهد بود .
آن كس كه به زندگي دل بسته باشد، شهادت طلب نيست .
آن كس كه بر محبت پدر و مادر و زن و فرزند غلبه نكند ،
آن کس كه بر جاذبه ی خانه و فاميل و درآمد و پس انداز فائق نشود .
آن كس كه اسير ماشين و موتور و دكه و پاساژ ... باشد ،
آن كس كه از وابستگي به دوست و پُست مقام و قيافه آرايي و شيك پوشي و خور و خواب و رفاه و آسايش و استراحت و... رها شده باشد ،
آن کس كه از قيد اين تعلّقات و از رنگ اين تمنيّات آزاد نشود و بر اينها غالب نشود
بر صداميان متجاوز هم غالب نخواهد شد .
زيرا اين تعلقات هر كدام صدام هاي دروني هستند كه صدها دام براي اسارت جان و روان گسترده اند.
آن كس كه اسير خويشتن است اسير دشمن هم است
زيرا نفس دشمن نيرومند است ، جا گرفته در درون و كمين كرده در خانهی دل است .
در شب حمله ، قبل از درگيري با عراقي ها و بعثی ها ، درگيري با خود است .
چه كسي مرد اين ميدان و قهرمان اين رزم است ؟
خود خواه يا خداخواه است ؟
شدايد مبارزه و قتال ، ديده ی رزمنده ی ضعيف النفس ، كه خودساخته و مُهذَّب نيست ، را ضعيف مي كند .
رزمنده ی جبهه ، پيش از برخورد با سپاه دشمن ، با انبوهي از وسوسه ها ممكن است برخورد كند.
پيكارجوي مسلح ، پيش از عبور از ميدان مين ، با دام هاي ابليسي كه در پيش پاي او ، گسترده است ، مواجه مي شود . !
برود يا بماند ؟
چه خواهد شد ؟
هريك از اينها يک خاكريز است که مانع همهی لحظات پیش از حمله ی سراسری است ؛
جدال است ، رفتن یا ماندن آن که وابسته به نفس است.
اما ؛ آزاد مردان چه؟
آنان كه به حُرّيت رسـيده اند در چشـم اندازِ جـهادِ خـويش آينده اي تابناك و ابديتي شكـوهمـند و قربِ حق تعالي و رفاقت با شهيدان و صديقان را ميبينند و خـوننگاران جبهه ها ، دنيا را به تحـيّر واداشـته اند .
چشم دنياي امروز به روي صحنه هاي تجسم ايثار و حماسه ، بسته و كور است .
آري طايران خونين بال جبهه های نوراني ، ما اهل اين دنيا نيستند .
مرغ باغ ملـكوتم نيم از عـالم خـاك
چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم
شهادت شكستن قفس تن و پر گشودن در دنياي كران ناپيداي ابديت است .
ارزانيشان باد اين پرواز
گوارايشان باد (رزق الهي) انشاء الله
والسلام
وصیت نامه
شهید حسن نوابی
« وَالَّذينَ جاهَدوا فينا لَنَهدِ يَنَّهُم سُبُلَنا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ المُحسِنينَ»
سورهی مبارکهی العنكبوت آیه ۶۹
و آنها که در راه ما (با خلوص نیّت) جهاد کنند ، قطعاً به راههای خود، هدایتشان خواهیم کرد ؛ و خداوند با نیکوکاران است .
درود و سپاس برمعبودی که هرچه او را ستایش کنیم قاصریم . درود بر او که نعمت عظیم انقلاب اسلامی را در شرایطی که می رفتیم در ضلالت و تباهی فنا شویم به دست مردی توانا و از سلالهی پیامبران بر ما عطاء نمود و افتخار بر ما که در این دوره از شکوفایی اسلام حیات داشتیم ، تا بتوانیم به آنچه که بودیم و هستیم برسیم و خویشتن خویش را باز یابیم . ننگ و نفرت بر استکبار جهانی که در هر شرایطی در مقابل اسلام سد درست می کنند و با وحدت مسلمین نقش بر آب می شود .
درود بر دلیر مردانی که راه عشق را خوب شناختند و در این راه گام بزرگی نهاده و تمام بودنشان را تقدیم معشوق نموده اند و رحمت خدا بر آنان که منتظر صدیق هستند و در عشق انتظار در راه خدا ، ایثار جان و مال می نمایند .
سلام خدا بر پدر و مادرانی که لاله های خود را به کربلاهای خوزستان می فرستند تا در روز عاشورا حسین علیه السلام را یاری نمایند و تو ای برادر و خواهر هشدار که دولت عشق میآید و در راه فلاح باید صبر و استقامت پیشه ساخت . از هیاهو و جنجال های پوچ دنیوی پرهیز نمود که با یاری خدا و رزم رزمندگان اسلام پیروز نهایی بر کفرِ جهانی نزدیک است . این را مسلمانان غیور لبنان ، فلسطین ، افغانستان و ایران ثابت نمودهاند ، پس در این شـرایط حساس اسـلام را یاری نمایید و هیـچ هـراسی به دل راه ندهیـد که « نصرمن الله و فتح القریب » و تو معبود من لبریز از معصیتم در پیشگاه با عظمت معذورم ، شرمنده ام که در طول زندگی از وظیفه ام سرپیچی کرده ام .
خدایا بر من ببخش و ما هم به رحمت و بخشش تو امیدواریم و سخنی ندارم که با شما امت شهید پرور بگویم . آنچه هست از شهداست که در راه خط امام باشید و در هر شرایط جمهوری اسلامی را یاری نمایید که راه فلاح و رستگاری در آن است و شما خانوادهی عزیزم را به پیشه ساختن تقوا و صبر و استقامت توصیه میکنم . « فَاستَقِم کَما اُمِرت » مبادا در سوگ من اشکی بریزید ، زیرا که امام حسین(ع) و یارانش را مظلومانه در کربلا شهید کردند . امیدوارم فرزند کوچکتان را ببخشید و عذر مرا بپذیرید .
همیشه نسبت به امام و انقلاب اسلامی وفادار باشید . به وظایف شرعی خودتان عمل نمایید و از آنانی که هنوز انقلاب را نشناخته اند ، می خواهم که به آغوش اسلام باز گردند و در مسیر انقلاب اسلامی که مسیر الله است قرار گیرند و گرنه خود را در منجلاب ذلت و خفت غرق می کنند .
در خاتمه از همه آشنایان و کسانی که حقی بر گردنم دارند ، می خواهم که به بزرگی خود مرا ببخشند . امیدوارم که در پیشگاه خدا رو سپید باشیم .
خدایا قلب رزمندگان جندالله را و قلب امت حزبالله را با فتح و زیارت حرم ابا عبدالله سرور و سالار شهیدان شادمان فرما .
والسلام
شهید ايرج(عبدالله) خسروي
شـهـیـد نـیـروی زمـیـنـی ارتـش
شهید ايرج(عبدالله) خسروي
نام : ایرج
نام خانوادگی : خسروی
نام پدر : احمد
سن هنگام شهادت : 22 سال
تاریخ تولد : 1338/09/21
مـحـل تـولـد : بروجرد
دانشگاه : علوم پزشكي تهران اصلی
مقطع تحصيلی : دكترا
رشته تحصيلی : پزشكی
تاريخ شهادت : 1361/01/02
محل شهادت : رقابيه
عمليات : فتح المبين
وظیفه/کادر : کادر
سازمان : نزاجا
مزار : بهشت شهدا بروجرد
کد ایثارگری : 6110884
زندگینامه
شهید دکتر ایرج (عبدالله) خسروی، فرزند احمد در تاریخ 1338/09/21 در خانوادهاي متدین در بروجرد چشم به جهان گشود. او پنجمين فرزند خانواده بود. مادرش می گفت: «شب قبل از تولدش خواب دیدم پرچم سبزی بر روی نوزاد است». هنگام تولد، صورت نورانيش شور و شوق فراواني را در فضاي خانواده به وجود آورد.
از همان كودكی وارستگی و سجايای اخلاقی بارز در او دیده می شد. اعتماد به نفس بالایی داشت. نسبت به نیازمندان مهربان و حامی ضعفا بود. همچنین فردی قابل اتکا برای دوستان و نزدیکان بود. دلبسته ی قرآن و مناجات بود و در جلسات مذهبی شرکت می کرد تا جایی که به عنوان قاری قرآن در میان اهالی مسجد شناخته شد. مطالعات او بر قرآن و احاديث و كتابهای شهيد مطهری متمرکز بود.
شهید دوره ی تحصیل را با موفقیت پشت سر گذاشت و در سال 1356 با اخذ دیپلم تجربی در كنكور سراسري شركت كرد. او همزمان در رشته ی زبان و ادبيات انگليسي دانشگاه مشهد و پزشكي دانشگاه تهران (بورسيه ارتش) پذیرفته شد، ولی تحصيل در رشته ی پزشكی را برگزید.
ایرج از همان ابتدای ورود به دانشگاه با ایستادگی در برابر ظلم و استبداد، خوش درخشید. دانشجويان و اساتيد، وی را به عنوان فردی مومن، آگاه و مبارز می شناختند. او از درس و دانشگاه غافل نبود ولی هم گام با ديگر دانشجويان در به ثمر رساندن انقلاب نقش قابل توجهی داشت.
او به دنبال درگیری با عناصر رژیم در کتابخانه ی دانشگاه، مورد شناسایی قرار گرفت و متواری شد. نیروهای امنیتی بعد از آن که موفق به یافتن او نشدند، پدر و اعضای خانواده اش را تهدید کردند که باید او را معرفی کنند.
با شعله ور شدن آتش انقلاب و سست شدن پایه های رژیم، حکم اعدام شهید خسروی که همچنان در حال فعالیت های ضد طاغوت بود، توسط مراجع نظامی صادر شد لیکن او با نام مستعار «مرتضی انصاری» در میان طلاب قم به مبارزه ادامه داد تا این که انقلاب به پیروزی رسید.
شهید خسروی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دانشگاه بازگشت. آن زمان منافقان و وابستگان به شرق و غرب در دانشگاه حضوری فعال داشتند لذا در این جبهه ی جدید به مبارزه ادامه داد تا این که دانشگاه به دلیل انقلاب فرهنگی تعطيل شد. تعطیلی دانشگاه نتوانست او را از تلاش باز دارد به همین دلیل به سپاه پاسداران انقلاب پیوست.
کارگزینی سپاه در شهریور 1359 طی نامه ای رسمی از ارتش جمهوری اسلامی درخواست کرد تا تعداد 6 نفر از دانشجویان پزشکی ارتش از جمله شهید خسروی، تا زمان بازگشایی دانشگاه ها به سپاه منتقل شوند. بدین ترتیب از شهید خسروی و سایر دانشجویان مامور شده به سپاه، می توان به عنوان موسسان بهداری در سپاه یاد کرد.
او خطه ی محروم غرب را جهت خدمت به مردم کُرد برگزید و در آن دوران که ضد انقلاب با تمام توان سعی در ایجاد اغتشاش و ناامنی در آن منطقه داشت، از هر فرصتی برای خدمت چه به عنوان رزمنده و چه به عنوان امدادگر پزشکی استفاده کرد.
با شروع جنگ تحمیلی، حضور دکتر خسروی در سپاه وارد ابعاد تازه ای شد. در دی ماه 1359 طی حکمی، مسئولیت تربیت امدادگر در سپاه به وی محول شد، سپس در شهریور 1360 به فرماندهی بهداری ستاد عملیاتی سپاه در غرب کشور منصوب شد و یار و همراه همشهری خود، « شهید محمد بروجردی » گردید.
در ايام نوروز 1361 مطلع شد سپاه اسلام به منظور تودهني به دشمن كه نقاط زيادي از كشور را اشغال كرده است، مهيای عمليات بزرگی می باشد. فوراً خود را به دزفول رساند و در آنجا به صف رزمندگان پيوست و با اين كه مدیریت رسیدگی به مجروحان را در پشت منطقه ی درگيري داشت، به خط مقدم نبرد رفت و در عمليات غرورآفرين فتحالمبين در منطقه ی رقابيه (غرب شوش) در سن 23 سالگی در تاریخ 1361/01/02 بر اثر اصابت ترکش به فيض عظماي شهادت نائل شد. پیکر پاک و مطهر این شهید سرافراز در گلزار شهدای بروجرد، قطعه 1، ردیف 28 شماره 16 به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
در بیست و یکم آذر 1338 در خانوادهای نسبتاً فقير در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. وی پنجمين فرزند خانواده بود. شهيد خسروی در سال 1342 راهی دبستان شد و پس از شش سال با گرفتن مدرك ششم راهي دبيرستان گرديد. در دوران تحصيل با علاقه و پشتكاری كه در امر آموزش داشت با موفقيت دوره ی دبيرستان را سپری كرد. او از شاگردان ممتاز و درس خوان دبيرستان به شمار می رفت. در سال 1354 با اخذ ديپلم در كنكور سراسری شركت كرد و در رشته زبان و ادبيات انگليسی دانشگاه مشهد و نيز رشته پزشكی دانشگاه تهران ( بورسيه ی ارتش ) امتياز لازم برای ورود به دانشگاه به دست آورد كه پس از مصاحبه در رشته پزشكی به دانشگاه تهران راه يافت.
شهيد خسروی تحصيلات را در رشته ی پزشكی ادامه می داد، تا اين كه انقلاب اسلامي به رهبري امام امت شكل می گرفت، وی همگام با ديگر دانشجويان در به ثمر رساندن انقلاب نقش قابل توجهی داشت. در دوران انقلاب از درس و دانشگاه غافل نبود و دانشجويان و اساتيد وي را به عنوان فردی مومن و آگاه و مبارز می دانستند.
با پيروزی انقلاب و تعطيل شدن دانشگاه ها، شهيد خسروی تلاش لازم را براي خدمت به محرومان و مستمندان می كرد. در دوران قبل از انقلاب سير مطالعاتی شهيد بيش تر روي قرآن و احاديث و كتابهای شهيد مطهری بود. او از همان كودكي ثابت كرده بود كه انسانی وارسته و داراي سجاياي اخلاقی بارزی است كه تنها بندگان برگزيده ی خداوند می توانند از اين نعمت برخوردار باشند.
تا زمان شهادتش كم تر كسی او را می شناخت. پس از شهادت او و بررسي مسئوليتهای كه او در طول انقلاب و جنگ داشت، به شخصيت معنوی و روحيه ی تلاشگر او پی برده شد. بندگان مخلص خدا چون همه ی كارهای خود را فقط برای رضايت او انجام می دهند، سعی دارند كه اعمال و رفتارشان فقط براي او باشد و از ديد خلق ناديده نگه دارند تا نكند خدای ناكرده دچار عجب و و در كل دچار خسران شوند.
بعد از شكلگيري انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران، او كه از جو ارتش قبل از انقلاب نگران و ناراضی بود، درخواست كرد كه او را به سپاه پاسداران منتقل نمايند تا در زمره ی پاسداران انقلاب به حراست از دستاوردهای اين انقلاب كه با خون هزاران شاهد گمنام به دست آمده است، بپردازد. تا اين كه در ايام عيد 1361 مطلع می شود كه سپاه اسلام به منظور زدن تو دهنی به دشمنی كه شش ماه است نقاط زيادی از كشورمان را اشغال كرده است، مهيای عملياتی بزرگ می باشد. فوراً خود را به منطقه ی دزفول رسانده و در آن جا به صف دشمنشكنان فتح المبين ميپيوندد و با اين كه مسئوليت مداوای مجروحين را در پشت منطقه ی درگيری داشته، به خط مقدم نبرد با ملحدان كافر رفته و در روز 61/1/2 در منطقه ی رقابيه در عمليات غرورآفرين فتحالمبين به فيض عظماي شهادت نایل می گردد و پيكرش در گلزار شهدای بروجرد ( بهشت شهدا ) در كنار ساير همسنگرانش به يادگار به دل خاک سپرده می شود
خاطره ای از پدر شهيد
من در سال 1358 رفتم به مكه . از مكه كيف سامسونت ، کت و يك ساعت برايش خريدم وقتی كه كت را به او دادم . گفت اين فرانسوی است و من او را نمی پوشم، اين نو است اگر آن را بپوشم حب دنيا مرا می گیرد و از خدا بيخبر می شوم . می خواهم علی وار زندگی كنم . و از گرفتن كيف در دست هم امتناع می كرد .
او در پاسخ به سوال وقتی كه دكتر شدي چكار خواهی كرد ؟ می گفت: ميرم به دهات و به افراد ضعيف كمك مي كنم . اگر مطب باز كردم می گم كه فقط 5 ريال بابت نسخه ( آن هم كاغذ نسخه ) بدهيد.
به كرمانشاه رفتم از او گلايه كردم كه چرا به ما سر نمی زنی می گفت: پدر، من هر روز يك تریلی جسد براي خانواده ها جمع می كنم و می فرستم . پس بايد همه دست به دست هم بدهند وقتی که امام فرمان داد و كردستان آزاد شد، ايشان در باختران و كردستان بود.خودم ايشان را با محمد بروجردی ديدم و او به آنها مي گفت كه فردا می رويم سنندج و تمام، بياید.
سرهنگ پاسدار شهید احمد گودرزی
شهید مدافع حریم اهل بیت
شهید احمد گودرزی
نام : احمد
نام حانوادگی : گودرزی
نـام پـدر : حسن
دیـن و مـذهب : اسلام شیعه
تاریخ تولد : 1357/01/01
محل تولد : بروجرد
تاریخ شهادت : 1394/12/14
محل سکونت : شهرستان ورامین
محل شهادت : سوریه حلب
وضعیت تاهل : متاهل با 1 فرزند
شغل : کادر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
کـشور شـهادت : سوریه
مـحل شـهادت : حلب
نـحوه شـهادت : توسط تروریست های تکفیری
محل مزار شهید : تهران بهشت زهرا (س)
وضـعیت پـیکر : مـشـخـص
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا
قـطعـه : ۵۰
ردیـف : ۱۱۵
شـماره : ۱۷
کد ایثارگری : 736615020
همسر شهید «احمد گودرزی» از دلدادگیهای یک مدافع حرم میگوید
سرهنگ پاسدار احمد گودرزی یکی از مدافعان حریم اهل بیت بود که اسفند 1394 در سوریه به شهادت رسید. از این شهید بزرگوار دختری به یادگار مانده است که زمان شهادت پدرش 43 روزه بود.
فرزندی که هرگز او را ندید.
« زهرا رضایی » همسر شهید که از اتباع افغانستانی ساکن ایران است،
از زندگی خودش با یک رزمنده ایرانی میگوید.
۱۳ سال عاشقی
همسرم اصالتاً اهل بروجرد و متولد اول فروردین 1357 بود که در ورامین بزرگ شد.
من اصالتاً افغانستانی هستم و پدرم سالها پیش به ایران مهاجرت کرد.
مشهد متولد شدم و از زمان کودکیام در ورامین ساکن شدیم.
سالها همسایه احمدآقا بودیم.
وقتی احمد از من خواستگاری کرد خانوادهها مخالفت میکردند.
احمد 13 سال به پایم نشست و بارها به خواستگاریام آمد. گفته بود زهرا یادت باشد یا تو یا هیچ کس دیگر! در دلم گفتم الان یک چیزی میگوید، بعد یادش میرود،
اما او روی حرفش ایستاد.
زندگی ساده
از خدایم بود احمد همسرم شود. بالاخره دل خانوادهام به رحم آمد و خواستگاریاش را پذیرفتند.
برای خرید عقد به بازار رفتیم.
کت و شلوار برای احمد خریدیم، اما احمد گفت: من کت و شلوار دارم وقتی قرار است یک بار بپوشم و کنار بگذارم چرا پولتان را هدر میدهید؟
مراسم عقد مختصری در 28 دی 1392 گرفتیم و زندگیمان شروع شد.
خانوادهام شروط زیادی برای احمد گذاشتند که همه را قبول کرد.
گفت: فقط یک شرط دارم.
چون پاسدارم شرایط کاریام طوری است که مأموریت زیاد میروم، شما با نبودنهایم کنار بیایید.
گفتم باشد قبول میکنم.
ندای شام
من پنج ماهه باردار بودم که احمد گاهی در خانه حرف سوریه را میزد. میگفت: سوریه جنگ است. شاید برای مأموریت به آنجا بروم. زیاد جدی نگرفتم. گفتم میرود و یک هفتهای برمیگردد.
هفته بعد آمد و گفت: حکمم را زدند و باید بروم سوریه!
گفتم احمد! من حالم خوب نیست با این وضعیتم تنهایم نگذار.
میگفت: زهرا من هم نگرانت هستم،
اما تو را به حضرت زینب (س) سپردم.
به سوریه رفت و بعد از سه ماه تماس گرفت. میگفت: مسافت زیادی را پیاده آمده تا بتواند تماس بگیرد.
نگران من و بچه بود.
زخمی جنگ
مردم گاهی زخمزبان میزدند که شوهرت چطور دلش آمد در شرایط بارداری تنهایت بگذارد. یک روز احمد پیام داد که به خانه میآید. سریع رفتم خانهمان. داشتم در آشپزخانه برنج میشستم که احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد
دیدم صورتش انگار 20 سال شکسته شده است.
به در تکیه داد.
همین طور مبهوت مانده بودم.
چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم،
دلم از تنهایی گرفته بود،
بغض کردم.
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن.
میدانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه ظلمها و صحنههای دلخراشی در سوریه دیدم!
احمد زخمی شده بود، اما چند لایه لباس میپوشید تا من متوجه نشوم. گفتم چه خبره این همه لباس؟ میگفت، چون سوریه سرد بود به زیادی لباس عادت کردم.
بعد از شهادتش فهمیدم مجروح شده بود، یک هفته بیمارستان بقیهالله بستری بود،
اما به دیگران گفته بود به خانوادهاش خبر ندهند.
بعد از سه روز که به خانه ماند، گفت: به مأموریت یزد میروم و موقع تولد دخترمان برمیگردم.
هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.
وقتی میخواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: حلالم کن.
خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمیخواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم. احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. پنج دقیقه فقط نگاهم کرد و پلک نزد.
یک دفعه در را باز کرد و رفت. دیدم با دست اشکهایش را پاک میکند. از کوچه دور شد.
تولد محنا
یک روز بعد از رفتن احمد، دخترم « محنا » به دنیا آمد.
چند وقت بعد هم احمد از سوریه زنگ زد و آن وقت بود که متوجه شدم کجا رفته است.
هر دو روز زنگ میزد حال محنا را میپرسید.
میگفت: دخترمان چه شکلی است؟
از من خواسته بود هر روز از محنا عکس بگیرم و بعداً نشانش بدهم.
توی دلم میگفتم وقتی احمد برگشت چه طوری محنا را به احمد نشان بدهم.
وقتی پیکر شهید میثم نجفی را آوردند، احمد هر شب به فکر میرفت.
وقتی چشمش به عکس شهید میثم نجفی میافتاد میگفت: دوستم دخترش را ندید و شهید شد. گاهی میگویم خبر نداشت دخترش را نمیبیند و شهید میشود.
عجیب که خود احمد هم دخترش را ندید و شهید شد.
همسرم 14 اسفند 1394به شهادت رسید.
به پدرش گفته بود ۱۵ اسفند برمیگردد.
به قولش عمل کرد و پیکرش برگشت و 17 اسفند در بهشت زهرا (س) تهران کنار دوستان شهیدش دفن شد.
خانه بابا احمد
دخترم همیشه میگوید بابا شهید شد رفت پیش خدا، خانه درست کند ما را ببرد.
وقتی هشت ماهه بود و عکس پدرش را میدید مرا به سمت عکس احمد میبرد.
چند وقت پیش منزل خواهرم بودیم. محنا پشت سرم بود،
دیدم میخندد.
گفتم محنا چرا اینطور میکنی؟
گفت: مامانی … بابا!
پشت سرش را نشان میداد و میگفت: بابا!
احمد میگفت: خیلی از ما میگوییم اگر روز عاشورا بودیم به امام حسین (ع) کمک میکردیم.
الان عاشورا تکرار شد و باید ثابت کنیم اصحاب امام حسین (ع) هستیم.
نباید بگذاریم خشتی از حرم حضرت زینب (س) کم شود.
گفتوگو با مادر شهید احمد گودرزی
«اگر من نروم، شما آزادی نخواهید داشت»
مادر شهید گودرزی در خصوص نحوه رضایت گرفتن احمد برای اعزام به سوریه توضیح داد: زمانی متوجه حضور احمد در سوریه شدیم که وی اعزام شده بود. در تماس تلفنی گفت، «مادر جان، اگر نروم، اگر همرزم من نرود، دیگر مادر و خواهر من نمیتواند در ایران آزادی داشته باشد، هر لحظه ترس از حضور دشمن آرامش را از آنها میگیرد.
شهيد علی اشرف معظمی گودرزی
سردار شهید علی اشرف معظمی گودرزی
فرمانده ی گردان ادوات ( ذوالفقار ) تیپ مستقل 48 فتح
شهید علی اشرف معظمی گودرزی
نام : علی اشرف
نام خانوادگی : معظمی گودرزی
نام پدر : احمد
نام مادر : صفیه
تاریخ تولد : 1348/11/06
محل تولد : بروجرد
تاریخ شهادت : 1366/10/28
محل شهادت : عملیات بیت المقدس 2 در منطقه ی عملیاتی ماووت
زندگی نامه شهید « علی اشرف معظمی گودرزی »
پاسدار شهید « علی اشرف معظمی گودرزی » در تاریخ 1348/11/06 در خانواده ای مذهبی در روستای گلچهران از توابع شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود . پدرش احمد، کشاورز بود و مادرش صفیه نام داشت.
وی تحصـیلات ابتدایی خود را در همان روستا و کلاس اول و دوم راهنمایی را در بخش اشترینان ادامه داد . او پس از ثبت نام در کلاس سوم راهنمایی در سال 62 به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد .
علی اشرف با توجه به اینکه آن زمان بعنوان بسیجی به جبهه عازم شده بود و 14 سال بیشتر نداشت با شجاعت و توانایی که داشتند با مسئولیت دسته در گردان ثارالله تیپ 57 ابوالفضل(ع) فعالیت خود را شروع کرد .
ایشان همزمان با رفت و آمد به جبهه اقدام به تاسیس پایگاه مقاومت شهدای (گلچهران) نمودند و دو سال نیز به عنوان فـرمانده ی آن پایگاه کار کردند ولی با مسئولیت های جدیدی که در جبهه داشتند مسئولیت پایگاه را به بسیجی دیگری واگذار کردند .
علی اشرف در طول مدتی که مسئول پایگاه بودند اقدامات و خدمات زیادی در خصوص جمـع آوری کمک های مردمی به جبهه و اعزام نیرو انجام دادند بصورتی که معمولاً در هر اعزام یک مینی بوس از روستا به جبهه اعزام میشدند . در یک مقطع از روستایی که 1200 نفرجمعیت بیشتر نداشت حدود 400 نفر در جبهه های حق علیه باطل حضور داشتند . وی از تیپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) به تیپ 15 امام حسن(ع) و از آنجا به تیپ 48 فتح مامور شدند و در آنجا با عنوان معاونت گردان و فرمانده ی گردان تا زمان شهادت فعالیت کردند . او در تابستان سال 1366 بعنوان جوان ترین فرمانده ی گردان سپاه (طرح اسامه) برگزیده شد و از طریق برادر محسن رضایی انتخاب شدند .
وقتی که برای شرکت در همایش فرماندهان به تهران دعوت شده بود و قرار بود که از ایشان تقدیر نمایند در منزل برای اولین بار میخواست لباس سبز سپاه را بپوشند ، همهی خانواده گفتند که لباس سپاه برازندهی شما است که ایشان گفتند این لباس سبز بسیار مقدس است و من پاسدار نیستم ، پاسدار واقعی حضرت امام می باشد .
خاطره ی جالبی که از ایشان دارم این است : که یک شب به شدت مریض بود با توجه به اینکه تویوتای سپاه تحویل ایشان بود پدرم هر کاری کردند که ایشان را با ماشین سپاه به بیمارستان ببرد اجازه نداد و می گفت این ماشین بیت المال است و اگر بمیرم از آن استفاده شخصی نمی کنم و پدرم همان نصف شب برای اعزام ایشان به بیمارستان ماشین کرایه کردند .
خاطره ی دیگری که از ایشان دارم این است که من آذر ماه 66 می خواستم به جبهه بروم که پدر و مادرم مخالفت نمودند و می گفتند تا موقعی که علی اشرف جبهه است شما اجازهی رفتن به جبهه را ندارید در این هنگام علی به مرخصی آمد و متوجه شد که من می خواهم به جبهه بروم ایشان به من گفتند : پدر و مادر الان تنها هستند شما باید پیش آنها بمانید و فعلاً شما موظف هستید که درس بخوانید ، من گفتم : که اگر نوبتی باشد الآن شما باید بمانید و من جبهه بروم و اگر خیلی زرنگ هستی خودت بمان و درس بخوان . او با لبخندی که داشت ، آلبوم را نگاه می کرد به من گفت : از روزی که به جبهه رفته ام نگذاشـته ام درسم عقب بماند و تلاش کردهام و باید به شما بگویم من در یکی از این مناطق کردستان « اشاره به عکس های آلبوم می کرد » تا عید نرسیده و سال تمام نشده ، شهـید می شوم ولی به شما سـفارش می کنم که این جنگ تمام میشود و اگر تو الان درس نخوانی پس از جنگ به عنوان یک نظامی بی سواد باید محافظ فلان پانکی ( مدهای آن روز ) باشی که الان جبهه نیامده و دارند درس می خواند و سفارش می کنم تا من هستم تو درس بخوان و من به جای شما نیز جبهه هستم زیرا درس خواندن نیز بسیار مهـم است و همـانطور نیز شد یعنی بعد از دو ماه دیگر ، به شهادت رسید و 5 ماه بعد نیز جنگ تمام شد و الآن تفسیر گفته های آن شهید وارسته به وضوح در خیلی از دستگاه های دولتی مشاهده می شود .
استخاره برای استخدام در سپاه
یکی از دوستان او نقل میکند که وقتی علی اشرف می خواست برای رسمی شدن در سپاه اقدام نماید استخاره نمود و آیه 23 سوره احزاب آمد .
« مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا »
( از مؤمنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند ، وفا کردند . بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود دگرگون نکردهاند . )
مسئولیت ها و عملیات ها
علی اشرف از بدو همکاری با بسیج بعنوان فرماندهی دسته و معاون گردان و فرماندهی گردان از سال 62 در تمام عملیات ها از جمله : والفجر6 ، والفجر8 ، کربلای4 و 5 و... شرکت نمودند که 1366/10/28 در عملیات بیت المقدس 2 درمنطقه ی عملیاتی ماووت به درجه ی رفیع شهادت نایل گردیدند .
تولد و خاکسپاری یک روز
شهید علی اشرف معظمی گودرزی 1348/11/06 متولد شد و 1366/11/06 به خاک سپرده شد یعنی ایشان دقیقاً 18 سال تمام در این دنیا زیستند .
وصیت نامه ها
ایشان سه نسخه وصیت نامه دارند :
یکی اولین اعزام به جبهه سال 1362 ، دومی سال 1365 و دیگری دقایقی قبل از شهادت ، که کوتاه ولی بسیار پرمحتوا است .
زمان و نحوه شهادت
به نقل از برادر حمید ولی پور مسئول اطلاعات تیپ 48 فتح : ایشان یک هفته قبل از شهادت بسیار مریض شده بود بصورتی که نمیتوانست نماز را ایستاده بخواند وی گفت شب قبل از شهادت هنگام نماز صبح بلند شد و حالش بهتر شده بود و به حمام رفت و غسل شهادت نمود .
در قله های ماووت سخت با عراقی ها درگیر بودیم و اکثر نیروها به شهادت رسیده بودند و من با بی سیم به فرماندهی تیپ ( سردار شهید سیف ا.. حیدرپور ) اطلاع دادم که نیرو بفرستید ما وضعیت سختی داریم . یکدفعه شنیدم که علی اشرف بی سیم را از حاجی حیدرپور فرماندهی تیپ گرفت و به من گفت (داداش داداش ) من الان خـودمـو می رسونم ، لحظاتی نگذشته بود دیدم کسی با دست به شانه من میزند برگشتم دیدم علی اشرف است . خلاصه ؛ نبرد بسیار سخت بود و هوا نیز به شدت سرد و بورانی و مه شدید همه جا رو فرا گرفته بود .
نیروها یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند و فقط من بودم و علی اشرف و معاون گردان امام حسن ، که چند لحظه بعد معاون گردان امام حسن نیز به شهادت رسید . علی اشرف حال بسیار عجیبی داشت و مدام به من اصرار می کرد که شما برگرد عقب و نیروی کمکی بیاور من عراقی ها را مشغول می کنم ، خلاصه با اصرار ایشان من قبول کردم که به عقب برگردم .
علی در آن لحظات سخت وصیت نامه ای نوشت در چند سطر و به من داد و من به عقب برگشتم . شاید من از ایشان 200 متر دور نشده بودم که یکدفعه دیدم یک جوان بسیجی به کنار من آمد ؛ گفتم : بالا چه خبر بود گفت آن بسیجی بلند قد به شهادت رسید و او رفت ما ، ماندیم . . .
علی واقعاً آخرین نیروی جمهوری اسلامی بود که درآن منطقه تا آخرین نفس ، و آخرین گلوله ، و آخرین قطره ی خون مقاومت کرد و با تیر مستقیم دشمن به سرش به شهادت رسید .
وصیت نامه سردار رشید اسلام پاسدارشهید علی اشرف معظمی گودرزی
رزمنده ی تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) فرماندهی گردان ادوات تیپ 48 فتح
بسم رب الشهداء والصدیقین
وَ لاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ بقره آیه 154
« و كسانى را كه در راه خدا كشته مىشوند، مرده نخوانيد ، بلكه زنده اند ولى شما نمىدانيد . »
مناجات نامه ؛
خدایا؛ پروردگارا ، معبودا ، ایزدا ، باچه زبانی و به چه طریقی از تو سپاسگزاری کنم که توفیق دادی در راه تو و در سپاه تو ، در جبهه تو علیه کفر مشغول مبارزه شوم .
ای بزرگ بزرگان ، ای آفریدگار ، ای خالق بی همتا ، ای ایزد منان تو را هزاران هزار بلکه صدها هزار بار شکر می کنم که توفیق جنگ در راه تو و با دشمنان تو را به این بنده حقیر و بیارزش دادی تا آنجا که بتوانم مبارزه کرده و وقتی که نتوانستم جانم را نثار تو کنم برای اینکه دین تو پاینده بماند .
خدایا ؛ آرزو دارم که ایکاش صدها جان داشتم که در راه تو و برای بقای دین تو می دادم آرزو داشتم جانم را با سخت ترین شیوه بگیری و هر قطعه از بدنم در گوشه ای بیفتد .
خدایا ؛ تنها چیزی که از تو می خواهم گناهان و اشتباهات مرا مورد بخشش و عفو و عنایت خود قرار دهی .
وصیت ( نصیحت ) ؛
می خواستم چند کلمه ای برای شما امت قهرمان و شهید پرور و برادران رزمنده به عنوان وصیت عرض کنم :
امت شهید پرور هم اکنون که اسلام لحظات سرنوشت ساز را پشت سر مینهد و بقاء اسلام بستگی به تداوم انقلاب اسلامی و پیشبرد انقلاب و جنگ تحمیلی هم بستگی به عنایت حضرت صاحبالزمان(عج) و پشتیبانی شما مردم ایثارگر دارد از شما تقاضا دارم که نگذارید یک وقت خدای نکرده جبهه ها خالی از نیرو یا کمک های مالی شما باشد و یک وقت خدای ناکرده به ندای پیامبرگونه امام امت ، خمینی بتشکن جواب رد دهید و قلب او را آزار دهید و خون این همه شهید را پایمال کنید چونکه این خون ها تداوم بخش خون اباعبدا...الحسین(ع) هستند .
وصیت به دانش آموزان ؛
به شما دانش آموزان عزیز و پرتلاش عرض می کنم که جبهه ها را همواره در نظر داشته باشید چون که اگر جبهه ها خالی بماند درس به درد شما نخواهد خورد .
شما می توانید از دانشگاه انسان سازی که جبهه ها هستند استفاده کنید ولی مادامی که جبهه احتیاج به شما نداشت (یعنی از لحاظ نیرو تکمیل باشد ) شما درستان را بخوانید چون هر قلمی که شما در راه کسب علم و دانش می زنید تیری است که به چشم دشمنان انقلاب اسلامی می خورد .
وصیت به مردم روستای گلچهران ( زادگاهش) ؛
اما به شما مردم روستای گلچهران ، شما را به خدا و به خون پاک شهـیدان قسم تان می دهم که دست برادری و همبستگی را روز به روز فشار دهید و هدفتان را با هم هماهنگ کنید .
وصیت به خانواده ؛
و به شما خانواده ی عزیزم ؛ شما از هجرت من ناراحت نباشید جای من در جوار انبیاء و اباعبدا... است . گر چه به ظاهر در این دنیا نیستم ولی خون من می جوشد و تداوم دهنـدهی خون حسین(ع) می باشد.
اگر چه هجرت من برای شما مقداری سخت است ولی پدر و مادر عزیزم ، من که از علـیاکبر امام حسین(ع) بهتر نیستم الآن که اسلام به خون احتیاج دارد چه مانعی وجود دارد که من خونم را تقدیم نکنم و شما را فردای قیامت پیش حضرت زهرا(س) و امیرامومنین(ع) که حسن(ع) و حسین(ع) فرزندانشان را فدای اسلام کردند رو سفید بکنم .
اگر من خـونم را ندهم مــادرجان چـگونه تو فـردای قیامت روبروی حضرت زهـرا(س) می ایستی و آن وقت است که زهرا (س) بگوید خون علی تو از خون حسین(ع) من رنگین تر بود و آنوقت است که خجل شوی ، پس بهتر است که من خونم را فدای اسلام کنم .
خلاصه پدر عزیزم و مادر گرامیم ؛ از شـما می خـواهم که مــرا حــلال کنید و همچنین مـادر بزرگ و برادرانم ( ابوالحسن و داود ) و خواهرانم .
به شما پدر و مادر وعده می دهم که در قیامت شافع شما باشم و از عـذاب الهـی دور نگه تان دارم.
الآن که این وصیتنامه را می نویسم سالم و سرحال هستم . لازم است که بگویم من شهادت را با آغوش باز پذیرفته ام نه با نارضایتی .
خداوند به شما پدر و مادرم صبر عنایت کند و امیدوارم که زندگی به شما خوب و خوش بگذرد .
درضمن ؛ روی قبر من یک آرم سپاه حک کنید .
علی اشرف معظمی گودرزی ـ اهواز ـ پادگان شهید غلامی
وصیت نامه شهید علی اشرف معظمی گودرزی لحظاتی قبل از شهادت
عملیات بیت المقدس 2 ـ منطقه ی عملیاتی ماووت عراق
بسم رب الشهداء والصدیقین
در این آخرین لحظات شاید کسی از من سراغ وصیت بگیرد، وصیت من ، وصیت تمام شهدای گلگون کفن میهن اسلامی است ، سعی کنید امام را تنها نگذارید .
حقیر : علی اشرف معظمی گودرزی
1366/10/28
ساعت 10:30 صبح
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام پاسدار شهید علی حسن نوری
سردار رشید اسلام شهید علی حسن نوری
فرمانده ی دلیر گردان ثارالله از لشکر 57 ابوالفضل (ع) لرستان
شهید علی حسن نوری
نام : علی حسن
نام خانوادگی : نوری
نام پدر : غلامحسن
نام مادر : کبرا
تـاریخ تـولـد : 1342/03/01
محل تولد : روستای خشکه دره سفلی ( از توابع سربند شهرستان اراک )
تاریخ شهادت : 1367/03/28
محل شهادت : ارتفاعات قمیش از توابع شهرستان ماووت عراق
مسؤلیت در زمان شهادت : فرمانده گردان ثارالله
نام گلزار : گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد
کد ایثارگری : 6720487
زندگینامه
در روز اول خرداد ماه سال 1342 ، در روستای خشکه دره سفلی از توابع سربند شهرستان اراک به دنیا آمد. پدرش غلامحسن، كارگر بود و مادرش كبرا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. سال 1360 ازدواج كرد و صاحب يك پسر و يك دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. در روز بيست و هشتم خرداد ماه سال 1367 ، با سمت فرمانده گردان در ماووت عراق در ارتفاعات قمیش بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. تربت پاک وی در گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد واقع است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 677.
زندگینامه
شهید « علی حسن نوری » در یکم خرداد 1343، در خانواده ای مؤمن و در آغوش پدر و مادری فداکار در روستای خشکه دره سفلی از توابع سربند شهرستان اراک دیده به جهان گشود . پدرش غلامحسن، کارگر بود و مادرش کبرا نام داشت.
علی حسن نوری در همان اوان کودکی در سن چهار سالگی پدر بزرگوار خویش را از دست داد و غـربت بی پدری بر دوشش نشست . اما مادری مؤمن و فداکار با تلاش و استقامت و مقابله با سختی ها کمر به مبارزه با مشکلات بست و با تلاش و جدیت جگرگوشه هایش را سرپرستی و حضانت نمود . او که استقامت در برابر مشکلات را از سرور خود فاطمه زهرا(س) و مبارزه ی با سختی ها را ، از زینب(س) آموخته بود با تلاش وافری که داشت ، فرزندان و زندگی خود را اداره می نمود .
شهید علی حسن نوری شش ساله بود که همراه خانواده اش از زادگاه خویش به ( بروجرد ) مهاجرت نمودند و تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در این شهر به اتمام رساند .
شهید نوری از همان اوایل کودکی به خاطر محروم بودن از نعمت پدر ، برای تامین هزینه ی تحصیل و امرار معاش خود و خانواده اش کار می کرد و مانند سرسلسله ی آزادمـردان جـهان مولی علی ابن ابیطالب(ع) قوت روزانه را به بازوی پُرتوان خود تامین می کرد و هرگاه فراغتی از کار و تلاش می یافت ، بلا درنگ به سوی مسجد می شتافت و به ذکر و عبادت می پرداخت .
از کودکی در مراسمهای دینی شرکت میکرد و فرائض عبادی را با علاقه انجام میداد، تحصیلاتش را تا پایان دوره متوسطه ادامه داد و دیپلم گرفت، سال 1360 ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر شد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد و به جبهههای جنگ اعزام شد، در طول مدت حضورش در جبهه، در عملیاتهای مختلفی شرکت کرد و حضور موثری در این عملیاتها داشت.
یکی از همرزمانش گفت: در حالی که نیروهایش زخمی و شهید شده بودند، هجمه دشمن گستردهتر و حلقه محاصره تنگتر شده بود، یک تنه مقابل چند گردان ایستاد.
علی امانی همرزم شهید علی حسن نوری افزود: بعثیها به چند متری علیحسن رسیده بودند، او مهماتی نداشت، خاک و سنگ و کلوخ از روی زمین برمیداشت و به سمت دشمن پرتاب میکرد.
وی اظهار داشت: قبل از عملیات با همه رزمندگان صحبت می کرد و تاکید می کرد تا شجاعانه و برای رضای خدا در مقابل دشمن بعثی مقاومت کنند.
فرمانده سپاه حضرت ابالفضل العباس (ع) لرستان درباره شهید علی حسن نوری گفت: شهید نوری اسوه تبعیت و ولایتمداری بود و آخرین حرفم به علیحسن نوری این بود: علی حسن مقاومت کن، و او یک تنه ایستاد تا تیر بر پیشانیاش نشست و آخرین شهید سپاهش شد.
سردار مرتضی کشکولی افزود: شهید علی حسن نوری برای رضای خدا و دفاع از مرز و بوم کشورش به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد و عاشقانه به دیار معبود شتافت و به شهادت رسید.
وی اظهار داشت: پیکر پاکش همراه با پانزده نفر از همرزمانش بر روی تپه قمیش سلیمانیه عراق ماند، بعد از چند سال به کشور بازگشت و در بروجرد به خاک سپرده شد.
عشق به ائمه ی اطهار (ع) و سرور آزادگان جهان ، آقا امام حسین (ع) از همان دوران کودکی در درونش شعله ور بود و این به سبب اُنس و اُلفت مادر و پدر بزرگوارش با خاندان عصمت و طهارت(ع) بود و او همواره از اعضای فعال هیأت های عزاداری و مساجد و تکایا بود .
شهید نوری در کلاس دوم راهنمایی بود که انقلاب اسلامی آغاز شد و شور و شوق و عقیده اش او را به جمع انقـلابیون پیوند داد و همـواره در راهپـیمایی ها و تظاهـرات و مبارزه علیه رژیم شاه ، حضـوری فـعال داشت .
انقلاب اسلامی با دست برومند جوان های پاکباخته هر روز به پیروزی نزدیکتر می شد و او نیز در رسـاندن پیام انقلاب و پخش اعـلامیه های حضرت امام (ره) نقش پُررنگ و عمدهای داشت و بالاخره تلاش و کوشش انقلابیون به بار نشست و انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 به پیروزی رسید .
با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهید نوری به جمع پرشور و انقلابی سپاه پیوست . او دارای روحیه و صفات بارز و شایسته ای بود که هر کس با او برخورد داشت و یا او را می شناخت به واسطه ی این صفات حسنه او را تحسین می کرد .
در طول عمر اندک اما پر ثمرش مانند چراغی که در ظلمت می درخشد ، متواضع و فروتن بود و در یاری به مستمندان و یاری به برادران و خواهران همیشه پیشقدم بود و امر به معـروف و نهی از منکر در سرلوحه ی برنامه های او قرار می گرفت و در برگزاری نماز و مراسم مذهبی همیشه از افراد دیگر مشتاق تر و پیش قدم بود .
نقل است که روزی بر سر مـزارش پیرزنی درمـانده را دیدند که بسـیار برای او گریه می کرد و بسیار ناراحت و غمگین بود ، از او پرسیدند که چه نسبتی با او دارد ؟ پیرزن گفت که : من نسبتی با او ندارم ، اما او را خوب می شناختم . پرسیدند از کجا و به چه طریق او را می شناختی ؟ که پیرزن در جواب گفته بود : او همیشه به دیدار و دلجویی و کمک مالی پیش من می آمد و از زمانی که شهید شده است ، جای خالی وجودش در زندگی من کاملاً هویداست .
او در بین گردان نیز مانند شمعی بود که رزمندگان پروانه وار به گرد وجـودش جمـع می شدند و با وجود با معرفت و روحیه معنوی او بود که فیض روشنایی یافته و ظلمت ها را می شکافتند . شهید نوری بسیار شجاع و مبارز و در تواضع و فروتنی فردی بارز و شاخص بود .
شهید نوری در سال 1361 ازدواج نمود و خداوند ثمره ی این ازدواج مبارک را دو فرزند قرار داد به نام های « فاطمه » و « میثم » که این فرزندان شایسته شهید نوری نیز بسیار خوب ، مهربان ، درسخوان و مبارز ، تربیت شدند .
او عاشق جبهه بود ، آرامش را در فضای پر تلاطم جبهه ها جستجو می کرد ، صبر و قرارش در رزم بیامان با دشمنان دین خدا ، آرام می گرفت . او سرداری سلحشور ، مبارزی نستوه و مؤمنی بی توقع بود . با اینکه در طول سال های 1360 تا 1367 اغلب روزگار و زندگی خود را در جبهه ها سپری کرد ، ولی در عین حال همچون پدری دلسوز و متعهد ، علاقه بسیاری به فرزندانش داشت . همیشه آن ها را به خیر و نیکی هـدایت و به سوی حقتعالی سفارش می کرد و در زمان هایی که در مرخصی بود و به شهر خود و نزد خانواده می آمد در آن فرصت های کوتاه ، به تمامی امور رسیدگی می کرد و بسـتگانش را نیز مورد دلجـویی و ملاطفت قـرار می داد . بطوری که اخلاق و رفتار و منش او در میان اعضاء خانواده و بستگان زبانزد بود .
شهید علی حسن نوری به همراه تعدادی از نیروهای گردان ثارالله ضمن انجام عملیات و فتح قله ی قمیش و استقرار نیروهای گردان بر روی ارتفاع با مجاهدت و شهامتی بی نظیر در کنار نیروهای گردان با مقاومتی جانانه ، نیروهای دشمن بعثی را زمین گیر می نماید ، تا جاییکه مهمات نیروهای گردان به اتمام می رسد . با تمام شدن مهمات گردان و شهادت تعدادی از نیروهای گردان ، فرمانده ی گردان به همراه تعدادی از دلاوران گردان ثارالله ارتفاع را با مشقت حفظ می کنند تا جاییکه مجبور می شوند با نیروهای دشمن بعثی با سنگ به مقابله ی نابرابر پاسخ دهند و بدون مهمات مقاومت کنند .
شهید علی حسن نوری در تاریخ 28 خرداد 1367 در منطقه ی قمـیش ، رحیل عشـق نامش را در زمزمه ی ره یافتگان وصـال خـواند و در عملیات قمیش مفقودالجسد گردید و سال ها پیکر مطهرش در بیابان ها ماند .
خانواده او با بردباری هجرتش را تحمل کردند ، تا اینکه در تاریخ 4 مردادماه 1374 پیکر مطهرش را یافتند و بعد از سال ها فراق از عزیزانش ، در شهرش بروجرد در کنار همسنگران شهیدش در گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد به خاک سپرده شد . این عزیز پاکباخته برای همیشه در قلب ما باقی خواهد ماند .
من آن شمعم که خاکستر ندارم شهید عشـقم و پیـکر ندارم
سردار شفق صخره های قمیش
چند ماهی است فرماندهی گردان ثارالله شهرستان بروجرد به برادر پاسدار علی حسن نوری از رزمندگان سپاه بروجرد محول شده است .
گردان شهر ما پس از پشت سر گذاشتن چندین ماموریت آفندی ( عملیاتی ) مهم به تازهگی در خط پدافندی « گمو » واقع در کردستان عراق مستقر شده و رزمندگان دلاور گردان شهر ما بعد از عبور از ارتفاعات شمال غرب کشور عزیزمان ایران وارد کردستان عراق شده و به منظور دفاع از کیان کشور بر روی ارتفاعات صعب العبور ( سخت گذر ) و سوق الجیشی ( استراتژیک ـ راهبردی ) کردستان عراق مستقر شده اند .
سختی کار در خط مقدم سبب شده است گردان ها و گروهان ها طی جدول زمان بندی خاصی از خط مقدم به پشتیبانی جابجا شوند. مقر پشتیبانی لشکر در کنار سد بوکان واقع شده است .
در اواخر بهار سال 1367 خط پدافندی « گردان ثارالله » تحویل گردان محبین می شود و نیروها پس از استقرار در قـرارگاه پشتیبانی قـرار است به مـرخصی بروند و بعد از مـراجعت از مـرخصی روی ارتفـاع « هزارکانی » عملیات کنند .
ارتفاع « هزارکانی » یکی از ارتفاعات استراتژیک منطقه است ، که در کنار سایر ارتفاعات استراتژیک منطقه از جمله : ارتفاعات « گمو » ، « گرد رش » و « قمیش » قرار دارد .
هنوز مرخصی گردان قطعی نشده بود که خبری از سقوط ارتفاع شیخ محمد به گوش می رسد .
فرمانده ی گردان 4 روز مانده به عملیات طی یادداشتی به برادر علی ذوالفقاری مسئول کارپردازی وقت شهرداری بروجرد از او می خواهد به دلیل نیاز گردان به وسایل تدارکاتی و پوتین این وسایل یا پول آن را در اختیار مسئول تدارکات گردان قرار دهد .
گردان آماده عملیات است ، پشتیبانی مردمی گردان با همان مردم خوب و ایثارگر شهرستان بروجرد است . ادارات ، ارگان ها و نهادهای شهرستان مخصوصاً فرمانداری ، شهرداری و آموزش و پرورش همه و همه ، « ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ » شهرستان را یاری می کنند تا کمک های لازم به دست رزمندگان برسد .
از طرف دیگر از سوی لشکر به گردان اعلام می شود جهت حضور در خط مقدم آماده شوند پس از انتقال یک گروهان از گردان به خط مقدم ، نیروهای این گروهان در کنار فرماندهی گردان برادر پاسدار علی حسن نوری و معاون اول گردان برادر پاسدار محمد حسینی خود را به دامنهی ارتفاع قمیش می رسانند .
قبل از آنان نیروهای گردان شهدا روی ارتفاع مستقر بوده اند که با حجم آتش سنگین دشمن تعداد زیادی از نیروهای این گردان شهید و زخمی شده اند .
ارتباط گردان شهدا با لشکر قطع شده که در هر حال نیروهای درگیر که پیشانی و نوک پیکان لشکر در منطقه به شمار میروند نیاز به پشتیبانی دارند از طرفی احتمال سقوط ارتفاع قمیش دور از ذهن نیست .
قمیش از سمت نیروهای خودی کم شیب و از سوی دشمن دارای شیب بسیار تند با صخره های بسیار بزرگ و عمود است .
درگیری به صورت پراکنده ادامه دارد . حدود ساعت 4 بعد از ظهر روز 1367/03/27 فرماندهی گردان با حدود 40 یا 50 نفر نیروی رزمنده ی پاسدار و بسیجی در کنار پیچ نسبتاً تندی در کمر ارتفاع قمیش ، مستقر شده و ضمن تقویت نیروهای خود از نظر آذوقه و مهمات به سمت ارتفاع حرکت می کنند .
برادر پاسدار سعید شریف طبع مسئول پشتیبانی گردان به همراه یک دستگاه وانت ( تویوتا لندکروز سوسماری ) به سمت نیروهای گردان شهدا در حال حرکت است .
سعید شریف طبع که خودش رانندگی وانت لندکروز را برعهده دارد هنوز متوجه ی سقوط ارتفاع قمیش نشده است او در حال حرکت به سمت ارتفاع قمیش است که به طور ناگهانی عراقی ها با شلیک پی در پی راه را بر راننده ی وانت لندکروز سوسماری می بندند .
سعید شریف طبع از لندکروز پایین می پرد که در همین موقع مورد اصابت گلوله قرار می گیرد او با تنی مجروح خود را به سختی به عقب می کشاند .
همه ی نیروهای « گـردان شهدا » که قبل از بچه های « گـردان ثارالله » روی ارتفاع مستقر شده بودند مانند گل های بریده از شاخه ، قلع و قمع شده اند .
رزمندگان گردان ثارالله درحال پیشروی به سمت قله ی قمـیش هستند که ناخودآگاه متوجه ی سقوط قله می شوند و بناچار بر روی تپه ای که در پایین قله ی قمیش قرار دارد مستقر می شوند .
کالک ( نقشه ی عملیاتی منطقه ) به همراه کلت کمری فرماندهی گردان در داشبورد تویوتا لندکروز سوسماری پشتیبانی گردان جا مانده است که متاسفانه لندکروز به ارتفاع نرسیده و در بین راه مانده است .
شهید محمد حسـینی معاون اول گردان به همراه برادر پاسـدار صـادق گودرزی جهت برداشـتن ( کالک و کلت ) به سمت پایین ارتفاع حرکت می کنند .
بعد از چندین دقیقه تامین و مراقبت و راهپیمایی به وانت لندکروز پشتیبانی گردان می رسند .
نیروهای بعثی عراق برای به دام انداختن رزمندگان گردان در اطراف لندکروز کمین گذاشته اند تا به محض نزدیک شدن نیروهای ما به لندکروز از نیروهای گردان تلفات بگیرند .
با هوشیاری برادر پاسدار محمد حسینی و دور زدن حوالی لندکروز ، نیروی کمین کرده ی کشته می شود .
با درایت برادر حسینی معاون گردان ، برادران پاسدار محمد حسینی و صادق گودرزی کالک و سلاح کمری را از وانت لندکروز برداشته مجدداً به سمت ارتفاع حرکت می کنند .
روز بعد ، بعد از اذان صبح به فرماندهی گردان دستور داده می شود که باید بر روی ارتفاع قمیش مستقر شوند.
فرمانده گردان برادر پاسدار علی حسن نوری .
معاون گردان برادر پاسدار محمد حسینی .
فرمانده ی یکی از گروهان های گردان ، برادر پاسدار حسن روزبهانی ، فرمانده ی دسته ی یکم برادر پاسدار صادق گودرزی و فرمانده ی دسته ی دوم برادر پاسدار محمد پاپی نژاد به همراه تعداد کمی رزمنده ی بسیجی و سرباز وظیفه قبل از طلوع آفتاب جهت فتح ارتفاع قمیش ، به سمت ارتفاع حرکت می کنند .
برادر پاسدار محمد حسینی در پیشانی و نوک پیکان نیروهای گردان ، گردان را به سمت ارتفاع قمیش هدایت می کند.
در مسیر راه نیروهای گردان با نیروهای دشمن درگیر می شوند که تعدادی از نیروهای گردان از جمله برادر پاسدار محمد پاپی نژاد زخمی می شوند .
نبرد سختی همچنان ادامه دارد تا اینکه تعداد اندکی از نیروهای گردان ثارالله موفق می شوند به قله ی قمیش برسند .
تا نیروها در ارتفاع مستقر می شوند تقریبا هوا روشن شده است .
دشمن نیروهای زیادی را به منطقه گسیل داشته است .
جنگ و خونریزی همچنان ادامه دارد و گردان همچنان تلفات می دهد .
هر از گاهی رادمردی دلیر سر بر خاک می گذارد و در خون خویش سجده می کند .
رزمندگان دلاور گردان شهر ما با نبردی جانانه سعی در حفظ ارتفاع دارند .
برای فرماندهی گردان ثارالله چند نفر نیروی رزمنده ی پاسدار و بسیجی به تعداد انگشتان دست باقی مانده است.
او یار دیرین و معاون خود برادر پاسدار محمد حسینی را نیز به همراه دارد .
همین اندک نفرات با صلابت ارتفاع قمیش را تا طلوع خورشید روز بیست و هشتم خرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و هفت هجری شمسی حفظ می کنند .
قمیش هنوز سقوط نکرده است ، امّا مهمات بچه های پایکار به اتمام رسیده است .
با طلوع آفتاب که زمین کاملاً روشن می شود مهماتی برای رزمندگان گردان باقی نمانده است .
رزمندگان دلاور گردان به لحاظ اشرافی که از بالای ارتفاع به دشمن دارند مجبور می شوند ارتفاع را با پرتاب سنگ حفظ کنند و با سنگ بجنگند .
شدت آتش آتشبارهای دشمن بالاست و حجم آتش زیاد است .
برای آنان امکان عقب نشینی و برگشت نیست چرا که تحت هر شرایطی باید ارتفاع قمیش را حفظ کنند تا نیروهای کمکی برسند . متاسفانه با برتری آتش دشمن نیروهای پشتیبانی و کمکی هنوز به منطقه عملیاتی نرسیده اند .
چند نفر جنگآور دلیر در کنار فرماندهان دلاور خویش شهیدان علی حسن نوری و محمد حسینی آخرین فرماندهان شهید گردان ثارالله با دفاعی جانانه از اسلام و انقلاب دفاع می کنند و دلاورانه میدان را رها نمی کنند .
دشمن که نفوذ به ارتفاع را بی نتیجه می بیند با آتشی پُر حجم کل ارتفاع را می پوشاند به نحویکه وجب به وجب ارتفاع را با انواع و اقسام گلوله ها پوشش می دهد .
صدای انفجار زمین و زمان را در بر گرفته است .
آفتاب در حال طلوع است .
خورشید پر فروغ گردان در کنار معاون و نیروهای دلاورش همگی با هم غروب می کنند .
رزمندگان گردان یکی پس از دیگری به شهادت می رسند و ارتفاع قمیش برای همیشه سقوط می کند .
تلالو نور زرفام خورشید بر لباس های سبز و خاکی می تابد و سکوتی عجیب صخره های سخت قمیش را فراگرفته است .
تنها فرمانده ی زخمی و مجروح میدان نبرد برادر پاسدار حسن روزبهانی به اسارت در می آید .
بیست و هشتم خرداد 1367، با سمت فرمانده گردان در ارتفاع قمیش از توابع شهرستان ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
وصیت نامه شهید علی حسن نوری
بسم اله الرحمن الرحیم
« إِنَّ الَّذينَ آمَنوا وَالَّذينَ هاجَروا وَجاهَدوا في سَبيلِ اللَّهِ أُولئِكَ يَرجونَ رَحمَتَ اللَّهِ وَاللَّهُ غَفورٌ رَحيمٌ »
سوره ی مبارکه ی بقره آیه 216
( کسانی که ایمان آورده و کسانی که هجرت کرده و در راه خدا جـهاد نموده اند ، آن ها امید به رحمت پروردگار دارند و خداوند آمرزنده و مهربان است . )
با درود و سلام بر امام عصر (عج) و نایب برحقش امام خمینی و با دورود و سلام بر خانواده محترم شهدا .
می خواهم وصیت نامه بنویسم !
ولی نمی دانم از کجا شروع کنم ، از کربلای امام حسین(ع) شروع کنم یا از کربلای ایران ، از مظلومیت اباعبدالله(ع) بنویسم یا از مظلـومیت ملت ایران ، آیا مگر بارها نمی گفتیم ! ای کاش در صحنه ی کـربلا بودیم و امـام حسـین(ع) را یاری می کردیم . الان صحنه ی کـربلا « دوباره» در تاریخ تکرار می شود . الان پسر فاطمه(س) امام امت ، اعلام کرده که اگر تمامی کفر علیه ما برخیزند . خـودم به هـمراه بسیجی ها به مقـابله برمی خیزیم .
عزیزان نگذارید پرچم و سلاح برادرتان بر زمین افتد و بر زمین بماند .
عزیزان؛ خوبان خداوند رفتند و آنها هم که مانده اند ، مسوولیتی بس سنگین روی دوششان است .
پیغمبر (ص) می فرمایند :
« دوران آخر زمان که فرا رسد ، شهادت، خوبان امت مرا گلچین می کند »
آیا مگر امام حسین(ع) قبل از حرکت از مدینه به طرف کـربلا نمی دانست به شهـادت می رسد و اهل بیتش را به اسارت می برند ؟ مگر نمی دانست که سـیلی به دخترش می زنند ، مـگر نمی دانست که خـواهرش را تازیانه می زنند که خـواهرش اعلام می کند « یا جدّا » اگر نامحرمان اینجا نبودند ، پیراهنم را بالا می زدم و جای تازیانه را به شما نشان می دادم . چرا ؛ می دانست . امام حسین با تمامی این مسایل پای به میدان گذاشت و گفت اگر دین جدم جز با کشته شدن من استوار نمی گردد ، ای شمشیرها مرا دریابید .
رویید گل شـقایق از خاک شهید
باریده پیـام از لـب پاک شهـید
با عـطر صـنوبران خونـین شوید
با دست خدا پیکر صد چاک شهید
چرا ما نباید خانواده و مشکلات و مسایل دنیوی را رها کنیم و به جبهه بشتابیم ؟ باید با تمام قدرت به یاری اسلام بشتابیم . اگر امروز با قدرت اسلام را یاری کردیم ، اسلام در سراسر جـهان گسـترش پیدا می کند و اگر خدا نکرده اسلام را یاری نکنیم ، اسلام محـو می شود و باید تا ابد در ظلمت زندگی کنیم که ننگ از این زندگی بهتر است .
اسلام بعد از شهادت اباعبدالله گسترش پیدا کرد و خون اباعبدالله باعث پیشرفت اسلام گردید .
سخنی با برادران پاسدار دارم
عزیزانی که امام امت فرمودند : ای کاش من هم یک پاسدار بودم .
برادران عزیزم : مبادا خدای نکرده صمیمیت از بین شما برداشته شود . سعی کنید صمیمیت تان همیشه حفظ شود . دومین مسئله ، نگذارید اسلحه همرزمانتان بر زمین بیفتد . راه آنها را ادامه دهید و شما از داوطلبین حضور در جبهه ها باشید .
به خدا قسم مال و زرق و برق دنیا همه از بین رفتـنی است ، آن چیزی که باقی می ماند ، اعـمال شـما می باشد که به فریاد شما می رسد . نکند هر موقع به شما اعلام کردند که بروید جبهه ، برای رفتن به جبهه بهانه بیاورید که اگر چنین باشد ، بدانید که پاسدار نیستید و به خون شهداء خیانت کرده اید .
هیچ مشکلی نباید مانع شود که اسلام را یاری نکنید که اگر یاری نکنید ، تا ابد در ظلمت باید زندگی کنید و باید جوابگوی شهداء باشید که مردانه جنگیدند و شهید شدند . اینها از همه چیز خود گذشتند و به خاطر رضای خداوند و تحقق اسلام شهید شدند .
مادرم ؛ مرا حلال کن .
چرا ؟ چون آن طوری که اسلام گفته است به شما خدمت نکردم . شما هم برایم پدر بودید و هم مادر . امیدوارم که مرا حلال کنید و صبور باشید . خداوند همیشه با صابرین است .
به دو فرزندم هم بگویید : که پدرتان در راه رضای خداوند و برای پیشبرد اسلام شهید شده است .
برادرم ، نگذار فرزندانم کمبود بی پدری را احساس کنند . خداوند یار همگی شما باشد برای شفاعت این حقیر دعا کنید از کلیه ی اقوام آشنایان برایم حلالیت بطلبید .
بنده ی خدا
علی حسن نوری
اواخر سال 1362
خاطرات سردار سرافراز شجاع سپاه اسلام شهید علی حسن نوری
از لسان رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس افشین معظمی گودرزی
دو دسته از گردان ثارالله به تعداد 52 نفر در پایین ارتفاع قمیش مستقر شدیم .هیچ یک از افراد نسبت به وضعیت منطقه اطلاعات کافی نداشتند . شب های قبل تپه در دست نیروهای 57 بوده شب فبل عراق حمله کرده بود و گردان مستقر روی قمیش با دادن تلفات زیاد عقب نشینی کرده بود . تعدادی از نیروهای لشگر نصر مشهد سعی در بازپس گیری قله داشتد ولی موفق نبودند . تعداد زیادی از شهدا و مجروحین 57 و نیروهای مشهد روی تپه یا قله بودند . در این حال ارتفاع کامل در تصرف نیروهای عراقی بودند ولی نیروهای گردان ثارالله وشاید ان موقع هیچ کس به این امر مهم اگاهی نداشتند؟ بنده از طرف علی حسن به همراه شهید ساکی . شهید رحمانپور . شهید کیومرث معظمی گودرزی و شهید کماسی مامور تهیه مهمات برای نیروها شدیم که با مراجعه به انبار مهمات که در پایین تر تپه قرار داشت رفتیم ولی متاسفانه هیچ گونه مهماتی نبود ؟ فقط مقداری کنسرو و کمپوت انجا بود که همه مواد غذایی را جمع اوری و به محل استقرا گردان آوردیم . حالا دیگه عراقی ها فهمیده بودند . ماشین لنکروز را به رگبار گرفتند . ماشین ماند بین ما و عراقی ها داخل ماشین نقشه منطقه . کد و رمز بیسم بود . شهید حسینی با فداکاری و گذشتن از کمین عراقی ها و به هلاکت رساندن تعدادی از آنها ماشین را تخلیه نمود و کل اسناد را آورد. ساعت بسرعت سپری می شد هوا کاملا تاریک شده بود .
علی حس نوری نیروها را به دو دسته تقسیم کرد . محل اسقرار نیروها را مشخص نمود . تا اینکه ساعت ۳ نصف شب فرماندهی لشگر با ایشان تماس می گیرد و فرمان حمله برای پس گیری ارتفاع را می دهد.
علی حسن نیروهای کادر را فرا می خواند و موضوع را مطرح می کند . هر کس نظر خود را بیان می کند نظرات مختلفی مطرح شد عده ای با وضع موجود تردید داشتند .کمبود مهمات ، نداشتن اگاهی از وضیت دشمن ، در پایان شهید علی حسن نوری تصمیم به حمله وپس گیری تپه می نماید .
وی تمام نیروها را جمع می کند اخرین دستورات را ابلاغ می کند
دو قسمت تقسیم شدند هدف دسته اول درگیر شدن و مشغول کردن نیروی بعثی بود تا دسته دوم بتواند از سمت چپ و جاده مشرف به ارتفاع خودرا به نیروهای عراقی برسانند و این باعث شد یک نقطه یا منطقه خالی بین دو دسته بوجود آید و با توجه به کمی نیرو ما دسته شهید حسینی را نمی دیدیم و آن ها هم همچنین فقط ارتباط از طریق ببسیم بود و بس.
یک تیربار در زیر ارتفاع ما بین شکاف دو تخته سنگ ما رو زمین گیر کرده و پیشروی رو با کندی مواجه می کرد با این حال خود و نیروها را به 10 متری آن رساندیم و کاملاً صدای آن ها بگوش می رسید چندین بار تیربار زده شده و صدای ناله کسانی که آنجا بودند شنیده می شد. . ولی مجدداً بعداز چند لحظه شروع به شلیک می کرد .
همیشه نیروی رزمی توجه خاصی به زمینی که درآن درگیر می شود دارد و شناخت آن عامل تعین کننده ای در پیروزی یاشکست دارد و بدلیل اینکه ما غروب رسبده بودیم نتوانسته بودیم منطقه را شناسایی کنیم و هیج نیروی اطلاعاتی هم همراه ما نبود این امر باعث می شد قدم به قدم و با احتیاط بسمت جلو حرکت کنیم با چند نفر از نیروها به چند نفر از نیروها به چند قدمی تیربار نزدیک شدیم و نفر به نفر تغیر مکان می دادیم قرار بر این شد من خودرو به پشت تخته سنگی که تنها چند قدم با آخرین سنگر تیربار فاصله دارد برسانم بعد از حرکت در حال پریدن به روی صخره ای تیربار شلیک کرد و من رو مثل کسی که ضربه ای از مقابل به آن وارد می شود به سمت عقب پرتاب کرد و پشت تخته سنگی انداخت نمی دانم اسلحه ام کجا پرت شد که هر چه نگاه می کردم مشخص نبود تعدادی از نیروها خودشون رو به همان نقطه رساند اول فکر کردم پایم قطع شده چون هرکاری می کردم از حرکت نمی ایستاد و همین طور می لرزید برادر کردی امدادگر خودش رو به من رسان و گفت استخون ران چپ شکسته در اثر اصابت تیر .
او مشغول بستن پای من بود و من یکی یکی نیروها رو صدا می زدم و هدف آن ها رو مشخص و آن ها رو بسمت جلو فرا می خواندم که هر وقت کسی جواب نمی داد نفر کناری او می گفت پر کشید و من متوجه می شدم شهید شده است.
در آن درگیری شدید بود که صدای شهید نوری شنیده شد که ابتدا شهید حسینی و سپس من رو صدا می زد.
دراین زمان بدلیل درگیری شدید و مجروحیت بسیم چی تاره متوجه شدیم ارتباط مان با شهید نوری و شهید حسینی قطع شده شهید نوری رو صدا زدم و محلی که درآن قرار داشتم رو نشان دادم بعد از چند لحظه با 5 نفر از نیروها که شهید صارمی هم همراهشان بود آمدند .
شهید نوری گفت چه خبر.
من گفتم تا این نقطه پاک سازی کردیم هر چه میکشیم ،انگار جاشون سبز می شه . پرسید از شهید حسینی خبری داری؟ گفتم چند بارصداش زدم ولی جواب نداده .هر دو نفر می دانستم عدم جواب یعنی شهید شده .در این زمان البته گفتن این حرف ها به همین سادگی نبود همه درحال تیراندازی بودند و تعدادی هم سراغ مهمات می کردند چون با شدت درگیری مهمات هم رو به تمامی می رفت وباعث می شد از سنگ هم بعنوان نارنجک استفاده کنیم تعداد نیروهای عراقی بیش از آن چیزی بود که حدس زده بودیم شاید ۱۰برابر یاشاید هم بیشتر .
حالا هوا حالت گرگ و میش به خود گرفته و شهید نوری با تعداد از نیروها توانسته بودند قدرت برتری ما رو ثابت کنن. و این امر باعث شد تا حدودی نواخت شلیک به طرف ما کم شود فقط زیر پرتاب نارنجک از آن طرف ارتفاع بودیم که هر چند لحظه یک بار اطراف مان رو به لرزه درمی آورد و انفجار مهیبی صورت می گرفت.
همانطور که شب گذشته گفته شد بعد از شهادت فرمانده دلاور گردان ثارالله یک حس عجیبی در تمام نیروها بوجود آمده بود و باعث رشادت و از خودگذشتگی و دو چندان شدن حس مسئولیت پذیری وانجام تکلیف در تصرف ارتفاع درببن نیروها بعمل آمد. این عمل از شب عاشورا به صبح و روز عاشورا تبدیل شده و نیروها سبقت در شهادت از یک دیگر می گرفتند گویی مرگ رابه سخره گرفته بودند.
حالا هوا روشن شده بود نیروها پس از جنگ و رشادت های جانانه توانستند خود را به بالای ارتفاع برسانند محـمد پاپی نژاد را در راس ارتفاع دیدم بسیار خوشحال شدم او را صدا زدم ونشانی یک سنگ تیربار که درست در زیر پا و حدود چند متری بود را جهت انهدام به او دادم چون سنگ تیربار درست روبرو ما در زیر ارتفاع قرار داست .چیزی نگذشت که آخرین سنگر تیربار منهدم شد وت عدای از نیروها دیگر نیز خودشان رابه بالای ارتفاع رسانند . حدود چند دقیقه ای از گرفتن نوک ارتفاع نگذشته بود که متوجه شدیم در سمت دیگر ارتفاع مقر نیروهای عراقی وجود دارد وتا حال ما با نیروهای مستقر درخط درحال نبرد بودیم و نیروهای تازه نفس و مستقر خود را برای باز پس گیری آماده می کردند
ولی بعد از مدتی دستمان برای آن ها رو شد و خود عامل این شد که آن ها بفهمند مهمات ما تمام شده و دیگر پناه نمی گیرم و تا بلند می شدیم برای پرتاب به سمت مان شلیک می کردند .
دیگر کاری ازدست کسی برنمی آمد چند نفر بدون مهمات و تعدادی مجروح باید عقب نشینی صورت می گرفت امـا اگـر همه با هم می آمدیم نیروهای بعثی که حال به نزدیک بلند ترین نقطه ارتفاع رسیدن همه را از پشت سر به تیر می بستند از این رو به برادر کیانی و کُردی و دو نفر دیگر گفتم ما باید مقـاومت کنـیم تا آن دسـته از مجـروحـان که نمی تواند سریع حرکت کنند خود را به ارتفاع دوم پیش برادران مشهدی برسانند پس ما پنچ نفرماندیم و با شلیک این برادران مانع از تیراندازی و هدف گیری از پشت سر نیروهای مجروح شدیم تا آن ها خودشان را به ارتفاع دوم رساندن و تا بعثیی ها سر را بالا می آوردن این چند نفر شلیک می کردند از این رو دقت در نشانه گیری دقیق نداشتن و تنها سلاح ها را با دو دست به بالای سرشان می آوردن و بدون هدف شلیک می کردن . بعد که نتوانستند شروع به پرتاب نارنجک کردند از این رو ما باید به عقب می آمدیم . حالا من که تازه متوجه شدم علاوه بر تیر خوردن و شکستگی پای چپ پای راستم هم از ناحیه ران تیر خورده و توان اینکه روی پا بایستم وجود ندارد بنابر این دو نفر دستانم را گرفتن و روی زمین می کشیدند و دو نفر دیگر به سمت بعثی ها شلیک می کردنذ واقعاً این کار درد بسیار داشت و باعث شده که صدای من بلند بشود ولی هیج راهی جلوی ما قرار نداشت. دیگر تصمیم گرفتیم به داد و فریاد من توجه نشود و آن ها من را روی زمین بکشند چون جان آن 4 نفر بخاطر من به خطر می افتاد . از این رو کنترل پای چپ دست من نبود و پای چپم مابین دو سنگ وقتی قرار گرفت صدایی همراه با درد از ناحیه زانو درآمد و مثل اینکه زانو ازجای خود در رفت .
به هر حال خودمان را به پائین ارتفاع رساندیم و همینکه خواستم بالا برویم مورد تیراندازی نیروهای بعثی قرار گرفتیم و چون هوا کاملا روشن شده (حدود 7 صبح ) و ما در دید و تیر دشمن بودیم از راهی که آمدیم نمی شد برگردیم لذا تصمیم گرفتیم از سمت چپ ارتفاع حرکت کنیم وچون این راه داری پستی و بلندی و همچنین دارای دره های عمیق و صعب العبور بود من با حالت مجروحیت باعث دست وپا گیر برای آن ها بودم و جان همگی به خطر می افتاد . بنابراین به آنها گفتم من را همین جا بگذارید و بروید اگر راه بود یک پتو بیاورید جهت حمل من اگر راه نبود شما دیگر بروید امیدتان به خدا این حرف گفتنش دراین زمان آسان است ولی آن وقت باور کنید حدود 20 دقیقه طول کشید تا آن ها راضی به رفتن شدند.
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه نهم اردیبهشت 1394 توسط افشین معظمی گودرزی
ادامه خاطرات برادر حاج حسن روزبهانی
قسمت ششم آخرین عملیات گردان ثارالله بروجرد.
بعد از اینکه شهید نوری به ما پبوست قدری آتش کاهش پیدا کرد ولی همانطور که بیان شد شناخت منطقه نقش بسیار مهمی در حین عملیات دارد از این رو احتمال اینکه نیروهای عراقی در شیارها و پشت یا درز گودالی پنهان شده باشند زیاد بود و پیشروی نیروها رو کند می کرد. شهید نوری قصد داشت خود را به دسته شهید حسینی برساند ازاین رو به من گفت 4 نفر از نیروها را برای انتقال شما ، عقب می گذارم و من هم با 3 نفر باقی مانده به طرف نیروهای شهید حسینی حرکت می کنم که با مخالف من روبرو شد و من می گفتم یا همگی با هم می ریم یا من جای نمی روم من همین جا منتظر می مانم تا شما بیاید اگر این چهار نفر برای حمل من بیایند دیگر کسی اینجا نیست مقداری گفت وگودراین باره کردیم ولی ایشان به آن 4 نفر دستور داد تامن رو به عقب انتقال دهند و خود با شلیک به سمت نیروهای شهید حسبنی حرکت کردند اما من رازی به عقب آمدن نبودم شهید نوری حرکت کردند تا سر و سامانی به نیروها بدهند و آخرین نقطه ارتفاع راتحت کنترل درآورد او به گفته خودش گفت ما تنها به خاطر تکایفی که به ما واگذار شده عمل می کنیم چند لحظه ای از جدا شدن ما نگذشته شد ما نگذشته شد شاید 3 یا 4 دقیقه یک نفر از کسانی که همراه ایشان بود به طرف من آمد و گفت فرمانده نوری شهید شد گفتم هر طوری شده حرکت کنید اگر می توانید به بیاوریدش عقب گفت که ازناحیه سر مورد اصابت تیر قرار گرفته وبه درجه رفیه شهادت نایل شده سراغ بیسم چی رو گرفتم که گفت ایشان نیز همراه فرمانده شهید شده .
گفتن این کلمات و بیان وقایع آن روز هنوز هم برای من ویا کسانی که آن زمان درآنجابودند به خدا قسم بسیار مشگل است
و زبان قادر به بیان آن حال و هوا نیست چون همگی آن تعداد که در زمان عملـیات به حدود 25 نفر رسـیدیم و بیشـتر آن ها می داند که شهید شدن با آگاهی کامل و تنها به گفته شهید نوری انجام تکلیف بود که ما رو وادار به این کار کرد . به شخصه می توان گفته اگر تدبیر این شهید بزرگوار نبود ویا شانه اززیر رفتن به این عملیات خالی می کرد تعداد زیادی از نیروها شهید می شد چون گردانی که از برادران مشهد بودند قادر به این کار نبود و باور داشته باشید بیشتر آن ها درآنجا شهید می شدند ولی این بزگوار با این انتخاب باعث شد آن برادران در امان باشند و آسیب کمتری ببیند.
بعداز شهادت فرمانده شهید نوری حالا احساس مسئولیت بیشر در نیروها مشاهده میشد و عزم آنها را در گرفتن ارتفاع دو چندان کرده بود و یک حس رزمی در نیروها به چشم می خورد به هر نحوی باید از خون شهدا دفاع می شد باور کنید کار برعکس شده بود نمی دانم چرا ولی وجود داشت . در بیشتر عملیات ها درصورت شهید شدن فرمانده ممکن است نیروها از هم پاشیده و انگیزه کم شود ولی اینجا برعکس شده بود شاید بخاطر رشادت های شهید نوری و حسینی و خیلی از بچه های دیگر و شاید هیچ کس نمی خواست دوستان خودرا در آنجا جا بگذارد و به عقب بیاید .
این که می گویند خون شهید چکارها می کند واقعأ دراینجا تداعی داشت.
حالا هوا روشن شده بود. بعداراینکه این دو.وسته به منطقه اعزام شدند شهید.علی حسن نوری به اینجانب که فرمانده دسته سوم گروهان شهید باهنر بودم اعلام کردن که نیروهایت درحال آماده نگه دار که درصورت نیاز فوری خود رابه منطقه برسانید .وبنا به دستور ایشان ما منتظر دستور بودیم وچون همراه جانشین گردان شهید محمد حسینی در منطقه ودرگیری بودند فرمانده گروهان مطهری برادر غلام رضادشتیان بودند و تنها شهید علی حسن نوری با ایشان تماس بی سیمی داشتند که ساعت 4 صبح بود انها به محل استراحت ما امدند واعلام کردن که فرمانده گردان دستور دادن که بلافاصله نیروهایت را به منطقه برسان که من با بیدار باش به نیروها آماده حرکت شدیم که بلافاصله چند دستگاه لندکروز جهت اعزام خود را به گردان ما رساندند و ما سوار خودروها شده و وارد منطقه درگیری شدیم اما وقتی رسیدیم دیگر دیر شده بود. چرا فرمانده گردان و جانشین گردان به شهادت رسیده بودند .که در همین لحظه حاج روح ا… نوری فرمانده لشگر از سنگر فرماندهی بیرون آمده بووند.و از چهره غمگین ایشان معلوم بود که اتفاق سختی رخ داده که با صدا کردنم اعلام کردند که نیروهایت را به عقب ببر دیگه لازم به حضور نیرو نیست که این نشان دهنده شهادت فرمانده گردان و جانشین ایشان و سایر نیروها بود که این چنین فرمانده لشگر ناراحت و غمگین بود که ما هم بنا به دستور نیروها را برگرداندیم اما دیگراز آمدن شهید علی حسن نوری و شهید محمدحسینی به گردان نشد وگردان ثارا. در غم سنگینی به سر می برد و شهادت آنها باعث شده بود که نیروها در یک شوک سنگین و دردناک به سر ببرند .که واقعا جای این دو دلاور همیشه در گردان احساس می شد و این چنین بود که قمیش همیشه در ذهن وافکار نیروهای گردان ثارا…تازنده اند فراموش نشده و نخواهد شد. چرا که دلاورانی را از گردان ثارا… گرفت که نامشان و رزمشان هیچوقت ازذهن ها پاک نخواهد شد نثار روح تمامی شهدا به خصوص شهدای تک قمیش صلوات…الماس دعا .
جمشید پاپی نژاد…
بعد از شهادت شهید علی حسن نوری فرماندهی گردان را با هماهنگی حاج نوری فرمانده لشگر خودم بعهده گرفتم که روحیه نیروها تقویت شود.
تعدادی از نیروهای گردان به سنگر فرماندهی آمدند و اظهار داشتند که باید در آزمون کنکور شرکت کنند از طرفی لشگر وضعیت آماده باش اعلام کرده بود . از طرفی آینده نیروها از طرفی وضعیت جبهه . با توکل بخدا بچه ها را با مینی بوس گردان به بروجرد فرستادم با این شرط که فقط در آزمون شرکت کنند و سریعا برگردند همه قول اخلاقی دادند یادم نمیرود که تعدادی از آنها حتی برای سرکشی به خانواده هم نرفته بودند و با همان مینی بوس ۲۴ ساعته خود را به گردان معرفی کردند.
بعد از قبول قطعنامه که برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفتم چند نفر از آنها را کهقبول شدهبودند در دانشگاه دیدم و اظهار کردند که اینجانب باعث شده ام که بتوانند ادامه تحصیل دهند.
عبدالهی فرمانده وقت سپاه بروجرد
پاسدارشهید علی حسن نوری آخرین فرمانده گردان شهید ثارالله شهیدی که با دستان خالی در برابر خیل هجوم دشمن روی تپه قمیش در سلیمانیه عراق ایستاد “آخرین مدافع”…”آخرین مقاومت” آری همه بچه های گردان شهید ،زخمی وبخاطر هجمه گسترده دشمن پراکنده وحلقه محاصره تنگ تر شده بود ثقل هجوم دشمن سمت فرمانده بود، دشمن خوب دریافت کرده بود، او یک تنه یک لشگر بود! بیسیم چی شهید می گفت بعثی ها به چند متری شهید رسیده بودند وایشان مهماتی نداشت دست در خاک و سنگ می کرد و بسوی دشمن پرتاب می کرد.سردار کشکولی فرمانده محور عملیات می گفت شهید نوری اسوه تبعیت پذیری و ولایتمداری بود…بابیسیم آخرین حرفم بهش این بود علی حسن مقاومت کن … و اویک تنه ایستاد تا تیر بر پیشانیش نشست وآخرین شهید شد. پیکر پاکش همراه با پانزده نفر از همرزمانش سالیان سال بر روی قمیش همچنان از مرز بوم ایران زمین و ولایت، پاسداری می کرد. روحش شاد یاد وخاطره اش گرامی باد .
مردان حقیقت
که به حق پیوستند
از دام تعلقات دنیا رستند
چشمی به
تماشای جهان بگشودند
دیدند،که دیدنیندارد،
بستند..
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام شهید محمدعلی گودرزی
سردار رشید و پُرافتخار اسلام شهید « محمدعلی گودرزی »
فرمانده ی دلیر گردان ثارالله از لشکر 57 ابوالفضل (ع) لرستان
شهید محمدعلی گودرزی
نام : محمدعلی
نام خانوادگی : گودرزی
نام پدر : علی محمد
نام مادر : اقلیما
تاریخ تولد : 1333/01/08
محل تولد : روستای نجف آباد ( از توابع شهرستان اراک )
شغل : پاسدار
تاریخ شهادت : 1364/12/23
محل شهادت : منطقه ی شرق سلیمانیه عراق
نام عملیات : والفجر 9
مسؤلیت در زمان شهادت : فرمانده گردان ثارالله
نام گلزار : گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد
کد ایثارگری : 6413309
زندگینامه
در روز هشتم فروردین ماه سال 1333 ، در روستای نجف آباد از توابع شهرستان اراك به دنیا آمد. پدرش علی محمد، كشاورز بود و مادرش اقلیما نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. پاسدار بود. سال 1358 ازدواج كرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. بیست و دوم اسفند 1364 ، با سمت فرمانده گردان ثارالله در منطقه ی سلیمانیه توسط نیروی عراقی بر اثر اصابت تركش به سینه، شهيد شد. تربت پاک او در گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد زیارتگاه عاشقان ایثار و شهادت است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 541.
زندگی نامه
هشتم فروردین 1333 ، در روستای نجف آباد ( از توابع شهرستان اراک ) در یک خانواده ی مسلمان و مؤمن پسری چشم به جهان گشود . از آنجایی که خانواده ی او تربیت شده تحت تعالیم ائمه اطهار(ع) بودند و به واسطـه ی عشق و عـلاقه ای که به آخـرین فـرستاده ی خدا حضرت محمد مصطـفی(ص) و جانشـین بر حقش مـولی المـوحـدین داشـتند ، او را « محمدعلی » نام نهادند .
پدرش علی محمد، كشاورز بود و مادرش اقلیما نام داشت. او در دامان مادری مؤمن و با روزی حلال پدری کشاورز رُشد و نمو یافت و تحت تعالیم اسلامی و در محیط پاک و صمیمی روستا پرورش یافت و بذر ایثار و محبت و پاکی و تقوا در درونش کاشته شد .
به علت مشکلاتی که در روستا بود ، نتوانست ادامه ی تحصیل بدهد و تا کلاس پنجم ادامه ی درس و مشق داد . وی از همان اوان کودکی هر کاری را با نام خدا آغاز می کرد و به نماز و روزه ، اهمیت فراوان می داد . قبل از انقلاب همه او را به عنوان فردی با اخلاق و نیکو می دانستند .
با شروع حرکت انقلابی مردم بر علیه رژیم ســتم شتـاهی ، او که خــود از تبار مردم مستضعف و رنج كشیده بود و سختی های بسیار دیده بود ، با شنیدن صدای اعتراضات مردمی ، به جمع آن ها پیوست و روزی نبود که او را در صف تظاهرات کنندگان نبینند و در جریان همین اعتراض ها و تظاهرات مردمی بود که به دست مأمورین حکومت طاغوت ، دستگیر و مدت 3 روز در بازداشتگاه زندانی و سپس آزاد گردید . اما بازداشتگاه و زندانی شدن ، عزم او را برای مبارزه محکم تر کرد تا سرانجام انقلاب به پیروزی رسید و پس از پیروزی و لزوم تشکیل کُمیته ی انقلاب اسلامی برای جامعه ی انقلابی ، او نیز همچون سایر همرزمانش از اولین افـراد تشکیل دهنده ی کُمیته ی انقلاب اسلامی شهرستان بروجرد بودند و پس از چند ماه که سپاه پاسداران تشکیل گردید ، او نیز کُمیته را رها ساخت و به جمع پاسداران انقلاب اسلامی پیوست .وی در سال 1358 ازدواج كرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد.
شهید محمدعلی گودرزی از جمله پیشکسوتان نیروهای تشکیل سپاه پاسداران و کمُیته انقلاب اسلامی در ( بروجرد ) بود تا زمانی که این دو نهاد حامی مردم و انقلاب تشکیل نشده بود ، او احسـاس وظیـفه می کرد که به عنوان یک نیروی انقلابی برای حفظ جان و مال مردم از گزند فرصت طلبان و در امان ماندن مردم شب ها را به پاسداری در محله ها بپردازد . ولی با پیروزی انقلاب کار استکبار جهانی و دشمنان ایران اسلامی که منافع شان در خطر افتاد و تحمل استقلال ایران را نداشتند برای ضربه زدن به دنبال ترفندهای بسیار و توطئه های پی در پی بودند تا اینکه دشمن برای نابودی انقلاب با جمعی از افراد سرسپرده خود در کشور ، قائله ای را در کردستان برپا کردند و در این قائله ی شـهر ( پاوه ) در آتش کینه ی آن ها سوخت و بسیاری از مردم و نیروهای مخلص انقلاب ، قتل عام شدند و در این بحران او نیز جزء اولین افرادی بود که برای حمایت مردم مظلوم کردستان به منطقه اعزام شد و تا زمانی که حربه ی دیگر دشمن ( جنگ تحمیلی ) آغاز نشده بود ، او در کردستان ماند و با ضد انقلاب جنگید و دشمن و استکبار جهانی زمانی که اراده ی ملت ایران را محکم دیدند مدام در فکر نقشه های شوم و حربه های مختلف برای نابودی انقلاب اسـلامی ایران بودند که مهـم ترین آن حمـله ی ناجوانمردانه عـوامل دست نشانده ی استکبار جهانی در منطقه توسط صدام به خاک ایران بود و بدینوسیله جنگ نابرابری را به ایران تحمیل نمودند .
با شروع جنگ تحمیلی شهید محمدعلی گودرزی در مناطق مختلف عملیاتی حضوری فعال داشت و بارها در میدان مبارزه ی حق علیه باطل مجروح و زخمی گردید .
بعد از برگشتن از جبهه ها در ایام استراحت به مبارزه با سـوداگران مـرگ و قاچاقچـیان مواد مخـدر می پرداخت و به همین علت بارها مورد تهدید و مزاحمت سرسپردگان آن ها قرار گرفت ، ولی او به آنچه که اعتقاد داشت عمل می کرد و در مسیری که انتخاب کرده بود ، از هیچ چیزی نمی هراسید .
شهید محمدعلی گودرزی همچنین مدتی را به عنوان محافظ امام جمعه بروجرد انجام وظیفه می کرد و در کنار ایشان بود و همه ی این زحمات را برای رضای خدا و یاری رساندن به انقلاب اسلامی انجام می داد .
شهید محمدعلی گودرزی در ابتدای سال 1364 به فرماندهی گردان ثارالله شهرستان بروجرد منصوب شد . ایشان در مناطق زبیدات در بندیخان و شرق سلیمانیه ، فـرماندهی ( گردان ثارالله ) را به عهده داشت .
وی در سال 1364 به همـراه تعـدادی از نیروهـای گردان و همچنین لشکر 57 ابوالفضل(ع) در عملیـات « سرتک » دربنـدیخـان حضـور داشت و در 23 اسفـند 1364 در عملیـات « والفجر 9 » در شرق سلیمانیه از خود رشادت ها نشان داد و بعد از استقرار نیروهای گردان ثارالله در ارتفاعات شرق سلیمانیه به منظور سرکشی به نیروهای ( گردان ابوذر ) که در کنار نیروهای گردان ثارالله مستقر بودند ، بر اثر اصابت تركش به سینه، به فیض عظیم شهادت نایل گردید .
یادش گرامی و راهش پر رهرو
وصیت نامه شهید محمدعلی گودرزی
بسم اله الرحمن الرحیم
با سلام به امام زمان (عج) و نایب برحقش امام خمینی (ره) و با درود فراوان بر تمامی شهداء از صدر اسلام تاکنون . اینجانب محمد علی گودرزی فرزند علی محمد با صحت و سلامت کامل وصیت نامه خود را آغاز می کنم.
خدمت پدر و مادرم سلام می رسانم و امیدوارم که حالتان خوب باشد و امیدوارم که از زحمت هایی که برای من کشـیده اید ، خسـته نباشید . شما برایمان زحمت بسیار کشـیده اید ، اما من نتوانسـتم ، جبران کنم مـرا حـلال کنید و این حقیر گناهکار را مورد بخشش خود قرار دهید .
خدمت همسر مهربانم سلام می رسانم و امیدوارم که زینب گونه در تربیت و پرورش عزیزانم که ثمره و امـید انقلاب هستند کوشش نمایید . به شما وصیت می کنم که موازین اسلامی را کاملا رعایت کرده و در انجام فرایض دینی کوشا باشید .
از شما پدر و مادر عزیزم می خواهم که سلام مرا به تمام خویشان و آشنایان و دوستان رسانده و چنانچه از این حقیر گناهکار بدی دیده اند ، حلال نمایند و از خداوند سبحان طلب بخشش و مغفرت می نمایم .
التماس دعا دارم و از همه کسانی که این وصیت نامه را می شنوند و می خوانند طلب بخشش و آمرزش دارم .
به امید زیارت کربلا و قدس عزیز
1363/05/13
پاسدار : محمدعلی گودرزی
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام پاسدار شهید حسن گودرزی
سردار رشید اسلام « شهید حسن گودرزی »
فرمانده ی دلیر گردان ثارالله از لشکر 57 ابوالفضل (ع) لرستان
شهید حسن گودرزی
نام : حسن
نام خانوادگی : گودرزی
نام پدر : کریم
نام مادر : عصمت
تاریخ ولادت : 1338/05/09
محل تولد : روستای شیخ میری بروجرد
شغل : پاسدار
تاریخ شهادت : 1363/09/07
محل شهادت : منطقه پدافندی زبیدات عراق
مسؤلیت در زمان شهادت : فرمانده گردان ثارالله
محل دفن : گلزار شهدای شرستان بروجرد
کد ایثارگری : 6311891
زندگی نامه
در روز نهم مرداد ماه سال 1338 ، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش كریم، كشاورز بود و مادرش عصمت نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سال 1359 ازدواج كرد و صاحب دو فرزند شد. در روز هفتم آذر ماه سال 1363 ، با سمت فرمانده گردان ثارالله در زبیدات عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهید شد. تربت پاک او در گلزار بهشت شهدای زادگاهش بروجرد زیارتگاه عاشقان ایثار و شهادت است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 530.
درود و سلام به همه ی انبیاء و معصومین ، شهدا و صدقین و سلام بر روح مقدس و ملکوتی امام خمینی (ره) و ارواح ملکوتی سرداران گمنام سپاه اسلام خصوصاً پاسدار حقیقی قرآن و اسوه تقوا و شهامت شهید حسن گودرزی .
در نهم مرداد سال 1338 در روستای شیخ میری از توابع بروجرد در خانوادهای مذهبی ، کودکی چشم به جهان گشود . پدرش کریم، کشاورز بود و مادرش عصمت نام داشت. از آنجایی که خانواده اش به ائمه ی اطهار علاقمند بودند، نام او را حسن نهادند . وی پس از پایان دوران کودکی کم کم شخصیت خود را نمایان می کرد ، با وجود اینکه سن کمی داشت ، ولی فردی شایسته و با اخلاق بود. او با رفتار خویش همه افراد فامیل را مجذوب خود کرده بود . ( در بین افراد فامیل خوش خُلقی ، ادب و با ایمان بودن او جلوه نمایی می کرد . )
چند سالی از عمرش نگذشته بود که از نعمت پدر محروم شد . با از دست دادن پدر شریفش اراده ی او برای تحصیل بیشتر و محکم تر شد و با جدیت به ادامه ی تحصیل پرداخت .
در سـن نوجوانی او را فـردی باهوش و با ذوق و در عین حال مؤمن و با تقوا می دانستند و همین امر سبب شد که او در فضای آن موقع رژیم ستم شاهی همواره فردی مؤمن و با تقوا بماند .
با شروع انقلاب در راهپیمایی ها شرکت فعال داشت و با حضورش در جمع انقلابیون ، نفرت خود را از رژیم ستم شاهی اعلام می کرد .
وی همیشه خدا را شکر می کرد که در عصر و زمان های زندگی می کند که عصر انقلاب و دگرگونی است و همواره در این اندیشه بود که فرصتی یافته و می تواند دِین خود را نسبت به اسلام ادا کند و همیشه خدا را شاهد می گرفت که فکر و خیالش تنها اسلام و انقلاب و امام امت است . پس از پیروزی انقلاب در سال 1357 به خدمت مقدس سربازی رفت . حسن گودرزی از نیروهایی بود که در درگیری های داخلی با منافقین همیشه شرکت داشت .
پس از پایان خدمت سربازی به قول خودش از آنجا که علاقه ی زیادی داشت که زندگی خود را وقف اسلام و انقلاب نماید ، به همین سبب به جمع نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست .
شروع بکار شهید حسن گودرزی در سپاه پاسداران ، مصادف با آغاز تهاجم رژیم کافر بعثی عراق به خاک مقـدس میهن مان ایران اسلامی بود .
در روزهای اول جنگ او برای مقابله با متجاوزان به همراه گردانی از نیروهای سپاه عازم خرمشهر شد و زمانی که این شهر مقاوم و مجاهدپرور مورد هجوم نیروهای از خدا بیخبر و ناجوانمرد بعثی قرار گرفت و در چنگال سفاکان جهانی روزهای تلخ سقوط و فراموش نشدنی را سپری میکرد ، شهید حسن گودرزی در شهر دوشادوش بچه های خرمشهری می جنگید و همراه با نیروهای از جان گذشته تلاش می کردند که نگذارند خرمشهر سقوط کند .
شهید گودرزی همیشه می گفت قصـد من از ازدواج نیز به کمال رسیدن است و داشتن فرزندی به عنوان یادگار که بتواند در صورتی که به شهادت رسیدم ، سـلاح را بردارد . او باید نیـکو پرورش یابد و بتواند راهم را ادامه دهد و سربازی برای انقلاب باشد . با همین اهداف و اعتقادات در سال 1360 ازدواج کرد ولی هنوز دو هفته از ازدواج نگذشته بود که به جبهه اعزام شد و مـدت 4 ماه با منافقین در منطقه ( مریوان ) جنگید .
وی در فروردین ماه 1361 با رشادت ها و توانایی که از خود نشان داد این بار به عنوان فرمانده گردان ابوالفضل(ع) عازم جبـهه ی نبرد حـق علـیه باطل گردید ، ولی هـنوز یک ماه از حضـور او در مناطـق جـنوب نگذشـته بود که در عملـیات بیت المقدس از ناحیه ی گردن و دست مجروح شد و ماه ها در بیمارستان بستری گردید . و هنوز درمان را به اتمام نرسانده ، با بهبودی نسبی ، به سپاه برگشت و قصد رفتن به جبهه را نمود ، اما سپاه از رفتن وی ممانعت به عمل آورد و با رفتن او مخالفت کرد.
شهید گودرزی مدت 4 سالی را که در لباس سپاه خدمت کرد ، مسوولیت های زیادی را به عهده گرفت که از آن جمله می توان به : مسوولیت بخش پرسنلی ، کارگزینی ، تعاون و قائم مقامی سپاه و نیز بخش مبارزه با مواد مخدر اشاره نمود .
وی از جمله انسان هایی بود که در کارهایش ، خدمت به اسـلام و مسلمـین حرف نخست را می زد . او شب هایش چه آن زمان که در جبهه در حال مبارزه با دشمن بود و یا در سنگر ، چه در زمانی که در خانه و در کنار خانواده به سر می برد ، با طنین مناجات ، نیایش و دعا همراه بود که نشان از مظلومیت و خدا ترسی وی بود .
از دیگر مواردی که می توان در منش و رفتار دینی و عبادی او اشاره کرد ، برپایی فریضه ی نماز شب بود که به جا می آورد همچنین نیت خیرخواهانه او بود که در خفا و به دور از هیاهو به کارهای خیر و کمک به محرومان می پرداخت .
شهید گودرزی فردی آرام ، کم گو و کم صحبت بود . همیشه متفکّرانه ، با خلوص و آرام سخن می گرفت و اصـول منطق در کلامش مبیّن فهم عمـیق او بود . هـر زمان فرصت و حالی می یافت به تلاوت قــرآن می پرداخت و با صوت آرام بخش قـرآن ، به آرامـش می رسید .
علاقه ی شدید او به سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و سایر معصومین و ذکر مصائب ائمه (ع) ، قلب او را نوازش می داد و بر جفاکاری های ملحدان نسبت به خاندان عصمت و طهارت (ع) ، مظلومیت و حقانیت آن ها و مردمی که ایشان را درک نکرده و نفهمـیده اند ، افسـوس می خورد و بر شـهادت آنها می گریست .
او دارای ایمانی راسخ و عزمی استوار بود و بدین سبب در رزم بسیار شجاع و بیباک عمل می کرد . دلیر ، قویدل و متوکل به حضرت حق بود . او در هــمه حـال مشـــتاق شـــهادت بود و آن را مـرگ نمی دانست ، بلکه شـهادت را رسیدن به قُـرب الهی می دانست .
او همچون پدری دلـسوز ، عـلاقه ی بسـیار زیادی به فرزندش « مهـدی » داشت ولی همیـشه بیان می داشت که خـدا را از هـر کسی بیشـتر دوست دارم و بسـیار علاقمـند هسـتم که فرزندم همراه با یاد خدا و نام و ذکر همیشه خـدا تربیت شود و در راه انقلاب گام بردارد . چرا که انقلاب و امام ما احتیاج به سربازان حقیقی دین و قرآن دارد و تنهایی این انقلاب ، باعث لطمه خوردن به اسلام می شود .
شهید گودرزی همیـشه در نوشـته هایش چنین ابراز می داشت که : « لحظه لحظه های عمرم فدای تو باد ای امام ، چرا که انقلاب و امام ما احتیاج به سربازان حقیقی دین و قرآن دارد و تنهایی انقلاب ، باعث لطمه خوردن به اسلام می شود . »
آخرین ماموریت ایشان اواخر سال 1362 بود که به عنوان فرماندهی گردان ثارالله به جبهه ی ( زبیدات ) اعزام گردیدند . مدت 9 ماه در منطقه ی زبیدات علیه بعثیون عراقی جنگید و سرانجام قاصد عشق نسیم بوی یار و آرزوی وصال را در تاریخ 7 آذر 1363 به او رساند و روح او به شـوق دیدار از جسـم خاکیش که زخم های بیکران داشت ، به پرواز درآمد و تا اعلی علیین سیر کرد و جسم پاکش به یادگار در گلزار بهشت شهدای بروجرد به خاک سپرده شد تا شمع محفل دوستان ، همرزمان و یارانش باشد .
یادش گرامی و جاودان باد
سروده ی « شهید مجید حدّاد عادل»
مـادر ای پروانه ی شمع فروزان شــهیدان ای دلت روشـن ز نور تابناک عشق و ایمان
باغـبان لاله هـای ســرخ جــاویدان ایران گفت ای اهل جهان ، باشد همین راه سعادت
وصیت نامه شهید حسن گودرزی
فرماندهی دلیر گردان ثارا... بروجرد
« مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا » آیه 23 سوره الأحزاب
از ميان مؤمنان مردانى اند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آن ها در [ همين ] انتظارند و [ هرگز عقيده خود را ] تبديل نكردند .
« ای انقلاب چه شب ها که برایت نخوابیدم »
خدایا : چه شیرین است لحظه ای که انسان به یاد تو جان می دهد .
و چه گواراست آن زمان که بنده ای در راه تو شهید می شود .
خدایا من واقعاً شرمنده هستم . چرا که همه عزیزان رفتند و من گنه کار همچنان ماندهام
خدایا تو شاهدی که آن قدر شرمسارم که قلم نای نوشتن ندارد و چه شیرین است در ایام محرم به سوی خدا شتافتن و چه خوشآیند است در ایام سوگواری اباعبدالله (ع) جان به جان آفرین تسلیم کردن .
خدایا من آن روز که لباس مقدس پاسداری را پوشیدم ، با آنکه لیاقت آنرا نداشتم اما با تو پیمان بستم که تا آخرین نفس به امام عزیز و اسلام وفادار بمانم و سرانجام جانم را فدای انقلاب اسلامی کنم.
خدایا تو را سپاس می گویم که مرا در عصر انقلاب و دگرگونی آفریدی و وجود مقدس حضرت امام خمینی را بر ما ارزانی داشتی.
پیامی برای امت حزبالله دارم که پشتیبان ولایت فقیه باشید و از امام عزیز دفاع کنید . نکند به خاطر دو روز زندگی دنیایی امام را تنها بگذارید که در آن صورت اباعبدالله (ع) را تنها گذاشته اید.
به روزهای عاشورا و به اباعبدالله(ع) بیندیشید که یارانش چگونه از همدیگر سبقت می گرفتند و برای شهادت لحظه شماری می کردند . شما به اسلام فکر کنید و به این صف طویل دشمن که با تمام توان در مقابل اسلام ایستاده است ، بیندیشید . نکند به خاطر بعضی از کمبودها دست از امام و اسلام بردارید . اگر امروز دست از یاری اسلام برداریم فردا در مقابل نسل آینده زیر سوال خواهـیم رفت . بدانید که اگر دین خـدا را یاری کنـید ، خـدا شمار را یاری می کند . ( إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُركُمْ وَ يُثَبِِّتْ اَقْدامَكُمْ )
برادران عزیز جنگ لحظات حساس را می گذراند و تنها ، سـرنوشت جنگ در میدان مبـارزه تعیـین می شود و صلح تحمیلی نمیتواند وضعیت جنگ را تعیین کند . اما اگر ما صلح تحمیلی را قبول کنیم فردا در مقابل خانواده های شهدا چه جوابی خواهیم داشت و آیا اعتمادی بر صدام کافر هست که ما صلح کنیم؟ هرگز! .
صدام بر اسلام تاخته است و جواب تاختن اش این است که او را چنان سیلی به قول امام عزیزمان بزنیم که دیگر قدرت حرکت نداشته باشد . ما روز اول قصد جنگ را نداشتیم و حالا که جنگ را بر ما تحمیل کرده اند ، تنها راه خاتمه دادن آن ، ادامه ی جنگ است تا از سقوط صدام، ابرقدرت ها عبرت بگیرند و دیگر فکر حمله به میهن اسلامی ما را در سر خود نپرورانند .
همچنان جنگ را در راس همه امور بدانید و جبهه هـا را تقویت کنید که تقویت جبهه ها از لحاظ معنوی باعث تسریع در امر پیروزی جنگ می شود .
قرآن را مخصوصاً سوره های : ( واقعه ) ، ( الرحمن ) و ( یس ) را بخوانید و به آن عمل کنید . در نماز جمعه ها شرکت فعال داشته باشید که این اجتماعات باعث نابودی دشمن می گردد و برای سلامتی امام عزیز و رزمندگان دعا کنید .
اما مادرم : تو فاطمهوار در شهادت من صبر کن و دیگر فرزندانت را برای جهاد مقدس در راه اسلام آماده کن. مبادا در شـهادتم مویه کنی که باعث شـادی دشمن میشود . برای سلامتی امام دعا کن .
برادرانم : شما دست از امام عزیز برندارید و پشتیبان ولایت فقیه باشید و راه مرا ادامه بدهید و به جبهه کمک کنید که این روزها حساس ترین روزهایی است که در پیش داریم و مرا حلال کنید .
خواهرم : تو زینب وار در شهادتم صبر پیشه کن و شکر خدای را به جای آور که برادرت در راه خدا شهیده شده است.
همسرم : خدا به تو اجر عنایت کند که من حق همسری را نسبت به تو ادا نکردم ، مرا حلال کن و برایم دعا کن .
همسرم در شهادتم ، صدایت را به گریه بلند نکن ، گریه کن ، اما نه با صدای بلند . مهدی فرزندم را نیکو تربیت کن و به او بگو پدرت سرباز امام خمینی بود و سرانجام در این راه شهید شد به او بگو فرزندم باید راه پدرت را ادامه دهی ، همسرم او را با احکام اسلام آشنا کن .
مرا در بهشت شهدا دفن کنید و ...
خدایا طول عمر به امام عزیز عنایت فرما .
خدایا رزمندگان اسلام را نصرت عطا بفرما .
خدایا ظهور حضرت مهدی (عج)را تسریع فرما .
شهید دکتر محمد چوبکار
سردار رشید اسلام شهید دکتر محمد چوبکار
فرمانده ی بهداری غرب و مسوول جنگ های شیمیایی سپاه
شهید دکتر محمد چوبکار
نام : محمد
نام خانوادگی : چوبکار
نام پدر : محمدعلی
نام مادر : ربابه
تاریخ تولد : 1339/10/29
محل تولد : بروجرد
شغل : پاسدار
تحصیلات : دکتری
تاریخ شهادت : 1367/03/29
محل شهادت : مهران
تحصيلات : پزشك
مسؤلیت هنگام شهادت : فرمانده بهداری غرب كشور
محل دفن : گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد
کد ایثارگری : ۶۷۰۵۴۵۵
زندگینامه
در روز دهم شهريور ماه سال 1339 ، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش محمدعلی، فروشنده چوب بود و مادرش ربابه نام داشت. دانشجوی سال آخر دوره دكترا در رشته پزشكی بود. سال 1360 ازدواج كرد و صاحب دو دختر شد. از سوی سپاه پاسداران در جبهه حضور يافت. در روز سی ام خرداد ماه سال 1367 ، با سمت مسئول بهداری در مهران توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به پا، شهید شد. پیكرش را در زادگاهش به خاك سپردند.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 176.
در 29 دی ماه 1339 در بروجرد و در جایگاهی از علم و تقوا پسری پا به عرصه وجود گذاشت که او را محمد نام نهادند .
پدرش محمدعلی، فروشنده چوب بود و مادرش ربابه نام داشت.
شهید « محمد چوبکار » همزمان با گذراندن دوران دبستان و دبیرسـتان از محضر جـد بزرگوارش بهره ها برد و استفاده ها نمود . دوران جوانی او مصادف با اوجگیری انقلاب شکوهمند اسـلامی بود . محمد که روحی صادق و عقیدهای کامل داشت ، تاب دیدن سایه ی شوم ظلم و ستم را بر هم کیشان خود نداشت و بر پایه ی جوشش چشمه های غیرت و تعهد ، خود را در رود جاری و خروشنده ی ملت روان ساخت تا چون سیلی بنیانکَن سدهای فساد و تباهی را بَرکَنَد . او همواره در صحنه های تظاهرات و راهپیمایی ها حضوری فعال داشت .
بعد از اخذ دیپلم در سال 1357 ، او که از استعداد و نبوغ فوق العاده ای برخوردار بود ، بلافاصله بعد از اتمام دوران تحصیل دبیرستان با قبولی در آزمون کنکور در رشته پزشکی دانشگاه اهواز پذیرفته و مشغول به تحصیل گردید .
با آغاز دوران تحصیلات دانشگاهی او نه تنها خود در صحنه های فـریاد علیه نامردمی ها شرکت داشت ، بلکه دوستان خویش را به حضور در این تجمع ها و راهپـیمایی ها تشویق می نمود و در دانشگاه و خارج از دانشگاه از آن ندای نبرد و ستیز علیه خودکامگی ها را همـگان با دیگر یارانش سر می داد و در این مبارزه علیه بیماری های جامعه شرکت می کرد زیرا معتقد بود که خود و دوسـتانش تجربه ی طبابت را نخست در آزمایشگاه تاریخ باید بیاموزد و دروس عملی آن را در عمل خویش و جامعه خویشتن پیاده کند و به زدودن عفـونت های تباهی و بیداد از پیـکره ی جامعه همت گمارد .
وی درآن زمان و در دانشگاه از اعضای فعال انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه اهواز بود . پس از تعطیلی دانشگاهها ، او که شیفتهی خدمت به انقلاب و محرومین جامعه بود. بیکار ننشست و فعالیت خود را به نحو دیگری شروع کرد و عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از آنجا که معتقد بود ، قرآن بر هجرت مؤمن تأکید دارد ، شهر کرمانشاه را برای خدمت و یاری رساندن به مردم انتخاب کرد و علیرغم کمبود امکانات و مشکلات زیاد ، به کار پُر ارج تدریس نیز همت گماشت .
با شروع جنگ تحمیلی او احساس نمود که بیگانگان همچون ویروس های خطرناک ، سلامت انقلابش را مورد تهدید قرار دادهاند ، لذا با شور و شعف به جبهه های نبرد از پهنه ی غرب تا جنوب شتافت . او ضمن حضور مکرّر در جبهه ها ، در پذیرش سپاه نیز فعالیت داشت . در همان سال بنا بر احساس وظیفه و تکلیف ازدواج نمود که ثمره ی آن دو دختر بود .
بعد از انقلاب فرهنگی ، در جبهه ی دانشگاه فعالیت خود را در دو جهتِ اساسی ادامه داد ، از یک طرف تحصیل تا بتواند خدمت مفیدتری را انجام دهد و از طرف دیگر در جبهه ی معنوی و اخلاقی تلاش می نمود تا دانشجویان تازه وارد را هدایت و ارشاد نماید و همواره آنان را از خطر لغزش در درهی انحراف غربزدگان که با نقاب خدمت به خلق ها خود را نمایان می کردند ، برحذر می داشت و خطوط رنگین ، فریبکارانه و پنهان ، ولی رسوای منافقین را برایشان می شناساند .
شهید چوبکار همزمان با تحصیل در دانشگاه ، فعالانه با سپاه همکاری داشت و اوقات فراغت خود را در بهداری سپاه مخلصانه و دلسوزانه خدمت می کرد و همواره به این عضویت افتخار می نمود و در کنار تحصیل و فعالیت در بهداری ، سنگر جبهه را نیز ترک نمی کرد . وی در اکثر عملیات ها ، خصوصاً کربلای (5) حضور داشت و به درمان و مداوای مجروحین می پرداخت .
محمد به روحانیت علاقه ی وافری داشت و آنان را هدایتگران جامعه به سوی نور الهی می دانست . او اطاعت از امام را اطاعت از خدا می پنداشت و بارها گفته بود که فرمانبرداری از دستورات ایشان وظیفه همگانی ماست . او آیات و دستورات انسان ساز قرآن را سر لوحه ی حیات خویش قرار داده بود و علاوه بر آن با صوت زیبایی آن را قرائت می کرد . آیات بسیاری را از حفظ بود و بر اساس قوانین حیاتبخش آن ، خُلق و خوی خود را در چشمه ی جاری آیات آن پرورش می داد .
شهید محمد چوبکار ، امر به معروف و نهی از منکر را به عنوان اصل عملی از احکام الهی در زندگی جاری میساخت . از خصوصیات بارز این شهید ، اخلاق نیک ، تقیّد به نماز اول وقت در مسجد ، تقوی ، تواضع و اخلاص بود و به جرأت می توان گفت که نمونه ی کامل یک انسان مؤمن متعهد بود .
شهید چوبکار ، در بهمن ماه 1366 با درجه دکترا از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در این هنگام آهنگ هجـرتی دیگـر کـرد و با وجود اینکه می توانست در پناه شهرها زندگی کند و محیط آرام و بی دغدغه ای را برای خود فراهم نماید ، ولی دوباره به جبهه های خطرخیز شتافت ، زیرا قلب او همواره به یاد خدا بود و جنگ را وسیله ای برای رسیدن به معبود خویش می دانست ، پس چگونه می توانست در زمانی که دشمن به خاک او تجاوز کرده ، خود را قانع کند که در پشت مرزها و به دور از هر گزند و فارغ از هر مسوولیتی به آرامش ظاهری دنیا روی آورد و عزم بر خطر در راه هدف متعالی ننماید .
وی اگر چه از دانشگاه و سنگر کسب علم و دانش فارغ التحصیل شد ، ولی هیچگاه خود را از دانشگاه جهاد و مبارزه با استکبار جهانی فارغ ندید و بر پایه ی همین باور ، دوباره رهسپار حـماسه دارترین صحـنه های تاریخ شد . او همشیه می گفت :
« من بر اساس رسالت و مسوولیتی که احساس کرده ام در راه الله و برای پاسداری و حراست از انقلاب اسلامی در این مقطع حساس به جبهه ها می روم و چون تکلیف شرعی است ، باید بروم تا در این راه به شهادت برسم . »
وی در اردیبهشت سال 1367 در بهداری سپاه غرب شروع به فعالیت کرد و با پذیرش مسوولیت درمان مجروحان ( ش . م . ر ) وظیفه ی خویش را در راه اندازی این بخش و درمان مصدومین شیمیایی ارجح دانست و مشغول خدمت در این بخش شد . پس از آنکه دشمن بعثی و نقابداران رسوای گروهک منافقین ، منطقه ی ( مهران ) را مورد هجوم شیطانی و تجاوزکارانه خود قرار دادند ، محمد با وجود داشتن مسوولیت ستادی در شهر ، داوطلبانه به منطقه اعزام شد تا از نزدیک به درمان مجروحین شیمیایی بپردازد و به خطوط مقدم می شتابد و تا مرزهای درگیری تن به تن پیش می رود تا شاهد خویش را از نزدیک ببیند و به همه بفهماند که برای حراست از مرزهای عقیده، باید بی باکانه موانع دنیوی ، یأس و نومیدی ها و وسوسه ها را کنار گذاشت و با آخرین توانایی به نبرد پرداخت که :
اعتقاد را اینقدر ارزش هست تا بهترین سرمایه های زندگانی را برایش بکار گرفت و در فرجام این حرکت و هجرت در آخرین روزهای بهار 67 ، به سوی بهاران دیگری می شتابد .
او از شاهدانی بود که شهد شیرین عشق به لقاءالله را سر کشید و به سوی معشوق شتافت و در حالی دنیای فانی را وداع می گفت که لبخندی رضایتمندانه بر لب داشت و به آرزوی همیشگی اش رسید .
او پرواز کرد به آنجا که جـاودان بود و بی انتـها ، سرسبز و با طراوت و با انبوه ی از دشت هـای لالــه که انتظارش را می کشیدند ، تا از کوثر شهادت جرعه ای بنوشد و تا اوج آسمان های معنویت پر کشید تا با ملکوتیان جاودانه شود ، روحش شاد .
زندگی نامه
شهيد دکتر محمد چوبکار در سال 1339 در خانه اي مذهبی بدنيا امد و در سال های کودکی تحت توجهات پدربزرگش که مردی متدين بود عمر را سپری کرد دوران تحصيل، از ابتدايی تا راهنمايی و دبيرستان را در شهرستان بروجرد گذرانيد و با معدل خوب موفق به اخذ ديپلم شد و همان سال در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه اهواز قبول شد.
ايشان در بدو ورود به دانشگاه که همزمان بود با اوج گيری مبارزات ملت مسلمان ايران بر عليه رژيم طاغوت به انجمن اسلامي دانشجويان پيوست و همگام با ساير دانشجويان مسلمان در تظاهرات و اعتصابات بر عليه رژيم ستم شاهی شرکت نمود بعد از پيروزي انقلاب اسلامی نامبرده از چهره های فعال و درخشان انجمن اسلامي دانشکده پزشکی بود و در حفاظت از دانشگاه در مقابل حملات احتمالي ساواکی ها و ضد انقلابيون مشارکت داشت.
به علت جو خاص روشنفکری که بعد از انقلاب و با سوء استفاده گروهک ها از آزاديی که نظام جمهوری اسلامی به ارمغان آورده بود، جو مسموم ضد مذهب شديدا حاکم شد و گروهک ها فعالانه در جذب دانشجويان شرکت نمودند، نامبرده با شناخت عميق و ايمان سرشار و تعهدی که به اسلام داشت شديداً در مقابل اين خطوط انحرافی ايستادگی کرد و برای مشخص کردن حق از باطل بارها اقدام به مناظره با آن افراد از خدا بی خبر نمود.
زمانيکه با تحريک کشور عراق، گروهای جدايی طلب در استان خوزستان، قصد جدا کردن اين خطه از مملکت اسلامی را داشتند نامبرده به همراه گروهی از اعضای انجمن اسلامی دانشکده پزشکی به خرمشهر جهت سرکوب عناصر ضد انقلاب اعزام شدند و به مبارزه مسلحانه با ضد انقلابيون پرداختند.
در ارديبهشت ماه سال 1359 به علت تشديد جو مسموم و افزايش فعاليت گروهک های ضد انقلاب در دانشگاه ها و استفاده ان ها از دانشگاه به عنوان سنگری برای مبارزه با حکومت اسلامی تصميم به تعطيلی دانشگاه ها و اصلاح سيستم فرهنگی و آموزشی آن ها گرفته شد که ايشان از حاميان و طرفداران اين حرکت اصيل بودند.
شهيد دکتر محمد چوبکار بعد از تعطيلی دانشگاه به عضويت سپاه پاسـداران کرمـانشاه درآمد و علاوه بر حضور در جبهه های نبرد حق عليه باطل مدتی مسئول واحد بسيج کرمانشاه بود. در همان دوران ازدواج کردند که حاصل آن دو دختر می باشد. با بازگشايی دانشگاه ها در ارديبهشت ماه سال 61 مجددا به دانشگاه بازگشت و مشغول تحصيل شد با توجه به لياقت و شايستگی ايشان از طرف کليه دانشجويان پزشکی ورودي 58-1357 به عنوان نماينده دانشجويان برگزيده شدند که مدتی اقدامات مفيدی در اين خصوص انجام دادند.
با وجودی که در حين تحصيل به کرات به علت نياز جبهه در عمليات های مختلف شرکت می کردند ولی هرگز از کسب علم غفلت نمی نمودند و در سرتاسر دوران تحصيل جزو دانشجويان ممتاز کلاس بودند.
شهيد علاقه خاصی به قرائت قرآن داشت و قرآن را با صوت خوش تلاوت مي کرد علاقه زيادی به شرکت در مراسم تشييع پيکر مطهر شهدا و مراسم بزرگداشت آن ها داشت.
نسبت به خانواده متعهدانه و با احترام برخورد مي کرد و تلاش زيادی در تربيت فرزندانش می نمود بطوری که دو فرزندش که از سنين 4 و 5 سالگی براحتی قادر به خواندن روزنامه بودند و در حال حاضر همه ساله شهرستان بروجرد جزء شاگردان ممتاز هستند.
در فروردين ماه سال 1367 از دانشکده پزشکی اهواز فارغ التحصـيل شدند و به علت عـلاقه زيادی که به حضور در جبهه های نبرد حق عليه باطل داشتند داوطلبانه از دانشکده پزشکی سپاه به منطقه عملياتی غرب اعزام شدند و با جديت تمام در سمت معاونت درمان مرکز بهداری غرب و مسئوليت درمان ش . م . ه اغاز بکار نمودند ايشان با سرکشی مداوم و بررسی مسائل و نيازهای خطوط پدافندی و آفندی و همچنين اورژانس های ش.م.ه و نقاهتگاه ش.م.ه نمودند که تا ان زمان کس ديگری اين کار مهم را انجام نداده بود.
در پايان خصوصيات اخلاقی اين شهيد بزرگوار و نحوه شهادت ايشان از زبان فرمانده بهداری سپاه غرب نقل می شود.
او از نظر اخلاقی فردی بسيار ساده و خاکی و دلسـوز بود هيــچ مـوقع غرور و تکبر از خود با توجه به اينکه فردی تحصيل کرده بود بروز نمی داد و هميشه با نيروهای عادی و معمولی خيلی گرم و صميمی بود زمانی که مهران در اوايل سال 1367 به دست منافقين سقوط کرد اين مرکز در مهران يک بيمارستان صحرايی که کار سرويس دهی و مداوای مجروحين و مصدومين را انجام مي داد داشت که در آن زمان فاقد پزشک بود و ايشان داوطلبانه عصر روز درگيری منطقه اعزام شدند و صبح روز بعد به دست منافقين کوردل در محوطه بيمارستان صحرايی به شهادت نائل گرديدند.
سی ام خرداد 1367 ، با سمت مسئول بهداری در مهران توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به پا، شهید شد. پیكرش را در زادگاهش بروجرد به خاك سپردند.
متنی در وصف دکتر محمد چوبکار از زبان دوستانش
بار دیگر مسافری از قافله ی اولیاء از مبداء ایمان حرکت کرد و ره توشه ی ایـثار به دست گرفت و از جاده ی پر حادثه ی جهاد گذشت و به مقصد نورانی شهادت رسید .
بار دیگر لاله ای سرخ و عطرآگین در گلستان سبز و پر عطر و بوی شهادت شکوفه زد و رایحه ی دل انگیز آن در فضای معطر انقلاب اسلامی منتشر شد .
بار دیگر مجاری مقدس جبهه ی غرب افتخار این را یافت که به خون مطهر مسافری از سلسله ی عشق مُزین شود .
بار دیگر سرو آزادهای در باغ مصفای مردانگی و حُریت به ما درس تازهای از غیرت و آزادگی داد و ... بار دیگر امت دلاور اسلام سرباز راستین و فداکاری را به محضر مقدس حضرت بَقیه الله اَلاعظم اَرواحِنا لَهُ الفِدا و نائب بر حقش امام امت تقدیم نمود .
آری سخن در مورد مجاهد بزرگی است . سخن در مورد شهادت آزاد مردی دلاور به نام دکتر محمد چوبکار است که در راستای یک عمرتلاش خستگی ناپذیر در راه اعتلای کلمه ی حق ، ردای سرخ جهاد را بر تن کرد و عاقبت شهد شیرین شهادت را نوشید . به راستی چگونه می توان در سرزمین گل ها ، لاله ای خون رنگ به عشق رستن و بودن سرور ، سعادت و کمال ، زمزمه و در دل دریای زمان ، سفری نو آغاز کرد .
شهادت را باید کسی تعریف کند که خالق آن است و شهادت برای اوست . آنجا که آمده است ، « اَحیاءٌ عِنَدَ رَبِهم یُرزِقُون» ارزش شهادت را کسی می داند که سراسر زندگیش جز شهادت چیزی نیست .
آری دکتر محمد چوبکار که به حق مجموعهای هماهنگ و متعادل از صفات والای یک انسان متقی بود ، عاقبت شهید شد . اما محمد نه در 30 خرداد 1367 ، بلکه در همان روز اول جنگ و نه از روز اول جنگ که از روز اول انقلاب ، بلکه از همان روزی که اسلام را و خط سرخ محمد(ص) و رسالت او را شناخت ، شهید شد .
آری محمد از همان روزی که تکلیف خود را دانست و در مسیر جهاد فی سبیل الله کمر همت بست و آستین بالا زد و قدم بر زمین کوفت و سر به هوالوجود عاریت داد ، از همان روز شهید شد . هماره از ایزد جـل و علاء می خواست تا او را هر چه بیشتر در کوره ی حـوادث انقلاب بسوزاند و بگدازد تا آبدیده شود و نگاهش نافذتر و کلامش قوی تر و عملش خالص تر گردد تا روح مطـهرش اوج بیشـتری گیرد و آنگاه شهـید شود .
و به راستی ما در مورد محمد ، این شهید عزیز ، این حبیب ، این انیس و مونس که به حق نمونه ای والا و سراجی منیر و اسوه ای مطمئن و معلمی توانا بود. چه بگوییم که شرح چندین سال افتخار مصاحبت با این موجود روحانی ، در این مختصر هیچ نمی گنجد .
آری محمد چوبکار که هم اخلاق نیک و حسن برخورد با دیگران و اطرافیان ، صـبر و استـقامت در مقابله با تمام مشکلات و سختی ها و مصائب ، تواضع و فروتنی و آرامش و طمأنینه ، ثبات قدم و لطافت احساس ، تقـید به واجـبات و در یک کلام ، یک مؤمـن راستـین بود ، عاقبت به مقام والا و مقـدس شـهادت مفتخر گردید .
جهاد دانشگاهی و انجمن اسلامی دانشجویان
دانشگاه شهید چمران و علوم پزشکی اهواز
فرازهایی از وصیت نامه شهید دكتر محمد چوبکار
سردار رشید اسلام ، فرماندهی بهداری منطقه غرب کشور
«كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ» آیه 216 سوره بقره
جهاد در راه خدا ، بر شما مقرر شد ؛ در حالى که برایتان ناخوشایند است. چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید ، حال آن که خیر شما در آن است ؛ و یا چیزى را دوست داشته باشید ، حال آن که شرّ شما در آن است . و خدا مىداند ، و شـما نمى دانید .
از قرآن می گویم و از کلماتش، کلمـاتی که به یگانگیش ایمـان داریم و بر ایمانمان ایستاده ایم تا آخـرین لحظه و تا آخرین قطـرهی خـون ، و برای همین قـرآن است که می جنگـیم تا پایدار بماند که پایدار هم می ماند که ضمانتش و حافظش خداست ...
و اما بعد ، حالا که ملزم به نوشتن وصیتم شده ام ، می خواهم چند جمله ای از راهم بگویم و از ارزشی که برای آن قائلم . شاید این سخن موقعی موثرتر واقع خواهد شود که از دهان کسی که تا شهادت فاصله ای ندارد ، شنیده شود .
از جهاد می گویم از جهادی اسلامی که بر همه ی ما واجب شده است و ما می بایست برحسب وسعت و ظرفیتی که داریم برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامیمان کوشش نماییم ، به امید اینکه انقلابمان طلیعه ای باشد برای حاکم شدن عدل الله بر تمام جهان و برچیده شدن بساط تمام طاغوتیان زمان .
من وظیفه خودم می دانم که در جهاد مسلحانه بر علیه کفار شرکت نمایم تا از انقلاب ، از اسلام و از قرآن و ناموس ملی دفاع کنم و این کار واجب است بر هر جوان این سرزمین ، تا نشان دهد که فرزند خلف این ملت است .
اما فراموش نکنیم که این جهاد تنها در بعد مسلحانه نیست و در ابعاد دیگر نیز همه اقشار ملت باید جهاد خود را شروع کنند تا دسیسه ابرقدرت ها عقیم بماند .
جهاد یک روستایی کشت و کار است و جهاد یک کارگر و یک کاسب، زحمات بیشتر کشیدن است و جهاد یک مادر صبر و دعا. آری باید با همه ی این کوشش ها و مجـاهدت ها به یک جنگ تمام عیار بر علیه تمامی کفار و ظالمان عالم دست زد و در این راه مطمئن بود که مردم غیور سختی ها را تحمل کرده و تا پیروزی حق بر باطل از پای نخواهند نشست که حق ماندنی است و پیروز .
برادران و خواهران جنگ ایران و عراق جنگ ایدئولوژی متضاد است . جنگ دو ایده که در طول تاریخ با هم ستیز کرده اند. جنگ حسین و یزید است که اینک کربلایی دیگر و محرمی دیگر تکرار می شود . حسین زمان را می بینیم که بر علـیه یزیدیان و صدامیان زمـان شورش می کند و کاخ سـتم آنان را به لرزه در می آورند .
آری رهبر مسلمانان جهان را می گویم که مصمم است با یاری الله و پشـتوانه ی ملت رزمنده ، جهاد آزادیبخش را بر علیه رژیم کافر عراق تا سقوط کامل آنان ادامه دهد. نیّت ما هم باید این باشد که جنگ تا آزادی ملت مسلمان عـراق به درازا بکشد و مـا هم با این عـــزم به جنـگ آمـده ایم و مطمـئن هسـتیم که ملت عــراق نان و خـرما بدست در دروازه های بغداد و کربلا منتظر رسیدن برادران ایرانی هستند .
برادران و خواهران ، پیام من این است که به فکر رزمندگان باشید و به فکر کسانی که ممکن است از معنویت به دور باشند ، با آنان از قرآن بگویید و از اسلام ، و این مفاهیم را به آنان نشان دهید خواهید دید که اگر اسلام درست عرضه شود کسی نمی ماند که به اسلام نگرود .
وَ يَكُوُنَ الدِّينُ كُلّهُ لِلَّهِ
والسلام
عبد و بنده ی خدا و پیرو رسول او
محمد چوبکار
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام پاسدار شهيد جمال کاوند
سردار رشید اسلام شهید جمال کاوند
فرماندهی سپاه کرند غرب و سرپُل ذهاب
شهید جمال کاوند
نام : جمال
نام خانوادگی : کاوند
نام پدر : محمدجواد
نام مادر : زهرا
تاریخ تولد : 1334/01/17
محل تولد : بروجرد
تاریخ شهادت : 1359/04/02
محل شهادت : اسلام آباد غرب ، شمال غربی کرند
مسؤلیت هنگام شهادت : فرمانده سپاه در کرند غرب
نام گلزار : گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد
کد ایثارگری : 5908592
زندگینامه
در روز هفدهم فروردين ماه سال 1334 ، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش محمدجواد، كارگر بود و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود. بيستم تیر 1359 ، با سمت فرمانده سپاه در كرند غرب هنگام درگیری با گرو ههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به پا، مجروح و به اسارت درآمد و دو ماه بعد بر اثر شكنجه به شهادت رسيد. مزار او در زادگاهش واقع است. برادرش جلال کاوند نیز شهید شده است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 482.
زندگینامه
پاسدار شهید « جمال کاوند » در هفدهم فروردین 1334، در شهرستان بروجرد در خانواده ای مذهبی ، متدین ، معتقد و اصیل در شهر بروجرد تولد یافت. پدرش محمدجواد، کارگر بود و مادرش زهرا نام داشت.
وی از همان کودکی از هوش ، زکاوت و استعداد بالایی برخوردار بود . با توجه به وضعـیت اقتصـادی خـانواده و تنگـناهای معیشتی آنان ، دوران تحصـیل ایشان با سخـتی و مشـقت همـراه بود .
او از زمانی که خود را شناخت مجبور بود همزمان با خواندن درس ـ ابتدایی در دبستان ( مواهب ) و دوره ی دبیرستان را در دبیرستان (رسولی) بروجرد شهر زادگاهش ـ به کار در مغازه ها بپردازد و سپس برای ادامه ی تحصیل به نزد برادر بزرگوارش ـ شهید سردار سرتیپ جلال کاوند ـ که آن روزها در تهران مغازه خـیاطی داشت ، برود و نزد او هـمراه با کار روزانه در دوره ی شـبانه ی هـنرسـتان ( مبتکر تهران ) ادامه تحصیل دهد . وی با تلاشی که داشت ، موفق به اخذ دیپلم فنی در رشته ی برق از این هنرستان شد و برای ادامه ی تحصیل راهی انستیتوتکنولوژی باختران گردید . ولی چون از نظر مادی در تنگنا بود ، درس را رها کرد و به خدمت رفت و در سربازی با درجه ی گروهبان دومی مشغول به خدمت شد .
شهید جمال کاوند در زمان حکومت ستم شاهی در سخنرانی تاریخی 15 خرداد 1342 حضرت امام که در قم ایراد نمودند ، حضور داشت و او را شناخت ، با راه و هدفش آشنا شد. جمال که از قیام 15 خرداد 1342 به همراه برادرش جلال در کارهای سیاسی و پخش اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام ، فعالیت می کردند و شب های جمعه و دوشنبه نیز در هیأت عزاداران بروجردی ها مقیم مرکز حضوری فعال داشتند .
شهید جمال کاوند در زمان انقلاب از درگیری با مردم در خیابان ها پرهیز می نمود و در ارتش محل خدمتـش نیز سـربازان را با ایده و خط و مشی رژیم سـتم شـاهی آشـنا می کرد .
اعلامیه های امام را با زیرکی خاصی به پادگان می برد و حتی با لباس نظامی در تظاهرات شرکت می کرد و چندین بار نیز توانسته بود از دست مامورین ساواک فرار کند تا اینکه خدمتش تمام شد و به صف پاسداران کمیته انقلاب پیوست .
بعد از انقلاب در زمانی که عُمال خود فروخته و خائن قصد داشتند ، کُردستان را از ایران جدا کنند ، شهید جمال کاوند به همراه سردار رشید اسلام شهید چمران و 40 نفر دیگر از یارانشان با رشادت و شجاعت وصف ناپذیر ، محاصره ی ( پاوه ) را شکستند .
وی سپس به عنوان فرمانده ی گروه ، در آزادسازی ( مهاباد ) از دست اشرار نقش مُهمی داشت و بعد از آن نیز به عنوان فرماندهی سپاه ( بیستون کرمانشاه ) منصوب شد .
شهید کاوند چون سال ها در منطقه ی کُردنشین حضوری فعال داشت ، توانسته بود که با مردم منطقه آشنایی زیادی پیدا کند و همـین مسئله موجـب گردیده بود که بتواند تمامی گروهک های منطـقه را مورد ارزیابی قرار دهـد و اهداف آن ها را بخوبی شناسایی کند و همیشه می گفت: « که دولت باید قـاطـعانه با اشرار و عوامل آشوب در کردستان مقابله کند » و نقل است که شهید بروجردی سردار کردستان در رثای شهید جمال کاوند گفته بود : « جمال از امیدهای آینده ایران خواهد بود .»
شهید کاوند در آزادسازی مردم مظلوم کردسـتان بسـیار تلاش می کرد و حرکت های اشرار و عوامل سر سپرده را با بینش صحیح خود مورد تجزیه و تحلیل قرار می داد . بعد از مدتی به عنوان فـرماندهی ( سـپاه کرند غرب ) در مبارزه رویارویی با اشرار قرار گرفت و با عملیات های مختلف او ، تعداد زیادی از برنامه ها و حرکت های آنان را خنثی نماید .
نفر اول سمت راست شهید جمال کاوند
عشق و علاقه ی وصف ناشدنی آن شهید به مردم کردستان تا حـدّی بود که در سخت ترین شرایط به مشکلات مردم آن خطّه می اندیشید و چون فردی زجر کشیده بود با احساس عمیق دینی همواره به محرومان فکر می کرد .
او دوست و یاوری به تمام معنا برای مردم مستضعف و محروم کردستان بود . این علاقه نه تنها در رفتار ظاهری او نمایان بود بلکه در عمق وجودش ریشه دوانده بود .
هیـچگاه در چـهره ی او تردید و ابهام وجـود نداشت . وی دارای روحـیه ای قـوی بود و در شجـاعت بی نظیرترین فرد در کردستان بود . تقوی ، خلوص و اعتقادش به توحید ، در او ایجاد آرامش می کرد و تحمل و صبر و استقامتی که در او بود ، نشان می داد که چگونه مجاهدی است . او وقار و متانت خود را در هیچ شرایطی و در سخت ترین موقعیت از دست نمی داد و علاوه بر ارتباط تشکیلاتی ، همواره یک ارتباط معنوی با بچه ها داشت ،
نفوذش بر قلب ها به گونه ای بود که حتی محبت او در دل مردم کردسـتان نیز جا گرفـته بود و مـردم کردسـتان با علاقه ی عجیبی او را دوست داشتند .
او همواره می گفت : « باید حساب مردم را از ضد انقلاب جدا کنیم » . وی همیشه با تبسم بر لبانش با همه برخورد می کرد و خنده از لبانش دور نمی شد .
وی با اخلاقی که داشت همیشه و در همه حال شکیبا بود ، ولی در موقع لازم خروشان هم بود .
او یک لحظه از تداوم عملیات غافل نبود و با تلاش همه جانبه و شبانه روزی ، دیگران را برای خدمت هرچه بیشتر ترغیب و تشویق می کرد .
شهید جمال کاوند با اینکه فردی نظامی بود ، اما انسانی بسیار عاطفی ، با احساس و فرهنگی بود ،
آثار رفاه طلبی و گرایش به مادیّات در زندگیش اصلاً مشاهده نمی شد . وی در سخت ترین شرایط با کمترین امکانات به خدمت مشغول بود و همواره خود را مدیون انقلاب و امـام می دانست .
نحوه شهادت شهید جمال کاوند
شهید جمال کاوند ، بعد از یک درگیری شـدید با عـوامل ضـد انقـلاب ، هنـگام مـراجعـت با خــودرو از مسـیر کـوه هـای ( دالاهـو ) در منطـقه ی ( قوش چی باشی قلخانی ) در حالی که پایش به خاطر اصابت گلوله مجـروح شده بود به اسارت افراد ضد انقلاب درآمد و در مدت دو ماهی که در چنگال آن ها اسـیر بود با فجیـح ترین ، بی رحمـانه ترین و دردناک ترین روش ها ، شکنـجه شد و این ظالـمان از خـدا بی خبـر پس از تحـمل شکنـجه های ناجوانمردانه ، جسدش را تکه تکه کرده و در یک گونی قرار دادند و به دست همرزمانش رسانند .
شهید جمال کاوند بالاخره در 2 تیرماه سال 1359 ( 1359/04/02 ) به دست مزدوران وطن فروش و عوامل سرسپرده به غرب و شرق به فیض عظمای شهادت نایل گردید .
روحش شاد و راهش پر روهرو باد .
جلال و دو برادرش در صف اول تظاهرات بر علیه رژیم شاهنشاهی
جلال نفر کوتاهقد در وسط صف است
و جمال و امیر دو برادر جلال نفرات دوم و سوم از سمت راست
شهید جمال کاوند
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام پاسدار شهید ناصر فاضل شیرازی
سردار رشید اسلام شهید ناصر فاضل شیرازی
فرماندهی طرح و عملیات لشکر 57 ابوالفضل (ع) لرستان
نام : ناصر
نام خانوادگی : فاضل شیرازی
نام پدر : محمدقلی
نام مادر : مهرماه
تاریخ تولد : 1334/04/01
محل تولد : بروجرد
شغل : پاسدار
تاریخ شهادت : 1365/12/14
محل شهادت : شلمچه
نام عملیات : کربلای ۵
آرامگاه : گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد
کد ایثارگری : 6526922
زندگینامه
در روز اول تیر ماه شال 1334 ، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش محمدقلی، در شركت نفت كار می کرد و مادرش مهرماه نام داشت. تا پایان دوره كارشناسی درس خواند. پاسدار بود. سال 1362 ازدواج كرد و صاحب دو پسر شد.
در روز چهاردهم اسفند ماه سال 1365 ، با سمت فرمانده طرح عملیات قرارگاه در شلمچه بر اثر اصابت تركش به پهلو و قطع پا، شهید شد. تربت پاک او در گلزار بهشت شهدای زادگاهش بروجرد واقع است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 439.
سردار رشید اسلام ، پاسدار شهید « ناصر فاضل شیرازی» در سال 1334 در شهرستان شهید پرور بروجرد به دنیا آمد . وی تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را در مـدارس این شـهر به پایان رسانید . در سن 14 سـالگی پدر خود را از دست داد و عهده دار سرپرستی برادران و خواهران خویش گردید .
ایشان در سن بیست سالگی پس از اخذ دیپلم ریاضی به منظور تلاش جهت ادامه ی تحصیل در مدارج عالی داوطلب شرکت در آزمون افسری در دانشگاه نیروی دریایی گردید که پس از موفقیت در آزمون در این دانشگاه مشغول به تحصیل شد . هنوز یک سال از تحصیل او در دانشگاه نیروی دریایی نگذشته بود که با اوج گیری انقلاب اسلامی ، برپایی راهپیمایی ها در شهرها که تظاهرات مردمی و اعتصابات در سراسر کشور ، هـر روز پررنگ تر و گسترده تر می شد که همین مسئله باعث گردید تا شهید فاضلی نیز به صف مبارزان انقلابی بپیوندد و به روشنـگری امّت حـزب ا... بپردازد . تا اینکه با فرمان امام بت شکن خمینی کبیر ، مبنی بر ترک مراکز نظامی و فرار از پادگان های رژیم شاه ، او نیز از رهبر خود پیروی نمود و از دانشگاه نیروی دریایی فرار کرد . زیرا وی عقیده داشت و در رابطه با امام همواره می گفت : که آنچه را امام می گوید ، حق است و همواره پیرو راستین امام بود .
با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران ، او نیز در برپایی راهپیمایی های بزرگ شهرش با دیگر دوستان همکاری می کرد . تا اینکه انقلاب شکوهمند اسلامی ایران در 22 بهمن 1357 به پیروزی رسید و با فرمان تاریخ ساز امام امّت مبنی بر تشکیل جهاد سازندگی ، ایشان نیز به همکاری و همیاری این نهاد شتافت و به عضویت جهاد سازندگی بروجرد در آمد و مدت 6 ماه در این نهاد فعالیت کرد و به باز سازی روستاها و مناطق محروم پرداخت .
با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش بیست میلیونی ، ناصر نیز به عنوان یک جهادگر ، فعالیت گسترده ای داشت . ولی علاقه ی زیادی به مبارزه ی مستقیم با کفر جهانی داشت و دائم به فکر جبهه بود ، لذا جهاد سازندگی را ترک و مانند هزاران سردار گمنام به صف رزمندگان ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران پیوست .
وی با پیوستن به این ستاد ، فرماندهی تیم های گشتی رزمی را در این ستاد به عهده گرفت و همیار و همپای شهید « منوچهر قناد زاده » در آن ستاد با یاری هزاران رزمندهی مسلمان و کفر ستـیز به مبارزه با جنگ افروزان اسـتکبار جـهانی برخواسـته بودند.
بعد از عزیمت از این جبهه در ستاد اصلاح بازار شروع به کار کرد و مدتی نیز به صف پیکارگران با جهل در آموزش و پرورش پیوست و مدتی هم آنجا مشغول بکار شد ولی طولی نکشید که بعد از چند ماه مجدد به جبهه اعزام و در « عملیات فتح المبین» از ناحیه پا مجروح شد و مدتی به علت شکستگی استخوان ران بستری شد . ولی با بهبودی دوباره مجدد به منطقه برگشت و در « عملیات بیت المقدس» حضوری فعال داشت . در این عملیات نیز مجدد مجروح شد ، ولی اصرار دوستان نتوانست او را برای مداوا به پشت جبهه بفرستد و با مجروحیت و ترکش در ناحیه دست در منطقه باقی ماند . تا اینکه یک بار دیگر از ناحیه پا به سختی مجروح شد که مدت 6 ماه در تهران ، شـیراز و خـانه ی خود ، بستری بود .
شهید فاضل بعد از بهبودی چون او علاقه ی وافری به لباس مقدس پاسداری داشت که بر تن بپوشد ـ به راستی که بر قامتش هم چه زیبا و با وقار بود ـ به عضویت سپاه پاسداران بروجرد درآمد و در تعاون سپاه مشغول به انجام وظیفه شد.
چندی نگذشت که باز مجدد به جبهه برگشت و با توجه به سوابق نظامی و حضور در ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران ، آنچنان پشـتکار و علاقه ای در کارهای رزمی از خود نشـان داد که از طـرف فـرماندهی ملزم به طی دوره های عـالی فـرماندهی و سـتاد ( ســپاه ) گـردید و مـدت زیادی در تهـران در پادگان امـام عـلی (ع) در حال آمـوزش فـرماندهی بود .
شهید ناصـر فاضـل شیـرازی به همـراه شهید حـاج عبدالحسین کُردی از مسوولین طراحی و برنامه ریزی « عملیات های والفجر 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و کربلای 4 و 5 » بود . بعد از حمـاسه ی بی نظیر درهم کوبی دفاعِ متحرکِ عراق توسط رزمندگانِ دلیر لرستانی در عملیات حاج عمران و شجاعت و شهامت این رادمردان تیپ 57 به لشکر ارتقاء یافت .
حاج عبدالحسین کُردی که یار دیرینه ی او بود ، به سمت فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر 57 انتخاب شده بود . مثل این دو شهـید به مانند یک روح در دو کالبـد بود که نمی شد از یکدیگر جدایشان کرد . هر وقت پای صحبت ناصر فاضل می نشستی از حاج کُردی می گفت تا زمانی که حاج عبدالحسین کُردی در« عملیات شلمچه » در تاریخ 24 دی ماه 1365 به فیض شهادت نایل گردیدند.
پیکر خونین سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحسین کُردی در زادگاهش بر روی دستهای مردم ولایی بروجرد ، تشییع و به خاک سپرده شد . پس از شهادت حاج کُردی یار دیرینهاش ، فاضل مانند پرندهای در فراق یار بیقرار بود . غم این جدایی برای او بسیار سخت و ناراحت کننده بود . غم تنهایی و غربت بر رخسار پرنور فاضل نشست و او در فراق همسنگر و همراز خود گفت : « که بعد از حاج کُردی ، زندگی برایم سخت شده است . » ضمن اینکه این دو با هم قرار گذاشته بودند که هر کدام شهید شدند ، شفاعت دیگری را بکند .
جدایی میان این دو دوست و یار دیری نپایید و یک ماه پس از شهادت حاج کُردی ، ناصر در منطقه ی بوارین در ادامه ی « عملیات کربلای 5 » از ناحیه سر ، دست و هر دو پا در تاریخ 11 اسفند 1365 مجروح شد که به دلیل شدت مجروحیت ، برای مداوا به تهران انتقال داده شد که در تهران به علت جراحات بسیار، پای چپش را قطع کردند و در تاریخ 14 اسفند 1365 بعد از خواندن نماز صبح آخرین ، نماز عشق را بر روی تخت بیمارستان خواند و در هنگام شروع مناجات دعای روحبخش کمیل در مهدیه تهران ملائک مقرب آمدند و او را ندا دادند که :
تُو را ز کنگره های عــرش می زنند فریاد که ای شهید عشق نام نکویت خوش باد
از شهید ناصر فاضل سخن گفتن بسی سخت و دشوار است . زیرا او همواره سـعی داشت که کمـتر بر سر زبان ها باشد و تمام تلاشـش آن بود که تمام فعالیت هایش در گمنامی باشد و بسیار از مطرح شدن ناراحت می شد ، بطوری که حتی در نزد نزدیکان نیز گمنام بود . او در اخلاص ، صداقت ، جوانمردی و پاک نیتی اسوه بود .
شهید ناصر فاضل معلمی پرتوان برای همرزمانش و به ویژه خانواده و دوستانش بود . او در لباس رزم یک پاسدار واقعی بود و در خانه برای همسرش یار و همدمی مهربان و برای فرزندانش پدری دلسوز و فداکار بود و به صله رحم اهمیت بسیار می داد .
همسرش می گوید : وقتی از ایشان می خواستم که به بچه هایش فکر بکند و کمتر به جبهه برود ، وی با مهربانی ما را به صبر دعوت می کرد و رفتن به جبـهه را یک تکلیف می دانست و آنقدر ایشان عزت نفس و روح والایی داشت که به هر کس می رسید از او شفاعت آن دنیا را می خواست .
همسنگرانش می گویند : اکـثر شب ها که رزمندگان در سنگر در حال اسـتراحت بودند ، شهید فاضل از سنگر خارج می شد و تا سپیده ی و بعد از نماز صبح ، برنمی گشت . او در دل شب ، عابد زاهد و در دل روز رزمندهای فعال بود .
همسرش می گفت هر لحظه از من شـفاعت می خـواست ، می گفت تو نیز همچون زینبی (س) زیرا که دو برادرت در راه خدا شهید شدند ، اگر آن ها تو را شـفاعت کردند ، از آن ها بخواه که من را نیز شـفاعت کنند ـ همسر شهـید نیز خـواهر دو شهـید بزرگوار به نامه ای « روح الله » و « یداله » گودرزی می باشند ـ از شهید فاضـل دو فـرزند پسر به نام های« عبدالله » و « علی » در نزد من امانت است . در طول حیات فرزندانش عبدالله و علی کمتر پدر را دیدند ، زیرا او مدت شش سال در جبهه بود و به علت مسوولیت خطیر و سنگینی که داشت بسیار کم به مرخصی می آمد .
او می گفت که ما اهل کوفه نباید باشیم که امام تنها بماند و با رزم بی امان خود علیه صدامیان هیچگاه در طول حیات مقدس خود نخواست که امام تنها بماند . او رفت ، اما یاد او و حرف های او برای همیشه در دل تاریخ زنده است .
مسوولیت هایی که شهید به عهده داشتند :
ـ مسوولیت و عضویت در جهاد سازندگی
ـ نیروی ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران
ـ فرماندهی طرح و عملیات لشکر دلیر 57 ابوالفضل (ع)
ـ معاون عملیاتی و عضو شورای فرماندهی لشکر فاتح و پیروز ابوالفضل (ع)
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام پاسدار شهید حاج " عبدالحسین کُردی "
سردار رشید اسلام شهید حاج " عبدالحسین کُردی "
فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر 57 ابوالفضل (ع) لرستان
شهید حاج " عبدالحسین کُردی "
نام : عبدالحسین
نام خانوادگی : کُردی
نام پدر : علی داد
نام مادر : عشرت
تاریخ تولد : 1340/01/02
محل تولد : بروجرد
شغل : پاسدار
تاریخ شهادت : 1365/10/24
محل شهادت : شلمچه
نام عملیات : عملیات کربلای ۵
نام گلزار : گلزار شهدای گوشه بروجرد
کد ایثارگری : 6530159
زندگینامه
در روز دوم فروزدین ماه سال 1340 ، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش علیداد، كشاورز بود و مادرش عشرت نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سال 1360 ازدواج كرد و صاحب یك پسر و دو دختر شد. چهارم دی 1365 ، با سمت فرمانده اطلاعات - عملیات در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر و صورت شهید شد. مزار او در زادگاهش قرار دارد. برادرش حمید کردی نیز به شهادت رسیده است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 487.
شهید « عبدالحسین کُردی » در سال 1340 هجری شمسی در یکی از محله ای جنوب شهر بروجرد در خانواده ای متدین و مؤمن چشم به جـهان گشود . خانواده ی این شهید به پاس ارادتی که به ائمه ی اطهار (ع) به ویژه سردار رشید کربلا امام حسین(ع) داشتند ، او را « عبدالحسین » نام نهادند .
با توجه به نوع کار پدر که به شغل کشاورزی مشغول بود ، عبدالحسین از همان ابتدا با مشکلات و سختی های زندگی آشنا شد و از زمانی که خود را شناخت در کمک به خانواده کوتاهی نکرد .
او با توجه به فرهنگ دینی و مذهبی که در آن پرورش یافته بود از همان دوران کودکی و نوجوانی اهمیت خاصی برای ادای فرائض دینی و مذهبی قایل بود . وی در دوران تحصیل نیز دانش آموزی کوشا ، فعال و اهـل مطالعـه بود . وی تا پایان دوره ی راهنمـایی در شـهر ( بروجرد ) ادامه ی تحصیل داد و سپس در امتحانات آموزشگاه نظامی ثبت نام کرد که با توجه به داشتن شرایط ، پذیرفته شد .
پس از قبولی به مدت سه سال در این آموزشگاه مشغول گذراندن آموزش های مختلف بود تا هنگام شکل گیری انقلاب اسلامی که او نیز به فرمان امام که فرمودند : ( پادگان ها را ترک کنید ) از پادگان فرار کرده و بعد از چندی با تظاهر به بیماری توانست با این ترفند از ارتش اخراج شود .
با اوج گیری انقلاب اسلامی ایران در برپایی راهپیمایی های بزرگ در شهر با دیگر دوستان همکاری می کرد ، تا اینکه انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 به پیروزی رسید و با فرمان تاریخ ساز امام امت مبنی بر تشکیل جهاد سازندگی ایشان به همکاری و همیاری این نهاد پرداخت و به عضویت جهاد سازندگی بروجرد درآمد و مدت 6 ماه در این نهاد فعالیت کرد و به بازسازی روستاها و مناطق محروم پرداخت.
در جریان انقلاب که مردم خود حفاظت و حراست شهرها را به عهده گرفتند ، عبدالحسین نیز به مدت دو ماه حراست و حفاظت از جان و مال مردم منطقه ی خود را به عهده گرفت . تا اینکه کمیته ی انقلاب اسلامی تشکیل شد و او نیز به جمع پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست .
پس از فرمان تاریخی حضرت امام خمینی (ره) ، مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، او نیز به جمع نیروهای جان بر کف و مخلص سپاه پیوست و بدین ترتیب در واحدهای مختلف سپاه از جمله واحد حفاظت ، به شناسایی عوامل ضد انقلاب و نیروهای محارب با خدا پرداخت و در اثر این تعقیب و گریزها بود که مورد شناسایی عوامل سر سپرده قرار گرفت و دو بار در بروجرد مورد سوء قصد و ترور واقع شد که به فضل خدا توطئه ی منافقین در هر دو مورد ناکام ماند و شهید کُردی از دامی که عوامل سرسپرده برای او گسترده بودند جان سالم به در برد .
با شروع جنگ تحمیلی وی در زمره ی اولین نیروهایی بود که در منطقه حضور یافت . شهید کُردی در منطقه ( کُردستان ) نیز با همکاری سایر برادران به پاکسازی عوامل خود فروخته در این منطقه پرداختند و در درگیری ها ، مورد اصابت ترکش قرار گرفت که به همین خاطر ، مدتی در بیمارستان تهران بستری و بعد از بهبودی نسبی بلافاصله دوباره به جبهه مراجعت نمود و در منطقه در قرعه کشی که به منظور اعزام رزمندگان به سفر مکه ی معظمه صورت گرفت .
ایشان با برگزیده شدن در این قرعه کشی به بروجرد بازگشتند و اعـلام کردند که من به این سفر نمیروم ، وقتی علت را از وی جویا شدند ، وی اظهار داشت که سفر حج پول نیاز دارد و من از نظر مالی ، توانایی رفتن به این سفر را ندارم ولی پدرش به او گفت : « هزینه ی این سفر را تقبل میکنم و حال که توفیقی برای شما حاصل گردیده ، شما از آن استفاده نمایید ، » لذا شهید عبدالحسین کُردی با یاری پدرشان به این سفر عرفانی مُشرف شدند ولی بعد از سفر حج که معمولاً مرسوم است که حجاج چند روزی را برای دیدار و زیارت دوستان و آشنایان در منزل می مانند ، شهید بلافاصله بعد از بازگشت از سفر معنوی حج ، سریعاً مجدد به جبهه بازگشتند که از سوی دوستان و آشنایان مورد سوال قرار گرفتند که حال در جبهه چه کار ناتمامی را دارند که بایستی به انجام برسانند ؟ که شهید در پاسخ به سوال آنان می گفت : من در جبهه لباس بسیجی ها را می شویم ، سنگر را مرتب می کنم ، سنگر درست می کنم ، آب می آورم ... باید زودتر به کارهایم برسم و خانواده ی شهید اظهار می کنند که تا بعد از شهادت وی ما نفهمیدیم او چه کاره بود و چه مسوولیتی برعهده داشت .
شهید کُردی به منطقه ی کردستان ( جبهه مریوان ) رفت و بعد از چند روز دوباره مجروح شد . او را به بیمارستانی در تهران بردند ، ما خبردار شدیم که مجروح شده و پس از پیگیری متوجه شدیم که در تهران بستری است لذا خانواده برای عیادت او عازم تهران شدند و در همان زمان به ما خبر دادند که برادرش حمید به فیض عُظمای شهادت نایل آمده و پیکر شهید به بروجرد منتقل می گردد . اما کسی از خانواده در بروجرد نبودند و همگی برای عیادت ایشان به تهران رفته بودند که به خـانواده خبر می دهند که فـرزند دیگرشان به فیض شـهادت نایل گردیده و آنها به بروجـرد بر می گردند .
بعد از اتمام مراسم برادر شهیدش ـ حمید کُردی ـ حاجی از تهران زنگ زده بود که کسی بیاید و مرا بیاورد ، اما هیـچ کس حـاضر نمیشد ، حـامل پیام شــهادت برادرش ـ حمید ـ به او باشد . تا اینکه رانندهای از سـپاه عـازم تهران می شود و در راه بازگشت به بروجـرد ، سر سخـن را با وی باز می کند و می پرسد : حاجی اگر کسی امانتی گرفت ، هنـگام پس دادن باید دارای چه روحـیه ای باشد که در جـواب می شنود که باید راضی و خوشحال باشد که راننده با بغض به او می گوید : خداوند به تو صبر دهد ـ برادرت حمـید شهید شده است ـ حاج عبدالحسـین کُردی لبخـندی میزند و آرام می گوید :
« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعوُن » و در ادامه می گوید : برادرم حمید برنده شد ، خوشا به حالش ، هر چند که او مدت کمی در منطقه بود ولی سعادت یافت و به فیض شهادت نایل شد ولی من که از اول جنگ در جبهه ها بودم ، هنوز خالص نشدم که خدا مرا بپذیرد .
از ویژگی های اخلاقی شهید می توان گفت که او فردی صبور ، آرام ، متواضع ، بشاش و گشاده رو بود . در تمام امور ایثار و گذشت از خـود نشان می داد و در هـر کاری که پیش می آمد ، قبل از همه ابتدا خود پیشقدم می شد . به هنگام عملیات و در زمانی که آتش دشمن در خط مقدم شدت پیدا می کرد ، وی در خط اول ، حضور می یافت و آخرین وضعیت منطقه را برای برنامـه ریزی صحیح و هـدایت دقـیق آتش ، بررسی می کرد .
شهید عبدالحسین کُردی در تصمیم گیری ها از نظرات دیگران سود میجست و در برخوردها و قضاوت ها ، عدالت را رعایت می کرد . در روابط اجتماعی با دیگران رفتاری پسندیده و سنجیده داشت و در محیطی که حضور مییافت با رفتار و منش خود ، همگان را تحت تأثیر قرار می داد . شهید کُردی در انجام واجبات و ترک محرمات پر تلاش بود و به مستحبات اهمیت می داد . اهل نماز شب بود و کم سخن و گزیدهگو بود و با کردارش ، دیگران را به عمل صالح دعوت می کرد .
وی از تشریفات و تجملات در زندگی به شدت دوری می کرد و در زندگی خود سادگی و بی آلایشی خاصی داشت . از زمانی که خود را شناخت ، همواره در سعی و تلاش بود . در ایام پیروزی انقلاب اسلامی ، شب و روز نمی شناخت و بعد از آن در طول جنگ تحمیلی ، مخلصانه انجام وظیفه می نمود و هرگز شبی را راحت در بستر نخوابید .
شهید عبدالحسین کُردی مدام در حال سرکشی از یگانها و هماهنگی آتش پشتیبانی رزمندگان اسلام در جبهه های جنگ بود و معتقد بود هر چه قبل از عملیات تلاش نماید به اذن الهی تضمینی برای موفقیت لشکریان جبهه ی حق خواهد بود .
او همان طوری که در عرصهی نبرد با دشمن متجاوز مراتب بالایی از توان و تخصص ، مدیریت و پشتکار را ارایه داد ، در میدان نبرد با نفس امّاره نیز موفق و سربلند بود . ایثار و از خود گذشتگی ، بخصوص اخلاص او کم نظیر بود و نهایت دقت و مـراقبت را به عمل می آورد که اعمال و فعالیتش تماماً خالص و قربه الی الله باشد .
شهید عبدالحسین کُردی بعد از شهادت برادرش ، مجدد به منطقه بازگشت و مـدت 8 ماه دیگر در جبهه های نبرد حضور داشت .
از پدرش خاطره ای نقل است که : « زمانی که حاجی شهید شده بود ، برادران از من پرسیدند ، عبدالحسین چه کاره بود ؟ که من گفتم ، پاسدار و آن ها در ادامه گفتند در سپاه چکاره بود ؟ گفتم که هر وقت ما هم از او می پرسیدیم ، شـهید می گفت : برای رزمندگان آب می آورم . ولی بعد از شهادتش تازه متوجه شدیم که فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر بوده ، در همان روزی که پیکر شهید عبدالحسین کُردی بر دوش مردم قدرشناس زادگاهش بروجرد تشییع می شد ، این شهر آماج عملیات هواپیماهای عراقی بود و مناطق مسکونی بمباران می شد و حتی زمان مراسم تشییع پیکر این شهید نیز چندین بار هواپیماها ، شهر بروجرد را بمباران کردند . »
شـهید عبدالحسـین کُـردی در تاریــخ 24 دی ماه 1365 در منطـقه ی کـربلای (5) ـ عملیات شلمچه ـ از چند جای بدنش به ویژه از ناحیه ی گردن ، مورد اصابت ترکش دشمن قرار گرفت و به آرزوی دیرینه ی خود که همانا شهادت در راه خدا و در مسیر دفاع از حق در مقابل باطل بود ، نایل شد و با بدنی قطعه قطعه و غرق در خون به دیدار معشوق شتافت .
ایشان در یکی از دست نوشته هایش نوشته است :
« خدایا من در جبهه ی حق علیه باطل آمده ام که جان خود را بفروشم . امیدوارم خریدار جان من تو باشی . به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمـان برنگـردان . دلـم می خواهد لحظه های آخر زندگی بدنم و جسمم آغشته به خون گردد و در راه تو باشم . »
آنان که به راه دوســت آگاه شـدند با عشق به هر طریق همراه شدند
از جـان و عیال و مال خود بگذشتند خفــتند بخــون ، شهـید آگاه شدند
وصیت نامه سردار رشید اسلام حاج عبدالحسین کُردی
فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر ابوالفضل (ع)
« وَلا تحسبن الذین قُتلو فی سبیل الله امواتاً بَل احَیاء عِند رَبهم یُرزقون »
سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹
« گمان مکنید آنان که در راه خدا کشته میشوند، مُردهاند ، بلکه آنان زندهاند و درنزد خدای خود روزی دارند .»
پروردگارا ؛ تو می دانی به یگانگی و وحدانیتت اعتقاد دارم و تنها تو را می ستایم و از تو یاری می جویم و تنها به تو پناه می برم از شر هر شیطانی و شـهادت می دهـم که دین اسـلام بر حـق است و شــهادت می دهم که محـمد(ص) بنده و فرسـتاده ی توست و شهادت می دهم که علی با یازده فرزندش امام و پیشوایان ما هستند و مسلک و مرام آنان را الگو در دنیای خود قرار می دهم تا آخرتمان در کنارشان باشیم « الهم رزّقنی توفیق شفاعه محمد (ص) و آل محمد (ص) »
خدایا من بنده ی ضعیف و ناتوان توام و هرگز حقوق بندگی ام را رعایت نکردم .
تو بزرگواری کردی ، من سرکشی .
تو مهربانی کردی ، من مغرور شدم .
تو عنایت کردی ، من اعتنا نکردم .
تو وفا کردی ، من جفا کردم .
تو نعمت دادی ، من کفران کردم و غافل بودم .
حال از تو می خواهم بار دیگر دست بنده ات را بگیری و از او راضی شوی و جزء بندگان خودت قرار دهی که بنده ی تو بودن را می خواهم .
از تو می خواهم که
عیب هایم را بپوشانی و رسوایم نکنی ، زیرا تو « ستارالعیوبی »
به من رحم کن . زیرا تو « ارحم الراحمینی »
گناهانم را نادیده بگیر . زیرا که « غفار الذنوبی»
و به فریادم برس ، زیرا که تو « غیاث المستغیثی »
و در دلم نور خودت را برافشان زیرا که تو « نورالمستوحشین فی ظلمی» .
خدایا !
از تو می خواهم که با غفرانت با من رفتار کنی نه با عدلت ،
که طاقت عذابت را ندارم .
خدایا از تو می خواهم که مرا به خاطر نافرمانی هایم سرزنش نکنی ،
هر چند که خود را مستحق مذمت می بینم ،
از تو می خواهم بپوشانی آنچه بر من گذشت
و مرا مورد عفو خود قرار دهی .
من که شرمنده ام در حضور تو
و شرمندگی من اجازه ی سخن گفتن را نمی دهد ،
پس تو خود ، دستم را بگیر .
حال که توفیق حضور در جبهه ها را به من دادی پس مرا خالص گردان
و دست رضایتت را به سوی من دراز کن .
از تو می خواهم مرا نجات دهی تا تنها هسـتی ام را که آن هم از آنِ توست در راهت فـدا کنم
و به آن مبنا و منشاء برسم ،
زیرا که جز تو خدایی ندارم .
امت شهید پرور و مسلمان : سنگینی بار مسوولیت بر دوش شما رهروان به حق علی (ع) است و از مـیان شـما رزمندگانی فـدایی هستند که جـو سنگینی را این بار بر دوش می کشند و الله گویان بر قلب کفر می تازند و هر بار قدری از جان پلیدش را می گیرند . پس این سیل خروشان را هرگز نگذارید از حرکت باز ایستد .
با اتفاق هم و با جان و مالتان ، اولاً به تکلیف خود جامعه عمل پوشانده و دلاورانه پوزه ی جنایتکاران را بر خاک مالیده و پیروزی و نصر را نصیب خودتان گردانید و منزل ابدی خود را آباد کنید و از همه بالاتر سبب خشنودی خدا شوید ، تا رحمت او بر شما فرود آید و شما را از شر شیطان محفوظ دارد .
باری پدرم که عمری در کنار تو بودم و هرگز نتوانستم کوچکترین خدمتی به تو بکنم ، بلکه سبب زحمت و ناراحتی تو شدم ، نه تنها عصای پیریات نبودم ، بلکه خود نیز بار سنگینی بودم که قد خمیده ات و بدن رنجورت را فشردم .
امیدوارم و عاجزانه از تو میخواهم که مرا ببخشی ، من مدیون تو بودم و هرگز دِینت را که برگردنم داشتی ، ادّا نکردم .
مادرم ، تو نیز شیره ی جانت را به من دادی و به قول برادر شهیدم ( حمـید ) این نتـیجه ی آن شیر پاک و دستان پینه بسته ی پدرم بود که ما را به منزلگاه عاشقان ( کـربلا ) کشاند . امیـدوارم که تو نیز مـرا ببخشی و شیرت را حـلالم کنی و از تو می خواهم که صبر کنی و ارزش خود را نادیده نگیری و هر چند می دانم که کشته شدن من برایتان سخت است ،
اما می خواهم بدانید از موقعی که برادرم شهید شد ، من دیگر آرامش در خود احساس نمی کردم و چون او نزد خدایش ارزشمند بود و شهید بود . بارها با او حرف زدم و درد دل کردم که در میان اقوام و فامیل و خانواده کسی را نمیبینم که رهرو او باشد و خود را تنها می بینم . پس برادرم از خدا بخواه مرا نیز در کنار تو قرار دهد . تو به من درسی نمیدادی که خود را بیشتر دریابم ، چرا که من شهید نشدم و حال می دانم این برایتان هر چند ناخوشایند است .
از برادرم علی میخواهم راهمان را ادامه و بر عزّت این خانواده بیفزاید ( عزّتی که فقط از جانب خدا بوده و از عزّت اوست ) این کشته شدن چون در راه خداست ارزشمند است .
وصیت می کنم که بچه هایم را همسرم بزرگ کند و دستشان را در دست افراد نیکو و وارسته و با تقوا و پیرو خط امام بگذارد و فرزندی که در راه دارم ، اگر دختر بود زینب و اگر پسر بود ، میثم نامگذاری کنید و نیز به آنها بگویید که پدرشان پیرو حسین(ع) و پیرو و مطیع رهبر ، امام خمینی بود و در راه انجام تکلیف ، کشته شد .
وصیت میکنم که خانه ام برای همسرم بماند تا فرزندانم بعد از تشکیل خانواده کانونی داشته باشند که به آنجا روی آورند و مورد طعنه و زخم زبان دشمنانم واقع نشوند .
از همه ی شما بستگان نزدیکم ، می خواهم که راضی به رضای خدا باشید و هرگز شاکی نباشید در کشته شدنم . گریه و زاری کم کنید و صورت و موی خود را نکنید که رضای خداوند در آن نیست و همگی مرا عفو کنید تا خدا نیز مرا عفو کند .
والسلام علی عبادالله الصالحین
به امید زیارت کربلا و آزادی قدس عزیز
خدایا ، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
شهید حاج عبدالحسین کردی
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون
گمان مکنید آنان که در راه خدا کشته می شوند مرده اند بلکه آنان زنده اند و در نزد خدای خود روزی دارند.
پروردگارا – تو می دانی به یگانگی و وحدانیت اعتقاد دارم و تنها تو را می ستائیم و از تو یاری می جوئیم. و تنها به تو پناه می بریم از شر هر شیطانی. و شهادت می دهیم که دین اسلام بر حق است و شهادت می دهم که محمد (ص) بنده و فرستاده توست و شهادت می دهم که علی با یازده فرزندش امام و پیشوایان ما هستند و مسلک و مرام آنان را الگو در دنیای خود قرار می دهیم تا آخرتمان در کنارشان باشیم.«الهی رزقنی توفیق شفاعة محمد (ص) و آل محمد (ص)» خدایا من بنده ضعیف و ناتوان توام و هرگز حقوق بندگی ام را رعایت نکردم. تو بزرگواری کردی، من سرکشی. تو مهربانی کردی، من مغرور شدم. تو عنایت کردی، من اعتنا نکردم. تو وفا کردی من جفا کردم. تو نعمت دادی من کفران کردم و غافل بودم. حال از تو می خواهم باری دیگر دست بنده ات را بگیری و از او راضی شوی و جزء بندگان خودت قرار دهی، که بنده تو بودن را می خواهم. عیبهایم را بپوشانی و رسوایم نکنی زیرا تو «ستار العیوبی» به من رحم کن. زیرا که تو ارحم الراحمینی. گناهانم را نادیده بگیر، زیرا که غفار الذنوبی و به فریادم رس ، زیرا که تو غیاث المستغیثینی و در دلم نور خدا را برافشانی زیرا که تو نور المستوحشینی فی الظلم.
خدایا از تو می خواهم که با غفرانت با من رفتار کن نه با عدلت.که طاقت عذابت را ندارم. خدایا اگر مرا به خاطر نافرمانی هایم سرزنش کنی، هرچند که خود را مستحق مذمت می بینم، از تو می خواهم بپوشانی آنچه بر من گذشت و مرا مورد عفو خود قرار دهی. من که شرمنده ام در حضور تو و شرمندگیم اجازه سخن گفتن را نمی دهد، پس تو خود دستم را بگیر.
حال که توفیق حضور در جبهه ها را به من دادی پس مرا خالص گردان و دست رضایتت را بسوی من دراز کن.از تو می خواهم مرا نجات دهی و تنها هستیم را که آن هم از آن توست،در راهت فدا کنم و به آن مبنا و منشاء و صیعانت برسم،زیرا که جز تو خدایی ندارم.
امت شهیدپرور و مسلمان:سنگینی بار مسئولیت بر دوش شما رهروان بحق علی (ع) است و از میان شما رزمندگانی فدای جو سنگینی این بار را بر دوش می کشند و الله گویان بر قلب کفر می تازند و هر بار قدری از جان پلیدش را می گیرند. پس این سیل خروشان را هرگز نگذارید از حرکت باز ایستد.
با انفاق جان و مالتان اولاً به تکلیف پوزه جنایتکاران را بر خاک مالیده و پیروزی و نصر را نصیب خودتان گردانید و منزل ابدی خود را آباد کنید و از همه بالاتر سبب خشنودی خدا شوید،تا رحمت او بر شما فرود آید و شما را از شر شیطان محفوظ دارد.
باری پدرم که عمری در کنار تو بودم و هرگز نتوانستم کوچکترین خدمتی به تو بکنم. بلکه سبب زحمت و نارضایتی تو شدم، نه تنها عصای پیریت نبودم بلکه خود نیز سنگینی بودم که قد خمیده ات و بدن رنجورت را فشردم. امیدوارم و عاجزانه از تو می خواهم که مرا ببخشی. من مدیون تو بودم و هرگز دینت را ادا نکردم.
مادرم تو نیز شیره جانت را به من دادی و به قول برادر شهیدم این نتیجه آن شیر پاک و دستان پینه بسته پدرم بود که ما را به منزلگاه عاشقان (کربلا) کشاند. امیدوارم که تو نیز مرا ببخشی و شیرت را حلالم کنی و از تو می خواهم که صبر کنی و ارزش خود را نادیده نگیری و هرچند می دانم که کشته شدن من برایتان سخت است،اما بدانید از موقعی که برادرم شهید شد، من دیگر آرامش در خود احساس نمی کردم و چون او در نزد خدایش ارزشمند بود و شهید بود بارها با او حرف زدم و درد دل کردم که در میان اقوام و فامیل و خانواده کسی را نمی بینم که رهرو او باشد و خود را تنها می بینم. پس برادرم از خدا بخواه مرا نیز در کنار تو قرار دهد. تو درسی نمی دادی که خود را بیشتر دریابم، چرا که شهید نشدم و حال هر چند برایتان ناخوشایند است از برادرم علی می خواهم راهمان را ادامه و بر عزت این خانواده بیفزاید. این کشته شدن چون در راه خداست، ارزشمند است.
وصیت می کنم که بچه هایم را، همسرم بزرگ کند و دستشان را در دست افراد نیکو و وارسته و با تقوا و پیرو خط امام بگذارد. و فرزندی که در راه دارم، اگر دختر بود زینب و اگر پسر بود میثم نامگذاری کنید و نیز به آنها بگوئید که پدرشان پیرو حسین (ع) و پیرو و مطیع رهبر امام خمینی بود و در راه انجام تکلیف کشته شد.
وصیت می کنم که خانه ام برای همسرم بماند تا فرزندانم بعد از تشکیل خانواده کانونی داشته باشند که به آنجا روی آورند و مورد طعنه و زخم زبان دشمنانم واقع نشوند.
از همه شما بستگان نزدیکم می خواهم که راضی به رضای خدا باشید و هرگز شاکی نباشید. در کشته شدنم گریه و زاری کم کنید و صورت و موی نکنید که رضای خداوند در آن نیست و همگی مرا عفو کنید تا خدا نیز مرا عفو کند. والسلام علی عبادالله الصالحین.
به امید زیارت کربلا و آزادی قدس عزیز.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار
آنانکه بعشق دوست پابست شدند/ خود را بشکستند و هم دست شدند
تا فانی فی ا... شدند از دل و جان / رستند ز قید هستی و هست شدند
عبدالحسین کردی
شهيد حجه الاسلام محمد حسن شريف قنوتی
سردار رشید اسلام شهید « محمدحسن شریف قنوتی »
مسوول لشکر مردمی الله اکبر و تأمین و توزیع مهمات
در منطقه ی خرمشهر
شهید « محمدحسن شریف قنوتی »
نام : محمد حسن
نام خانوادگی : شریف قنوتی ( شریف طبع )
نام پدر : شیخ محمود
نام مادر : مکیه ( مکیه عبداللهی )
تاریخ تولد : 1313/04/03
محل تولد : اروند کنار خوزستان
تاریخ شهادت : 1359/07/24
محل شهادت : خرمشهر
آرامگاه : گلزار شهدای آبادان ( دو مقبره یادبود در شهرهای بروجرد و اردکان )
کد ایثارگری : 5906129
زندگینامه
در روز سی ام اسفند ماه سال 1313 ، در شهر اروندكنار از توابع شهرستان آبادان به دنيا آمد. پدرش محمود، روحانی بود و مادرش مكيه نام داشت. تا پايان دوره ابتدایی درس خواند. به فراگیری علوم دینی و حوزوی پرداخت. روحانی بود. در سال 1329 در استان خوزستان ازدواج كرد و صاحب شش پسر و يك دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و چهارم مهر 1359 ، با سمت فرمانده گروه های چريكی در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به سر، شهيد شد. تربت پاک او در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش واقع است. او را شيخ شریف نيز می ناميدند.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان خوزستان، جلد دوم ( ش ـ ی ) ، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1395، صفحه 800.
زندگی و فعالیت آغازین
محمد حسن شریف قنوتی در روز سوم تیر سال 1313 در اروند کنار خوزستان به دنیا آمد. در دوران کودکی به کسب علوم و معارف دینی روی آورد و مقدمات اسلام را نزد عمویش، عبدالستار اسلامی، سپس عبدالرسول قائمی در آبادان فراگرفت. در سال 1337 با توجه به رونق علمی حوزه علمیه بروجرد دوره سطح و بخشی از خارج را به پایان رساند، سپس برای تکمیل تحصیلات حوزوی وارد حوزه علمیه قم شد و محضر درس سید محمدرضا گلپایگانی و نیز سید روحالله خمینی، را درک کرد و تا مرتبه اجتهاد پیش رفت. وی مبارزات سیاسی خود را از زمان فعالیت فدائیان اسلام آغاز نمود و همکاریهای اندکی با آن گروه، به ویژه سید مجتبی نواب صفوی داشت.
او در کنار مبارزات سیاسی فعالیتهای اجتماعی را نیز ادامه داد و در سال 1337 پس از اتمام درس خارج ، از سوی سید محمدرضا گلپایگانی برای امور تبلیغ به سرنجلک و سپس اردکان فارس اعزام گردید. او چندین سال در روستاها و بخشهای اردکان فارس به تبلیغ و ترویج احکام اسلامی پرداخت و در کنار آن فعالیتهای اجتماعی زیادی انجام داد و در روستاها برای مردم مسجد، حمام و دبستان ساخت و در رفع برخی از مشکلات آنان کوشید. او به منظور کمک به معیشت خانوادههای فقیر صنعت قالیبافی را با ایجاد دارهای قالی در منازل توسعه داد. همین اقدامات سبب شده بود که وی محبوبیت و مقبولیت خاصی در میان مردم آن سامان بیابد.
با شروع نهضت اسلامی به رهبری روحالله خمینی در سال 1342 ، فعالیتهای سیاسی شریف قنوتی شدت بیشتری یافت. این امر سبب شد که ساواک فارس توجه ویژهای به او داشته باشد و فعالیتها و حرکات و رفتارهای او را زیر نظر بگیرد و بارها بازداشت و زندانی گردد. رژیم برای آرام کردن اوضاع مدت کوتاهی بعد او را از زندان آزاد کرد، اما ممنوعالمنبر نمود.
در اسناد برجای مانده، از ساواک، شریف قنوتی روحانی افراطی پیرو عقاید و افکار خمینی معرفی شدهاست. شریف قنوتی پس از مدتی به عنوان نماینده خمینی در اردکان و حومه برگزیده شد. او وجوهات شرعی را از مردم دریافت میکرد و به قم و نجف ارسال مینمود. ساواک شیراز موضوع را با ساواک اصفهان در میان گذاشت و عوامل رژیم، شریف قنوتی را با تعدادی اعلامیه دستگیر کرده و تحت شدیدترین شکنجهها قرار دادند.
وی پس از مدتی آزاد گردید و بلافاصله به اردکان فارس مراجعت کرد و مورد استقبال مردم آن سامان قرار گرفت.
در سال 1349 ، پس از شهادت سید محمدرضا سعیدی، بار دیگر به دلیل فعالیتهای سیاسی اش دستگیر و مدتی زندانی گردید. محمدحسن شریف قنوتی در سال 1355 خانواده اش را به بروجرد برد و خود با استفاده از نام مستعار « شریف طبع » فعالیتهای سیاسی اش را ادامه داد. با اوجگیری مبارزات مردمی، بر وسعت فعالیتهای شریف قنوتی افزوده شد و از آنجا که وی در اردکان، شیراز، یاسوج و اصفهان برای عوامل رژیم فرد شناخته شدهای بود، به مسجدسلیمان رفت تا راحتتر به فعالیتهایش ادامه دهد. او برای آن که به راحتی به دست عوامل ساواک نیفتد، شبها را به همراه عدهای از همراهانش در مسجد میماند. پس از مدتی، ساواک مسجدسلیمان از وجود او احساس خطر کرده و برای دستگیری وی اقدام کرد. عوامل رژیم در آبان 1357 شبانه از پشت بام به مسجد ریخته و پس از دستگیری شریف قنوتی به زندان اهواز انتقال دادند. او در زندان هم ساکت نماند و به افشاگری علیه رژیم ادامه داد.
پس از پیروزی انقلاب
شریف قنوتی در روز دوم دی سال 1357 از زندان اهواز رهایی یافت و به بروجرد بازگشت و به سازماندهی راهپیماییها و مبارزات مردمی پرداخت. با پیروزی انقلاب اسلامی، شریف قنوتی بار دیگر به اردکان رفت و بنا به درخواست مردم منطقه، مسئولیت نمایندگی شورای شهر را بر عهده گرفت. او باز هم به فعالیتهای عمرانی و اجتماعی مشغول شد و به رفع مشکلات فرهنگی مردم پرداخت. شریف قنوتی پس از چندی، به عنوان دادستان انقلاب بروجرد به خدمت مشغول شد.
جنگ ایران و عراق
با آغاز جنگ برای اولین بار ستاد کمک رسانی به مناطق جنگی جنوب و غرب کشور را در بروجرد به راه انداخت و در روز سوم مهر 1359 با کاروانی متشکل از چندین کامیون ( به قولی 21 کامیون ) آذوقه اهدایی مردم بروجرد به خرمشهر اعزام گردید. پس از بازگشت، در بسیج نیروهای مردمی و اعزام آنان به جبهههای نبرد فعال شد. در اوایل مهر به همراه تشکلی از جوانان بروجرد به خرمشهر رفت و خود لباس رزم پوشید و با تشکیل گروههای چریکی الله اکبر و گروهانهای مقاومت، به دفاع از آن پرداختند. شیخ شریف علاوه بر فرماندهی برخی از محورها در خرمشهر و هدایت نیروها، مسئولیت تأمین مهمات نیروها را هم عهدهدار بود.
شهادت
دستور پیشروی یگانهای دشمن به سوی خرمشهر، در روز بیست و چهارم مهر ماه سال 1359 صادر شد و خیابان چهل متری این شهر، بهعنوان خیابان مرکزی، شاخص تقسیم نیروها و محورها قرار گرفت. با گذشت ساعاتی از روز، در حالی که مدافعان اندک شهر به مقابله مشغول بودند، یگانی از نیروهای دشمن با راهنمایی ستون پنجم، خود را به خیابان چهل متری رساند و با استقرار تیربار در چند نقطه و موضعگیری تک تیراندازان در ساختمانهای مسلط بر این خیابان، محور مرکزی و اصلیترین راه پشتیبانی و رفتوآمد نیروهای مدافع را بستند. دشمن، ماشین حامل شریف قنوتی را در این خیابان هدف قرار داد. پس از اصابت هفت یا هشت گلوله به بدن شهید، ماشین با آرپیجی هدف قرار گرفت و واژگون شد. دشمن که از همان ابتدا در پی دستگیری شریف قنوتی بود، او را اسیر کرد و با سر نیزه کلاشینکف، به شقیقه او ضربه زد و او را به شهادت رساند. محمدحسن قنوتی اولین روحانی شهید شده جنگ ایران و عراق است
مدفن
شیخ شریف در گلزار شهدای آبادان دفن شدهاست. با این وجود دو مقبرهٔ دیگر برای یادبود در شهرهای بروجرد و اردکان ساخته شده است
یادمان
مدارس و بلوارهایی در اهواز و اردکان برای بزرگداشت به نام وی نامگذاری شدهاست. فیلم سینمایی شیخ شریف با بازی جعفر دهقان در نقش شهید شریف طبع و کارگردانی اسماعیل فلاح پور
زندگی نامه شهید « محمدحسن شریف قنوتی »
شهید « محمدحسن شریف قنوتی » در سال 1313 در خانوادهای مـذهبی در منطـقه ی ( اروند کنار از توابع شهرستان آبادان ) دیده به جهان گشود . بعدها بار مسوولیتی را که از زمان هابیل نسل به نسل گشته بود بر دوش کشید و با آگاهی خود سعی در آگاه نمودن سایرین داشت .
او از همان اوان کودکی با اصول و مفاهیم اسلامی برای تبلیغ و ترویج احکام اسلامی به روستاها و بخش های ( اردکان فارس ) سفر نمود و در هر روستایی که می رفت برای مردم مسجد و حمام و دبستان می ساخت . از کارهای خیر شهـید قنوتی در اردکان می توان به تشکیل صندوق قرض الحسنه ، ساخت مسجد و حمام اشاره نمود . تمام خانواده های آن منطقه وی را می شناختند و با او رابطه ی دوستانه و صمیمانه ای داشتند . به طوری که هنوز هم بعد از گذشت سال ها ، خاطراتش در ذهن مردم منطقه ی اردکان به یادگار باقی مانده است .
شهید شریف قنوتی با وجود جو حاکم در زمان رژیم منحوس ستم شاهی ، در مساجد به سخنرانی و آگاه نمودن مردم می پرداخت . با شروع جریان انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) رهبر کبیر انقلاب ، شهید قنوتی نیز مبارزاتش را علنی نمود و با یاری همرزمانش در آن برهه از زمان اقدام به پخش اعلامیه ها و رساله ی امام در میان مردم نمود .
شهید قنوتی شب ها در منزل خود با دوستانش تشکیل جلسه میدادند و به گفتگو و مباحثه پیرامـون مسایل اسلام به ویژه شناخت بیشتر دستورات قرآن کریم می پرداختند . او همیشه در کارهای خیر پیش قدم بود و همین امر سبب شد که او به همراه مردم خَیّر و نیکوکار منطقه ی ( اردکان ) ، مهدیه و حوزه علمیه را در این شهر بنا نهند . در آن زمان به دلیل فعالیت های مردمی و آگاهی بخشی این شهید ساواک اردکان وجـود او را خـطر بزرگی می دانست ، لذا او را دسـتگیر و به سـاواک منطقه ی ( شیراز ) تحویل دادند . در بین راه از او خواستند که لباس روحانی را از تن بیرون آورد ، ولی او از این عمل سرباز زد و خـطاب به مأمورین می گوید : « بزرگترهایتان از این لباس و روحانیت وحشت دارند ، شما که جای خود دارید . »
همچنین ساواک از او می خواهد که ندامت نامه بنویسد ،
ولی او می گوید : « من کاری نکرده ام که بابت آن پشیمان باشم . » تا اینکه بر اثر سر و صدایی که عشـایر شـیراز براه انداختند ، سـاواک مجـبور به آزادی او می شود ولی او را ممنوع المنبر می کنند . همسرش نقل میکند که او در پایین منبر می نشست و سخنرانی می کرد . بعد از مدتی او شهرتش را عوض کرد و همراه خانواده به شهر بروجرد نقل مکان نمود .
ولی او آرام ننشست و در بدو شروع انقلاب به مسجد سلیمان رفته و مردم آنجا را نیز بر ضد رژیم آماده می کرد که همین امر منجر به دستگیری مجدد وی توسط ساواک گردید و پس از دستگیری به زندان اهواز منتقل شد . در زندان اهواز او و دوستانش اقدام به اعتصاب غذا می کنند . در روز عاشورا یکی از نوکران رژیم اسلحه را به طرف او نشانه می رود و او را تهدید به مرگ می کند که شهید قنوتی فریاد می زند :
« عاشور است و ما تشنه ی شهادتیم و از مرگ باکی نداریم .»
در سال های قبل از پیروزی انقلاب ، شهید قنوتی همواره به خاطر اقداماتش توسط ساواک دستگیر و زندانی می شد و بارها به شهرهای مختلف تبعید گردید .
با شـروع انقلاب به رهبری حضرت امام خمینی (ره) شهید قنوتی نیز که آرزوی چنین روزهایی را داشت به بروجرد برمی گردد و در صفـوف متحد مردم شرکت می کند و اکثر تظاهرات را سازماندهی و حـضور مردم را در جریان انقـلاب نظم می دهد .
همسرش در این رابطه می گوید : « شب ها با قم و تهران تلفنی تماس می گرفت و برای راهپیمایی ها شعار تهیه می کرد و یا از دوستان خود برای خواندن و پخش اعلامیه های امام کمک می گرفت . »
هنگامی که شاه خائن از ایران رفت و خشم و مبارزات مردم به ثمر نشست و طلوع پیروزی را دیدند ، شهید قنوتی می گفت : « تازه سختی ها شروع شده ، مـا باید کشـته ها بدهیم تا حکـومت اسـلامی برقـرار شود . »
او سختی هایی را می دید که در پناه آن آسایش و سعادتی ( فَان مَع العُسر الیُسرا ) باشد . یعنی با هر سختی به راستی آسایش و با هر آسایشی سختی در پی است .
با شروع جنگ تحمیلی بین اسلام و کفر ـ جنگی که امام آن را برای ملت نعمت می دانست ـ او هم عمل صالح خویش را تشخیص داد و این در شرایطی بود که همزمان با شروع جنگ اختلافات داخلی و جریانات انحرافی قوت می گرفت که وی این مسئله را زود شناخت و در جواب دوستش که به او گفت : حکم جهاد در مورد همه نیست و تو باید در حوزه بمانی گفت : امروز روز امتحان است و با همین فکر بود که خود او اولین ستاد کمک رسانی به مناطق جنگی را در بروجرد تشکیل داد و جزء اولین گروه داوطلب از همان ستاد برای کمک به جبهه های حق علیه باطل به کربلای خوزستان رفت و شاید مردم شهرهای ایران ، چهره ی نورانی و مقدس او را در تلویزیون همراه با کامیون های آذوقه ی اعزامی به مناطق جنگی ، دیده و صحبت های مخلصانه ی او را از یاد نبرده باشند .
در شهر ( خـونین شـهر) ، شهر عشـق و خون به صف مقدم جبهه میرود و ( لشکر الله اکبر ) را که همگی از نیروهای بسیجی و مردمی بودند و به عشق حاکمیت اسلام و آزادی کربلای خونین شهر به جبهه آمـده بودند را سازماندهی می کند و به عنوان مسوول نبردهـا در مناطق جنگی ، زبانزد نیروهای اسـلام می گردد .
جانبازی های این لشکر که هدفشان الله و سلاحشان ایمان و رهبرشان خمینی بود ، هنوز در ذهن تمامی رزمندگان به یادگار نقـش بسته است . یکی از دوستان شهید قنوتی می گوید : « که من فکر نمی کنم کسی از آنان زنده باشد . چون عشق به شهادت و مبارزه با صدامیان کافر در وجود همگیشان دیده می شد . » شـاید اگر جـریانات سـازشـکارانه ( بنی صدر ) نبود ، ما هم امثال « شریف طبع » و یارانش را از دست نداده بودیم و خرمشهر هم سقوط نمی کرد .
همسر شهید می گوید : « بعد از رفـتن او به جبـهه ما او را دیگر ندیدیم ولی دوسـتانش که به ما سر می زدند ، می گفتند که او برای بردن آذوقه به جبهه در خطرناک ترین مسیرها ، خود در پشت ماشین به رانندگی می پرداخت . دوسـتان و همرزمانش نقل می کنند که در عملیات جلوگیری از سقوط شهر خرمشهر ، او با سلاحش آنقدر تیراندازی می کند که بدنه سلاح قرمز می شود و در نبردهایش در جبهه و مقـاومت در مقـابل دشمن روحیه ی او در بین رزمندگانی که از شهر خرمشهر دفاع می کردند ، به گـونه ای بود که هـمواره در میان همرزمانش از او نقل می کردند . وی در بدترین شرایط جنگ و در بدترین مسیرها سعی در رساندن مهمات به دست رزمندگانی که جلوی دشمن را سد کرده بودند ، می کرد تا با این عمل از سقوط شهر جلوگیری کند . »
در یکی از این ماموریت های مهمات رسانی ، هنگامی که داشت به طرف مقر خود برمی گشت در خـیابان 40 متری نیروهای عـراقی ها او را در درون ماشـین ، به رگبـار می بندند . او برای دفاع از خود از ماشین خارج می شود ، ولی این مزدوران باز هم دست از جنایات خود برنداشته و از پشت سر تمام بدنش را مورد اصابت گلوله قرار می دهند و بعد بالای سـرش آمده و با نیزه سرش را بریده و عـمامه و سر بریده اش را برمی دارند و فریاد می کشند : ( ان قتلت واحد الخمینی ) یعنی یکی از خمینیان را کشتیم .
آری ... او نیز همچون مولایش حضرت عباس( علیه السلام ) به شهادت رسید . با این تفاوت که حضرت عباس( علیه السلام ) در رسانیدن آب به طفلان به شهادت رسید و او در حین رسانیدن مهمات به یاران امام و همرزمانش به آرزوی دیرینه اش دست یافت و به درجه رفیع شهادت نایل شد .
یکی از پسرانش با بیان خاطره ای از پدر می گوید : « بعد از اینکه پدرم به خونین شهر رفت ، من نیز به دنبال او به آن منطـقه رفتم ولی او را پیدا نکردم و در هـمانجا به مبارزه پرداختم ولی در همان زمان تیر خوردم و از ناحیه دست مجروح شدم و مرا به بیمارستان بردند ، وقتی که پدرم مطلع شد و به دیدن من آمد گفت : شهادت سعادتی است که نصیب هر کسی نمی شود ، به راستی که اینگونه است . »
گزیده ای از سخنان شهید محمدحسن شریف طبع ( شریف قنوتی ) :
« امروز روز امتحان است ، برای خدا کار کنید و خود را به سختی بیندازید و جسمتان را پرورش ندهید که این جسم فانی است و به زیر خاک می رود . »
شهادت سعادتی است که نصیب هر کسی نمی شود و خون پاک و مطهر می خواهد .
نامش جاودان و یادش گرامی باد
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام سرلشگر پاسدار « شهيد محمد بروجردی »
سردار رشید اسلام شهید « محمد بروجردی »
فرمانده ی قرارگاه حمزه ی سیدالشهداء(ع)
شهید محمد بروجردی
نام : محمد
نام خانوادگی : بروجردی
نام پدر : علیرضا
نـام مادر : خدیجه
تاریخ تولد : 1333/06/11
محل تولد : روستای دره گرگ بروجرد
سـن : 29سـال
تاریخ شهادت : 1362/03/01
محل شهادت : استان آذربایجان شرقی سه راهی نقده (پاوه ـ نحله)
علت شهادت : برخورد با مین ضد تانک کاشته شده در جاده مسیر توسط ضدانقلاب
تـاریخ شـهادت : 1362/03/01
عـملیـات : بیت المقدس۴
نـحوه شـهادت : براثر انفجار مین
آرامگاه : بهشت زهرا(سلام الله علیها ) تهران قطعه: 24 ردیف: 75 شماره: 24
کد ایثارگری : 6203797
زندگینامه
شهید « محمـد بروجـردی » در روز یازدهم شهریور ماه سال 1333 هـجری شمـسی ، در روستای دره گرگ ( شهید بروجردی ) از توابع شهرستان بروجرد ، در خانه ای محقر امٌا مصفا و منوّر به عشق و نور الهی و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت (ع) پا به عرصه ی وجود گذاشت. پدرش علیرضا و مادرش، خدیجه نام داشت. وی از زمان نوزادی که آوای حق ( اذان و اقامه) در گوشش طنین افکند . خود را برای جهاد و مبارزه با دشمنان خدا آماده کرد . پدر و مادرش که انسان هایی مؤمن و زحمتکش بودند در تربیت وی سعی و تلاش وافری داشتند .
محمد که پنج خواهر و برادر داشت او محبت پدر را بیش از پنج سال درک نکرد و درد یتیمی بر قلبش نشست.
شهید بروجردی قبل از شش سالگی پدر بزرگوار خود را از دست داد و مادرش با همه ی سختی ها و مشکلاتی که وجود داشت ، تمامی همّ و غم خود را برای تربیت وی بکار بست . محمد در هفت سالگی وارد مدرسه شد . امّا به دلیل شرایط مادی خانواده ، تحصیل در کلاس های شبانه توام با کار و تلاش روزانه را انتخاب کرد و در کنار آن خانواده را در تامین زندگی شرافتمندانه مدد رساند .
محمد بروجردی در سن هفده سالگی به رسم و سنت پیامبر(ص) با خانواده ای متدین و معتقد به اسلام وصلت کرد و با این کار سنت الهی را تداوم بخشید و در سال 1351 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد.
محمد در سن 17 سالگی با بانویی مومنه ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو فرزند به نام های حسین و سمیه می باشند.در سال 1350 در مدرسه ی مجتهدی در تهران شروع به تحصیل کرده و یک سال بعد به خدمت سربازی رفت.
پس از گذراندن دوران سربازی در سال 1354 با حجت الاسلام شاه آبادی و…ارتباط نزدیکی بر قرار نمود وپس از همکاریهای فرهنگی تبلیغی در سازمان فجر اسلام آنان به این نتیجه رسیدند که به مبارزات مسلحانه بپردازند و سپس راهی سوریه شدند.
در سال 1355 محمد در سوریه با آیت الله صدر و دکتر چمران ملاقات کرده و دوره های آموزش نظامی راگذراند. بالاخره انتظار به پایان رسید و امام(ره) به ایران بازگشت.
محمد مسئولیت حفاظت از امام(ره) را بر عهده داشت. او درجریان تصرف رادیو تلویزیون از ناحیه پا مجروح شد.پس از انقلاب ابتدا مسئولیت زندان های اوین را عهده دار گشت و سپس به همراه پنج نفر از دوستان دیگر,سپاه را پایه گذاری نمود.
بروجردی پس از صدور فرمان امام (ره) در مرداد ماه 1358 عازم “پاوه” شد. مسیح کردستان که خود را منجی مردم مظلوم کرد می دانست . در شهر سر پل ذهاب , مهر ماه 1359 از ناحیه دست مجروح شد.
محمـد پس از منطقه ای شدن سـپاه, فـرمـاندهی سـپاه غـرب را برعهـده گـرفت.تشکـیل گـردان های جـندالله ( شامل نیروهای سازماندهی شده سپاه ) تاسیس پیشمرگان کرد (نیروهای کرد ) تشکیل تیپ ویژه شهدا و مردمی مسئولیت این تیپ تا تشکیل قرارگاه حمزه سیدالشهدا که خود نیز در سمت قائم مقامی قرارگاه قرار داشت , از جمله اقدامات وسیع بروجردی در کردستان بود.مسیح کردستان دراول خردادماه سال 1362در مسیر جاده مهاباد-نقده بر اثر انفجار مین آیه های مقدس عشق را تلاوت نمود.
در روز اول خرداد ماه سال 1362، پر کسوت مقد س پاسداری با سمت قائم مقام قرارگاه حمزه در پاوه ـ نحله سنندج بر اثر انفجار مین توسط نیروهای عراقی شهید شد. تربت پاک او در گلزار بهشت زهرا(سلام الله علیها) تهران زیارتگاه عاشقان ایثار و شهادت است.
منابع:
ـــ فرهنگ اعلام شهدا: تهران بزرگ، جلد اول ( الف ـ خ ) تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1397، صفحه 404.
ـــ فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 420.
سوابق مبارزاتی
مدت کوتاهی از ازدواجش نگذشته بود که به خدمت سربازی فرا خوانده شد . اما چون مخالف خدمت در نظام ستم شاهی بود ، از خدمت سربازی گریخت و برای دیدار حضرت امام ( قدس سره الشریف ) راهی عراق شد ، ولی در مرز دستگیر گردید و به مدت شش ماه در زندان های رژیم به سر برد . وی پس از آن دوباره جهت خدمت سربازی عازم تهران شد .
بروجردی با استفاده از فرصتی که پیش آمده بود ، این بار در طول مدت دو سال خدمت سربازی ، خود را برای مبارزه با دستگاه طاغوتی آماده کرد . به گونه ای که پس از سپری شدن دوران خدمت سربازی ، خود را وقف مبارزه با دشمنان خدا و اسلام نمود .
او که قلبی مالامال از عشق به حضرت امام خمــینی کبیر (ره) داشت و کینه و نفرت از نظام شاهنشاهی در وجودش موج می زد ، با یاران حضرت امام (ره) از جمله شهـید حـاج « مهدی عراقی » مرتبط شد و همواره سعی می کرد تا در تمامی مراحل مبارزه نقش خود را به عنوان یک مقلد و تابع ولی فقیه به اثبات برساند .
شهید بروجردی ضمن ارتباط با شخصیت های اسلامی و انقلابی ، علاوه بر خودسازی و کسب فیض از این بزرگان ، به بعضی از امور مربوط به انقلاب ، همچون تکثیر و توزیع اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره) اشتغال داشت . امّا به این حد هم قانع نبود و جنگ مسلحانه و برخورد محکم با رژیم ستم شاهی را سرآغاز مبارزه امت اسلامی ایران می دانست . به همین منظور به همراه چند تن دیگر از مبارزان به سـوریه رفت و ضـمن ارتباط با امام « موسی صـدر » و شهید « محمد منتظری » ، به فراگیری و آموزش نظامی و چریکی پرداخت ، تا خود را برای مرحله ای مهم تر آماده نماید .
شهید محمد بروجردی در سوریه و لبنان با شهیدانی چون شهید « محمد منتظری » آشنا شد و در کنار فراگیری مسایل نظامی از خلق و خوی پسندیده و اخلاق وارسته و انقلابی این شهیدان نیز بهره های فراوان برد و همین اخلاق و عشق به اسلام بود که او را در چنین محیط هایی بدون تأثیرپذیری از جریانات چپی و التقاطی حفظ کرد .
شهید بروجردی برای حرکت و مبارزه خود دنبال اخذ حجّیت شرعی بود و هرگونه حرکت مسلحانه را بدون نظر ولی امر مسلمین جایز نمی دانست. او در آن روزگار که عوامل منافقین در زندان ، عناصر خط امامی را با تعابیری از قبیل« فتوایی» زیر سؤال می بردند ، اظهار می داشت « بدون هیچ ِابایی ، ما فتوایی و مقلد هستیم ، خودمان که مجتهد نیستیم » .
مهم ترین فعالیت های نظامی ( قبل از انقلاب)
پس از قیام 19 دی ماه سال 1356 در قم با اخذ مجوز شرعی از برخی علما و روحانیان پیرو حضرت امام خمینی (ره) عملیات نظامی علیه رژیم را شروع کرد و تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی بدون وقفه به مبارزات خود ادامه داد .
اقدامات مهمی را که شهید بروجردی به همراه تعدادی از نیروهای انقلابی در این مدت انجام داد ، عبارتند از :
ــ مبارزه ی جدی و عملی علیه حضور امریکا در کشور
ــ خلع سلاح قرارگاه پلیس ( تهران)
ــ عملیات نظامی 15 خرداد 1357
ــ انفجار در نیروگاه برق و کاخ جوانان منطقه شوش
ــ خلع سلاح کلانتری 14 در میدان خراسان
ــ شرکت در آزادسازی پادگان جمشیدیه و رادیو تلویزیون
شهید بروجردی دراین حرکت های انقلابی ، مسوولیت شناسایی و جمع آوری اطلاعات و طرح ریزی عملیات را به عهده داشت و در آخرین عملیات از ناحیه ی پا مجروح گردید .
شهید محمد بروجردی و پیروزی انقلاب اسلامی
تلاش مستمر شهید بروجردی در راه به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی به عنوان یک نیروی مبارز و سرباز آقا زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مراحل مختلف قبل و پس از پیروزی ادامه داشت . او که با ظاهر شدن نشانه های پیروزی مردم ، سر از پا نمی شناخت در هر جا که مسوولین تشخیص می دادند ، حاضر می شد و به عنوان کسی که آموزش های نظامی را در دوران سربازی و مراکز آموزشی فلسطین فرا گرفته و تجربیات عملی در مبارزه را نیز دارد ، از طرف شهید بهشتی و شهید عراقی مورد توجه قرار گرفت و مسوول حفاظت حضرت امام خمینی (ره) انتخاب گردید و در مسیر انجام وظیفه با عشق و علاقهای قلبی به این کار مبادرت می ورزید و در آن دوران حساس در مدرسه ی رفاه نیز به عنوان مسوول حفاظت ایفای نقش می کرد .
در این ایام او خود را در کنار امام و مراد خود میدید و نظاره گر به ثمر رسیدن خون شهیدان و تحقق آرزوهای مجاهدان فی سبیل الله بود .
سرانجام دوران ستم شاهی و ظلم و بی عدالتی از کشور اسلامی ایران رخت بر بست و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید . در این مقطع اقدامات و تلاش وی ابعاد گسترده تری یافت و با شناختی که وی از جریان های فکری و سیاسی موجود داشت برای افشای چهره ی پلید منافقین و مبارزه ی ریشه ای با آنها از هیچ حرکتی فروگذار نکرد و به حق ، یکی از بازوهای حزب ا... در جهت نابودی این جریان انحرافی بود.
پس از مدتی سرپرستی زندان اوین را به عهده گرفت و چندی بعد او یکی از دوازده نفری بود که در خدمت حضرت آیت الله خامنه ای ( مد ظله العالی) سپاه پاسداران را بنیانگذاری کردند .
شهید بروجردی با وظایف طاقت فرسا و تلاش های شبانه روزی ، در کنار سایر برادران از همان ابتدا در سازمانده ی و نظم دادن به سپاه پاسداران شرکت فعال داشت و با وجود مشکلات و نارسایی ها ، دلسوزانه انجام وظیفه می کرد .
حرکت به سوی کردستان
در نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، زمانی که عوامل داخلی ابرقدرتها ، فتنه و آشوب را در مناطق کُردنشین به راه انداختند ، با فرمان تاریخی حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر مقابله و سرکوب ضد انقلاب این شهید بزرگوار عازم (پاوه ) شد . حضـور آن شهید در کردسـتان ـ که تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت ـ منشأ خیرات و برکات زیادی گردید .
پس از تصویب طرح تشکیل سازمان پیشمرگان کُردِ مسلمان ، مسوولیت این کار را از طرف شهید مظلوم آیت الله « بهشتی » و آیت الله « هاشمی رفسنجانی » به ایشان سپرده شد . اقدامات مؤثر این تشکیلات در کردسـتان ، سازمانده ی ضد انقلاب و نقشه های مزدورانه اجنبی پرستان را به هم ریخت و آرزوی ایجاد اسراییل دوم در کردستان را در دل آمریکا و ایادیش دفن کرد .
وی در کردسـتان تمام حـرکات ضـد انقلاب را به عنوان فـــرمانده ی عملــیات زیر نظر داشت . در جریان اتفاقات ( پاوه )، درگیری ( سنندج ) و حوادث دردناک شهرهای کردستان همواره یکّه تاز مقابله با ضد انقلاب بود و شهرها یکی پس از دیگری با دلاوری های شهـید بروجــردی و یارانش آزاد شد . با اینکه به او توصــیه شـده بود که در خط اول نباشد ، اما همیشه در پیشاپیش نیروهـا حرکت می کرد . بارها و بارها در محاصره ضد انقلاب قرار گرفت ، اما هر بار با اتکاء به تجربه ، تدبیر ، شجاعت و قدرت فرماندهی خود با شگفـتی تمام خود و همرزمانش را از محـاصره خـارج می ساخت .
او که در این مدت با تشکیل یک ستاد عملیاتی در شمال غرب ، فرماندهی پاسداران و بسیجیان را که به کردستان می رفتند بر عهده داشت ، موفق شد تا اکثر مناطق آلوده را از وجود ضد انقلاب پاکسازی نماید .
نقش شهید در امنیت کردستان
شهید بروجردی کار خود را در کردستان با افراد محدودی آغاز کرد . او زمانی به کردستان رفت که در اثر سیاست سازشکارانه دولت وقت و خیانت هیأت به اصطلاح حسن نیت ، جوانان حزب الهی را در این خطه به دست ضد انقلابیون ملحد ، مظلومانه به شهادت می رسانیدند .
وی در این منطقه با مشکلات فراوانی مواجه بود ، امّا هیچگاه ناراحتی درون خود را آشکار نمی ساخت و با استواری و صلابت به دیگران روحیه می داد و با مشغله ی فراوان ، ساعت ها می نشست و به صحبت های برادران گوش می داد . بعد از تصدی مسوولیت در کردستان ، در خیلی از مناطق مانند : ( پاوه ، مریوان و جوانرود ) تمرکزش به مرز بود .
همچنین پاکسازی مناطق ( سنـندج ، بوکان ، مهاباد و کامیاران) به فــرماندهی ایشان صــورت گرفت . وی دوشـادوش شهـید « کاظمی » از (پاوه ) حرکت کرد و در پاکسازی بانه و سردشت که نقطه ی اتکای بسیار بزرگ ضد انقلاب به شمار میرفت ، سهم به سزایی داشت .
شهید محمد بروجردی پس از شهادت شهید « کاظمی » و شهید « گنجی زاده » مستقیماً فرماندهی عملیات بسیار سخت و صعب العبور مسیر پیرانشهر و سردشت را به عهده گرفت و شجاعانه در کنار رزمندگان اسلام لرزه بر اندام انقلابیون انداخت .
تاریخ انقلاب اسلامی ایران و هشت سال دفاع مقدس سرشار از حماسه ها و رشادت های تمامی سرداران رشید ایران اسلام است که به یادگار ثبت گردیده و شهید محمد بروجردی از جمله ســرداران رشید انقلاب اسلامی ایران است که با تلاش شــجاعانه اش حق بزرگی برگردن کردستان دارد .
او بارها گفته بود :
«آن کس که مردم کردستان را دوست داشته باشد ، می تواند در کردستان کار کند .... و من به این مردم ستمدیده و محروم علاقه دارم »
شهید بروجردی با اینکه بسیار نرم و ملایم بود ، اما در مقابل گروهک های منحرف و عناصر وابسته و خود فروخته با شـدت عمل و برمبنای « اشـداء علی الکفـار» برخورد می کرد . او معتقد بود که لحظه ای نباید پاکسازی کردستان از وجود اجانب و ضد انقلاب متوقف شود .
گرچه به کارهای تبلیغی ، فـرهنگی ، اقتصادی و عمـرانی اعتقاد بسـیار داشت ولی می گفت :
« ابتدا باید منطقه را پاکسازی کرد و بعد به امور دیگری پرداخت . »
شهید بروجردی در مناطق جنوب ، مخصوصا در« عملیات فتح المبین » نیز نقش برجسته ای داشت ؛ با اینکه مسوولیت منطقه ی غرب را عهده دار بود ولی قبل از شروع عملیات به جنوب آمد و در عملیات این منطقه نیز شرکت کرد .
خصوصیات و سجایای اخلاقی
نیروی ایمان و تعهد شهید محمد بروجردی و علاقهی قلبی او به انقلاب اسلامی و ارزش های متعالی آن باعث شده بود که در سنگر زهد و تقوی و خدمت خالصانه از تمامی همرزمانش پیشتازتر باشد . آنقدر با نفسانیات خود مبارزه می کرد که جایی برای خودستایی در او وجود نداشت .
شهید بزرگوار حضرت حجه الاسلام والمسلمین محلاتی در وصف او می گوید :
« به قدری متواضع بود که هیچگاه « من » نمی گفت و از خودش تعریف نمی کرد و همیشه به دنبال کار بود . آنچه برای او مطرح بود ، فداکاری و مبارزه بود . جهاد و فداکاری او درحد اعلی بود و شاید کمتر برادری به قدر این شهید در غرب خدمت کرده باشد .... پاک زندگی کرد و پاک از دنیا رفت. »
در مقابله با ضــد انقلاب و برخورد با نارسایی های بی دلیل و مسامحه و سستی افراد از خود واکنش نشان می داد و دارای اراده ی محکم و عاشق ارزش های متعالی اسلام بود .
سردار سرلشکر پاسدار محسن رضایی فرمانده ی کل سپاه ، شهید محمد بروجردی را اینگونه وصف می کند :
« پیروزی ما در عملیات ( بازی دراز ) و همچنین ( قصر شیرین ) مدیون این شهید بزرگوار است .»
عشق و عـلاقه ی وصف نشدنی این شهید به مردم کردستان تا حـدی بود که در سختترین شرایط به مشکلات مردم آن خطه می اندیشید و چون فردی زجر کشیده بود با احساس عمیق دینی همواره به محرومان فکر می کرد . او یک دوست و یاور به تمام معنا برای مردم مستضعف و محروم کردستان بود . این علاقه نه تنها در رفتار ظاهری او نمایان بود ، بلکه در عمق وجودش ریشه دوانده بود . هیچگاه در چهره ی او تردیـد و ابهام وجـود نداشت . دارای روحـیه ای قــوی و بزرگ بود و در شــجاعت بی نظیرترین فرد در کردستان بود .
تقوی ، خلوص و اعتقادش به توحید ، در او ایجاد آرامش میکرد و تحمل و صبر و قدرت استقامتی که در او بود ، نشان می داد که چگونه مجاهدی است . او هیچگاه وقار و متانت خود را از دست نمیداد و علاوه بر ارتباط تشکیلاتی همواره یک ارتباط معنوی با بچه ها داشت . نفوذش برقلب ها به گونه ای بود که حتی در رابطه با مردم کردستان نیز مصداق داشت . مردم کردسـتان با علاقه ی عجیبی او را دوست داشتند . او همواره می گفت : « باید حساب مردم را از ضد انقلاب جدا کنیم . »
شهید بروجردی با همین برخورد گرم و صمیمی با مردم این منطقه بود که در دل آنها جا گرفت و مردم کردستان به او لقب ( مسیح کردستان ) را دادند . جـان نثاری و از خود گذشتگی شهید بروجـردی را همه می شـناسند و خـوب می دانند که او به واقع منجی کردستان بود و حضورش در آن خطه دل هر دشمنی را می لرزاند .
وی همواره تبسم برلبانش نقش بسته بود . وی در حالی که شکیبا بود ، به موقع و در صورت لزوم ، خروشان هم بود . او که یک لحظه از تداوم عملیات غافل نبود ، با تلاش همه جانبه و شبانه روزی ، دیگران را برای خدمت هر چه بیشتر ترغیب می کرد . بروجردی تمام وجود خود را وقف انقلاب کرده بود و کسی نمی توانست زمانی را بیابد که وی در حال استراحت باشد و یا وقفه ای در کارش ایجاد شود .
بروجردی با تمسک به روحانیت پیرو خط امام و تقوای سرشار خود ، در مراحل مبارزه چه قبل و چه پس از پیروزی انقلاب از هر گونه چپ روی یا راست روی مصون ماند . او با همین اخلاق اسلامی و تواضع و فروتنی توانسته بود ، تبلیغات انبوه ضد انقلاب را خنثی نموده و به یک منطقه وسیع حیات دوباره بخشد .
شهید بروجردی یک نظامی بود ، ولی به شدت عاطفی و فرهنگی بود . وی سـعی میکرد به وسیله ی برخوردها و بحث های اعتقادی و سیاسی ، افراد را با عقاید و دیدگاه های انقلابی و اسلامی آشنا کند و این کار او در کردستان کارایی خوبی داشت .
محمد بروجردی با مردمداری و قلب مهربان خود ، چنان در دل نیروهای بسیجی، سپاهی و مردم کردستان نفوذ کرده بود که هر گاه ماموریت ها طولانی می شد ، نیروها در کنار فرمانده ی خود ، احساس خستگی نمی کردند .
در زندگی شهید بروجردی آثار رفاه طلبی و گرایش به مادیات مشاهده نمی شد و در سخت ترین شرایط با کمترین امکانات به خدمت مشغول بود و همواره خود را مدیون انقلاب و امام م یدانست .
خصوصیات اخلاقی و تعهد و آگاهی سیاسی و دینی او ، مهارت های نظامی ، عشق و ارادتش به انقلاب از او فردی ساخته بود که خود را همواره در حال خدمت به نظام مقدس اسلامی می دید و در این راه هیچگاه احساس خستگی نکرد .
پاکی و بیآلایشی محمد بروجردی در زندگی به گونه ای بود که به هنگام شهادتش همه را به شدت متأثر کرد و سردار « محسن رضایی» به هنگام تشییع پیکرش در حالی که عکس آن شهید را در آغوش داشت ، پیاده همراه جمعیت تا بهشت زهرا رفت .
شهید محمد بروجردی با فعالیت مخلصانه اش همه را مجذوب خود کرده بود . خبر شهادت او تمامی رزمندگان مستقر در منطقه را آنچنان منقلب کرد که گویی پدر خویش را از دست داده اند .
شهید بروجردی در حیات پر برکتش منشاء بسیاری از خیرات بود و با تقدیری که خداوند برای او قرار داده بود ، پس از عمری کوتاه ولی سراسر مبارزه و تلاش و محرومیت ، با قلبی آکنده از عشق به اسلام و محـرومان به درجه شهـادت نایل شد و خصلـت های بی شماری ، همچون : ساده زیستی ، تحمل مشکلات ، آگاهی و بصیرت ، عشق به امام و رهبرش و تعهد به ولایت ، صلابت و قاطعیت در مقابل ضد انقلاب و ستمگران را برای رهروانش به یادگار گذاشت .
سردار محسن رفیق دوست در این رابطه می گوید :
« نماز شب او را در شب ورود حضرت امام خمینی(ره) که مسوولیت حفاظت نظامی از امام را داشت ، دیدم و گریه او را در پیشگاه خدا مشاهده نمودم . او پیش از انقلاب ، شـهادت در راه خـدا را سـعادت می دانست ... از چریک های مسلح در قبل از انقلاب بود که بارها به جنگ مسلحانه با طاغوت رفته بود . »
نحوه ی شهادت :
محمد بروجردی ، در روز اول خرداد ماه سال 1362 در حـالیکه با عـدهای از همـرزمانش در مسـیر جـاده مهاباد ـ نقده حرکت می کرد ، بر اثر انفجار مین به آرزوی دیرینه اش که سال ها در نمازها و نیایش های نیمه شباش از درگاه خداوند طلب کرده بود ، رسید و به فوز عظیم شهادت نایل شد .
یکی از افرادی که در صحنه ی شهادت وی حضور داشت ، می گوید :
« پس از انفجار وقتی به بالای سر او رسیدم ، مانند همیشه تبسم بر لبانش نقش بسته بود و من احساس کردم که او کلام مولایش را تکرار می کند : فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة »
ناجی کردستان
بعد از ازدواج به خدمت سربازی فراخوانده شد، اما چون مخالف خدمت در نظام ستمشاهی بود، از خدمت سربازی گریخت و برای دیدار حضرت امام (ره) راهی عراق شد، ولی در مرز دستگیر و به مدت شش ماه، روانه زندان شد.
وی ضمن ارتباط با شخصیتهای اسلامی و انقلابی، علاوه بر خودسازی و کسب فیض، به بعضی از امور مربوط به انقلاب، همچون تکثیر و توزیع اعلامیهها و نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره) اشتغال داشت.
چندی بعد به همراه چند تن دیگر از مبارزان به سوریه و لبنان رفت و با شهید چمران و شهید محمد منتظری آشنا شد و به فراگیری مسائل نظامی پرداخت.
پس از قیام ۱۹ دی ماه سال ۱۳۵۶ در قم با اخذ مجوز شرعی از برخی علما و روحانیون پیرو حضرت امام خمینی (ره)، عملیات نظامی علیه رژیم را شروع کرد و تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی بیوقفه به مبارزات خود ادامه داد.
برخی از اقدامات وی عبارتند از :
ــ مبارزه جدی و عملی علیه حضور آمریکا در کشور.
ــ خلع سلاح قرارگاه پلیس (تهران).
ــ عملیات نظامی ۱۵ خرداد ۱۳۵۷٫
ــ انفجار در نیروگاه برق و کاخ جوانان منطقه شوش.
ــ خلع سلاح کلانتری ۱۴ در میدان خراسان.
ــ شرکت در آزادسازی پادگان جمشیدیه و رادیو تلویزیون.
هنگامی که بازگشت حضرت امام خمینی (ره) به ایران حتمی شد، محمد بروجردی به عنوان مسئول حفاظت حضرت امام (ره) از طرف شهید بهشتی و شهید عراقی انتخاب شد و در طول مسیر با عشق و علاقهای قلبی به این کار مبادرت ورزید و در مدرسه رفاه نیز در آن دوران حساس، به عنوان مسئول حفاظت، ایفای نقش نمود.
وی پس از مدتی سرپرستی زندان اوین را به عهده گرفت و چندی بعد او یکی از دوازده نفری بود که در خدت حضرت آیتالله خامنهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بنیانگذاری کردند.
بروجردی در نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که عوامل داخلی ابرقدرتها، فتنه و آشوب را در مناطق کردنشین به راه انداختند، با فرمان تاریخی حضرت امام (ره) مبنی بر مقابله و سرکوب ضدانقلاب، عازم پاوه شد.
پس از تصویب طرح تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان، مسئولیت این کار از طرف شهید مظلوم آیتالله بهشتی و حجتالاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی به وی سپرده شد.
وی در کردستان تمام حرکات ضدانقلاب را به عنوان فرمانده عملیات زیر نظر داشت. در جریانات پاوه، درگیری سنندج و حوادث دردناک شهرهای کردستان همواره یکهتاز مقابله با ضدانقلاب بود و شهرها یکی پس از دیگری با دلاوریهای محمد بروجردی و یارانش آزاد شد.
او که در این مدت با تشکیل یک ستاد عملیاتی در شمالغرب، فرماندهی پاسداران و بسیجیانی را که به کردستان میرفتند برعهده گرفته بود، موفق شد تا اکثر مناطق آلوده را پاکسازی کند.
محمد بروجردی پس از شهادت شهید کاظمی و شهید گنجیزاده مستقیماً فرماندهی عملیات بسیار سخت و صعبالعبور مسیر پیرانشهر و سردشت را به عهده گرفت و شجاعانه در کنار رزمندگان اسلام لرزه بر اندام ضدانقلابیون انداخت.
محمد با فعالیت های مخلصانهای همه را مجذوب خود کرده بود. خبر شهادتش، تمامی رزمندگان مستقر در منطقه را آنچنان منقلب کرد که گویی پدر خویش را از دست دادهاند.
شهید بروجردی که در حیات پربرکتش منشا بسیاری از خیرات بود با تقدیر الهی پس از عمری کوتاه ولی سراسر مبارزه و تلاش و محرومیت، با قلبی آکنده از عشق به اسلام و محرومان به شهادت رسید و خصلت های بیشماری همچون سادهزیستی، تحمل مشکلات، آگاهی و بصیرت، عشق به امام و ولایت، صلابت وقاطعیت در مقابل ضدانقلاب و ستمگران را برای رهروانش به یادگار گذاشت.
سرانجام محمد بروجردی اول خرداد 1362 در حالی که با عدهای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد، نقده حرکت میکردند بر اثر انفجار مین به آرزوی دیرینهاش رسید و به فوز عظیم شهادت نایل آمد.
سخنان مقام معظمای ولایت در مورد شهید محمد بروجردی:
«… مرحوم شهید بروجردی بسیار فعال بود. یکبار در سال 1359 یا اوایل 1360 رفتم منطقه غرب. ایشان آن وقت در باختران بود و من از نزدیک شاهد کار او بودم.
اما چیزی که از شهید بروجردی در آنجا احساس کردم و یک احترام عمیقی از او در دل من بوجود آورد، این بود که دیدم این برادر، با کمال متانت و با کمال نجابت، به چیزی که فکر می کند، مسئولیت و وظیفه است. برخی با احساسات شخصی و گروهی فکر میکردند یک نفر که با او موافقند، او را تقویت کنند و کسی را که با او مخالفند، با او مخالف کنند.
اما شهید بروجردی هیچ گونه حرکتی که از آن حرکت، آدم احساس کند که در آن کار شکنی یا مخالفتی هست، انجام نمی داد و این، علاقه من به این شهید عزیز را خیلی بیشتر کرد.
من تصور می کنم روحیه آرامش و نداشتن حالت ستیزه جویی با دوستان و گذشت و حلم در مقابل کسانی که تعارض های کاری با او داشتند نشانه آن روح عرفانی شهید بود.
معاشرت که بتوانم جزئیات حالات عرفانی او را بدست بیاورم، متأسفانه نداشتم؛ ولی برخورده و رفتارها نشان دهنده معنویات و روحیات افراد هستند.»
نظر شهید حاج محمد ابراهیم همت در مورد نفوذ کلام محمد بروجردی:
«بودند برادرانی که در اثر فشار کار خسته شده بودند ولی بعد از چند دقیقه صحبت با شهید بروجردی، تمام مسائل آن ها حل میشد و با دلی گرم و امیدوار دوباره سراغ کارشان میرفتند … ما شاگرد او بودیم. ایشان دارای یکسری ویژگی های اخلاقی خاصی بودند که شاید من در طول زندگیم از کمتر انسانی دیدم و ولایتپذیری در این انسان بزرگ، استقامت و پایداری، اخلاق حسنه، خصوصاً در برخوردهای اجتماعی از ویژگی های خاص اولیه این مرد بود. او خیلی ساده از خطای دیگران درباره خویش میگذشت و به اشتباه خود اعتراف داشت و طلب عفو میکرد.»
او نمونه ای از شیران صحنه های نبرد در روز و زاهدان در دل شب بود .
اولین وصیت نامه اول شهید محمد بروجردی:
بسمه تعالی
این وصیتنامه را در حالی مینویسم که فردایش عازم سنندج هستم با توجه به این که چندین بار در عملیات شرکت کرده بودم و ضرورت نوشتن وصیتنامه را حس کرده بودم ولی هم فرصت نداشتم و هم اهمیت نمیدادم، ولی نمیدانم چرا حس کردم که صرفا اگر ننویسم، گناهی مرتکب شدهام، لذا بدینوسیله وصیتنامه خود را در مورد خانواده و برادران آشنا مینویسم.
با توجه به این که حدودا شش سال است وارد مبارزات سیاسی و نظامی شدهام و به همین خاطر نسبت به خانوادهام رسیدگی نکردهام، بخصوص – همسر و فرزندانم و از همین وضع همیشه احساس ناراحتی میکردم و هیچ وقت هم نتوانستم خود را قانع کنم که مسئولیت را رها کنم و بدینوسیله از همه آنها معذرت میخواهم و طلب بخشش دارم از حقی که به گردن من داشتهاند و نتوانستم این حق را ادا کنم ولی این اطمینان را به خانوادهام میدهم که هرگز از ذهن من خارج نشدهاند و فکر نکنند که نسبت به آنها بیتفاوت بودهام، ولی مسئولیتهای سنگینتر بود.
در خواستی که از همسرم دارم، این است که فرزندانم را خوب تربیت کند و آنها را نسبت به اسلام دلسوز بار آورد … از مادرم درخواست بخشش دارم، زیرا از دست من ناراحتیها دیده و هیچوقت این فرصت پیش نیامد که بتوانم به ایشان رسیدگی لازم را بکنم و از کلیه برادران و خواهران که من را میشناسند درخواست دارم که برای من از خدا طلب بخشش کنند، شاید به خاطر حرمت دعای مومنین خداوند از تقصیراتم بگذردو احساس میکنم بار گناهان و خطاها بر دوشم سنگینی میکند. بخصوص دعای آن کسانی که پاسدارند و به جبهه میروند و از کسانی که در جزئیات زندگی من بوده و با من برخورد داشتهاند درخواست دارم برادرانی که از من بد دیدهاند در گذرند و یا اگر کسی را سراغ دارند که از من بد دیده نزدش بروند و از او رضایت بگیرند.
و دیگر این که مقاومت را فراموش نکنند که خداوند تبارک و تعالی بار سنگین انقلاب اسلامی را بر دوش ملت مسلمان ایران گذاشته است و ما را در آزمایش عظیم قرار داده است. این را شهیدان بسیاری بخصوص در این چند سال اخیر به در و دیوار ایران نوشتهاند و اگر مقاومتهای آنها نباشد همانطور که امام فرمودند، بیم آن میرود که زحمات شهدا به هدر رود و اگر چه آنها به سعادت رسیدند و این ما هستیم که آزمایش میشویم و دیگر این که با تجربهای که ما از صدر اسلام داریم، که به خاطر عدم آگاهی مسلمین درس عبرت باشد، با دقت، کلمات این روح خدا را که خط او خط رسول خداست دقت کنند.
وجود امام امروز برای معیار است. راه او راه سعادت و انحراف از راهش خسران دنیا و آخرت است و من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریانهایی که بین مسلمین سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن را دارند به مراتب حساستر و سختتر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست. وصیتم به برادران این است که سعی کنند توده مردم که عاشق انقلاب هستند، از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند که بتوانند کادرهای صادق انقلاب را شناسایی کنند و عناصری که جریانهای انحرافی دارند، بشناسند که شناخت مردم در تداوم انقلاب حیاتی است.
والسلام
دومین وصیت نامه اول شهید محمد بروجردی:
بسمه تعالی
وصیتنامه اینجانب محمد بروجردی (پدر دره گرگی) پس از حمد خدا و طلب استغفار از او که برگشت همه به سوی اوست و درود بر محمد و آل او و درود بر امام امت و درود بر همه شهیدان تاریخ، از همه برادرانی که در طول عمرم با آنها تماس داشتهام، طلب آمرزش میکنم.
هر کس که این وصیتنامه را میخواند، برای من طلب آمرزش کند، زیرا من از این دنیا ناگاه با بار خالی می روم. و بعد از من همسرم سرپرستی خانواده را به عهده دارد و حقوق و مقدار ارثی که دارم،به او میرسد، به غیر از مبلغی ۷۰۰۰ ریال (هفت صد تومان) که باید به مادرم بدهد و در صورت فوت همسرم برادر کوچکترم عبدالمحمد سرپرستی دو فرزندم را به عهده گیرد و از اینکه نتوانستهام برای خانواده بطور کلی مثبت باشم، از همه پوزش میطلبم و طلب آمرزش میکنم.
منبع : دفاع مقدس – همشهری آنلاین
اسمش محمد بود، مادرش او را میرزا صدا میزد و مردم او را مسیح کردستان نامیدند. او در سال ۱۳۳۳ در روستای درهگرگ به دنیا آمد. دره گرم روستای کوچکی است در اطراف شهرستان بروجرد. پنج ساله بود که پدرش را از دست داد. از آن پس مادرش، برای او هم مادر بود و هم پدر. ارباب ظالم ده که مادر محمد را تنها و بیسرپرست دید، دست به توطئه زد و زمینهای آنها را بالا کشید. مادر محمد ماند و پنج طفل یتیم. میبایست هر طور شده، این چند بچه را سروسامانی بدهد. این بود که بار و بندیل ناچیزش را جمع کرد و ریخت عقب وانتی و آمد تهران. خواهر کوچک خدیجه و شوهرش استاد رضا، کوکب و بچههایش را پناه دادند.
فردای آن روز، خاله خدیجه، کوکب را همراه کرد، تا در خانههای بالاشهر کار کنند و شکم بچهها را سیر کنند. اما کوکب بچههای خوبی داشت. علی پسر بزرگش نوجوان بود و در کارگاه تشکدوزی مشغول شد. محمد هفت ساله هم همراه برادرش به کارگاه تشکدوزی رفت و خودش هم درخانه، با ابرهای خردشده پشتی پر میکرد. همه اعضای خانواده هر یک به نوعی کار میکردند تا چرخ زندگی بچرخد.
با شرکت در این جلسات، محمد آگاهی های سیاسی و مذهبی خود را بالا برد و رفته رفته رشد کرد. او که فهمیده بود تنها راه نجات مردم از تسلط آمریکا و اسرائیل آگاهی و پیروزی از امام خمینی(ره) است، همه همت خویش را در این راه به کار بست. او شب ها اعلامیههای امام را در کوچه پس کوچهها میبرد و به داخل خانهها و مغازهها میانداخت تا مردم با مطالعه آن بفهمند که دور و برشان چه میگذرد.
اگرچه در ابتدا پیکر، صاحب تشکدوزی با اکراه محمد کوچک را به شاگردی پذیرفت اما خیلی زود دریافت که محمد از هوش سرشاری بهرهمند است. چند ماه بعد، محمد کوچکترین شاگرد کارگاه ولی ماهرترین آنها بود مهارت محمد در دوخت تشک، پرده و… باعث شد که صاحب کارگاه بتواند با هتلهای چهار ستاره و مهم تهران قرارداد ببندد و کار و بارش بهتر شود. این موضوع میبایست به نفع محمد هم باشد. اما آشنایی او با یکی از مبارزین مسلمان مسیر زندگی او را تغییر داد. این جوان محمد را با مسجد، جلسات مذهبی و آنچه در آن جلسات میگذشت، آشنا کرد. در این جلسات بود که محمد با امام خمینی(ره) آشنا شد و توانست این شخصیت بزرگ را بشناسد. در همین آشنایی بود که او علت مخالفت و مبارزه امام را با شاه برای محمد توضیح داد. از این به بعد محمد بروجردی، آمریکا و توطئههای ریز و درشتش را شناخت و فهمید که بیگانگان تا چه حد بر دستگاه حکومت شاه و برنامههای او نفوذ دارند. همین آشنایی بود که محمد را به مبارزه با رژیم شاه کشاند.
ایجاد گروه توحیدی صف
با شرکت در این جلسات، محمد آگاهی های سیاسی و مذهبی خود را بالا برد و رفته رفته رشد کرد. او که فهمیده بود تنها راه نجات مردم از تسلط آمریکا و اسرائیل آگاهی و پیروزی از امام خمینی(ره) است، همه همت خویش را در این راه به کار بست. او شب ها اعلامیههای امام را در کوچه پس کوچهها میبرد و به داخل خانهها و مغازهها میانداخت تا مردم با مطالعه آن بفهمند که دور و برشان چه میگذرد.او با کسانی که سروکار داشت، صحبت میکرد و مسائل را برایشان توضیح میداد. کمکم کارش به جایی رسید که تعدادی از جوان های مبارز و مسلمان را جمع کرد تا کارهای بزرگتر و اساسی انجام دهند.
این گروه که به گروه توحیدی صف معروف بود، کارهای بزرگی برای پیروزی انقلاب انجام داد. گروه توحیدی صفت، اگر چه گروه مسلح بود و مبارزه مسلحانه با رژیم شاه را انتخاب کرده بود ولی با سایر گروههای مسلح آن زمان فرق اساسی داشت. فرق این گروه با بعضی گروههای مسلح دیگر این بود که در هر کاری اجازه امام، اصلیترین چیز بود. آنها هر طرحی را که میریختند، قبل از به اجرا درآوردن با امام، با یکی از نمایندگان مورد اعتمادشان تماس میگرفتند و سوال میکردند. اگر طرحشان تایید میشد، آن را اجرا میکردند، وگرنه از آن صرفنظر میکردند.
از جمله طرح هایی که گروه توحیدی صف به رهبری محمد بروجردی انجام داد انفجار کافه خوانسالار بود. این کافه که محل عیش و عشرت آمریکاییان در ایران بود، محلی بود که جوانان ایرانی را به فساد میکشاندند. گروه توحیدی صف، با شناسایی این کافه، طرحی ریخت تا بتوانند به داخل آن نفوذ کند. چرا که جز آمریکاییان و ایرانیانی که به دربار وابسته بودند، کس دیگری را به داخل راه نمیدادند.
دو نفر مسئول این کار شدند و بعد از مدتها کار و رفت و آمد و آشنا شدن با نگهبانها توانستند به داخل کافه راه پیدا کنند. بعد از آن، با طرح پیچیدهای مقدار زیاید موارد منفجره را به داخل کافه بردند و آنجا را منفجر کردند. در این انفجار تعداد زیادی مستشار آمریکایی کشته شدند و چنان ترسی در دل آمریکاییان افتاد که تا مدتها در چنین جاهایی آفتابی نمیشدند.
گروه توحیدی صف با این کار به رژیم شاه فهماندند که نمیتوانند بدون توجه به خواست مردم مسلمان ایران هر کاری را انجام دهند. طرح دیگر این گروه که باز هم در جهت جلوگیری از تاخت و تاز بیگانگان بود، انفجار هلیکوپتر نظامی بود. این هلیکوپتر که چند مستشار آمریکایی در آن سوار بودند، منفجر شد و آنها به هلاکت رسیدند. با همین هدف، گروه توحیدی صف، یک مینیبوس حامل چند نظامی آمریکایی را مورد هدف قرار داد و با انداختن دو نارنجک به داخل آن باعث کشته و زخمی شدن نظامیان آمریکایی شدند. این چند طرح دو هدف بزرگ داشت، یکی اینکه هم رژیم شاه و هم خود آمریکاییها خیال نکنند، مردم از توطئههایشان خبر ندارند و یا کسی نیست که جلو اینها بایستد. به این وسیله میخواستند به آنها بفهمانند که اگرچه امام خمینی(ره) را به خارج از ایران تبعید کردهاند، اما یاران و پیروان او هستند و راه را دنبال میکنند. هدف دوم این بود که به جوانانی که دلشان خون بود و از کارهای ضد مردمی رژیم شاه عصبانی بودند، راه را نشان دهند و جهت مبارزه را ترسیم کنند. چرا که الگوی مناسبی نبود، این جوانان ممکن بود به بیراهه بروند.
همین آگاهسازیها بود که وقتی در دیماه سال ۱۳۵۶ رژیم شاه مقالهای علیه امام خمینی(ره) در یکی از روزنامههایش چاپ کرد، مردم مسلمان ایران، به خیابانها ریختند و خشم خود را نشان دادند. تظاهرات مردم در بعضی شهرها، مثل شهر قم، آنچنان شدید بود که رژیم مجبور شد ماموران مسلح خود رابه مقابله با مردم به خیابانها بفرستد و آنها را سرکوب کند. آنها فکر میکردند با کشتن گروهی از مردم، دیگران میترسند و به خانههایشان پناه میبرند. اما حساب رژیم اشتباه بود. کشتار مردم نه تنها آنها را نترساند، بلکه این تظاهرات شدیدتر شد. در چهلم شهدای قم، مردم تبریز به خیابانها ریختند و مراکز دولتی رژیم را به آتش کشیدند و با کشتار مردم تبریز، مردم یزد به خیابانها آمدند و این حرکت و همبستگی ادامه داشت، تا جایی که رژیم از ترس اینکه مبادا مردم به کاخ های او بریزند، در شهرهای بزرگ ایران حکومت نظامی اعلام کرد.
رساندن اعلامیههای امام و نوارهای سخنرانی آن حضرت در کوتاهترین زمان به دست مردم از جمله کارهای اساسی گروه محمد بود، همچنین شرکت کردن در تظاهرات به صورت مسلحانه و برای حمایت از مردم. آنها در بین مردم پخش میشدند تا اگر جایی ماموران شاه قصد حمله به مردم را دارند، با آنها مقابله کنند.
اما اعلام حکومت نظامی هم ثمری نداشت. در همان اولین روز، مردم همه شهرها به خیابانها ریختند. تظاهرات مردم تهران آنچنان عظیم بود که رژیم شاه به وحشت افتاد و باز هم دست به کشتار زد. شهدای هفدهم شهریور سال ۱۳۵۷، این افتخار را داشتند که ابهت رژیم را شکستند و پوشالی بودن آن را نشان دادند. به طوری که بعد از واقعه هفده شهریور، در هر کوچه پس کوچهای، حتی بچهها هم تظاهرات میکردند و مرگ بر شاه میگفتند.
در این دوره هم گروه توحیدی صف، طلایهدار بود. رساندن اعلامیههای امام و نوارهای سخنرانی آن حضرت در کوتاهترین زمان به دست مردم از جمله کارهای اساسی گروه محمد بود، همچنین شرکت کردن در تظاهرات به صورت مسلحانه و برای حمایت از مردم. آنها در بین مردم پخش میشدند تا اگر جایی ماموران شاه قصد حمله به مردم را دارند، با آنها مقابله کنند.عاقبت مبارزه مردم با همراهی و دلسوزی افرادی چون محمد بروجردی و یارانش، کار را به جایی رساند که شاه مجبور شد از ایران فرار کند. با رفتن شاه زمزمه آمدن امام به وطن بر سر زبنها افتاد و این زمزمهها کمکم جدی شد و در هفته اول بهمن ماه آمدن امام به وطن به صورت جدی مطرح شد.
ماجرای سپردن حفاظت از امام خمینی(ره) در ۱۲ بهمن ۵۷ به شهید بروجردی
برای ورود امام(ره) لازم بود که گروهی مسلح حفاظت از ایشان را برعهده بگیرد. چرا که ساواکیها و ضدانقلابها نمیخواستند انقلاب به پیروزی برسد و بهترین راه برای به نتیجه نرسیدن انقلاب، نبودن امام بود. شورای انقلاب بعد از بحث و گفتوگوهای زیاد گروه توحیدی صف را انتخاب کردند تا کار حفاظت از امام را هنگام بازگشت به وطن برعهده گیرد. وقتی شهید بهشتی و شهید مطهری این پیشنهاد را به محمد دادند، او اشک شوق به چشم آورد. مسئولیت بزرگی بود. آنها میبایست از قلب و جان ملت ایران حفاظت میکردند و او را سالم به منزل میرساندند. کار، کار سخت و طاقتفرسایی بود. محمد حدس میزد که چه جمعیت انبوهی به خیابانها خواهند آمد. در میان این جمعیت چه میشد کرد؟ آن هم مردمی که سالها منتظر امامشان بودند و همه برای دیدن او بیتابی میکردند. آنها میبایست امام را کیلومترها از میان چنین جمعیتی عبور دهند. از طرف دیگر، نیروهای امنیتی شاه و ضدانقلاب هم بودند که خیلی راحت میتوانستند خودشانرا در میان مردم پنهان کنند و دست به توطئه بزنند. اما با همه سنگینی بار، محمد مردانه پذیرفت و مقدمات کار را آمادهت کرد. مهمترین مسئله آمادهسازی نیروها بود و توجیه آنها برای پیشامدهای مختلف.
آن روز، یعنی ۱۲ بهمن سال ۵۷، روزی بزرگ و سرنوشتساز بود و کاری که محمد و گروهش انجام دادند، کاری تاریخی بود. شب وقتی محمد و بچههای گروهش در یکی از اتاقهای مدرسه رفاه دور هم جمع شدند، دست در گردن هم انداختند و از اینکه در این کار بزرگ موفق بیرون آمدند، اشک شوق ریختند.
اما حوادث انقلاب چنان سرعت و غیرقابل پیشبینی بود که محمد فرصت سر خاراندن نداشت. آمدن امام حوادث را سرعت بخشیده بود. در فاصله ۱۲ بهمن تا ۲۲ بهمن که انقلاب به پیروزی رسید، حوادث مهم و سرنوشتساز پشت سر هم اتفاق افتاد. مهمترین آنها، معرفی دولت موقت بود. محمد برای پوشش دادن خبرهای اقامتگاه امام به بیرون آن و حداقل خانههای اطراف شبکه تلویزیونی راه انداخت. بعد هم یک دستگاه گیرنده قوی نصب کرد که در روزهای بیستم و بیست و یکم بهمن در پیروزی انقلاب نقش زیادی داشت. محمد از طریق این دستگاه بیسیم مکالمات بین سران ارتش را گوش میکرد و از فعل و انفعالات آن با خبر میشد و میتوانست عکسالعمل مناسب نشان دهد. او از طریق همین بیسم از طرح حمله آنها با تانک و زرهپوشها با خبر شد و نیروها را برای مقابله با آنها فرستاد. حتی از طریق همین بیسیم و گوش کردن به مکالمات بین سران ارتش به کودتایی که در شرف وقوع بود پی برد. وقتی خبر به امام رسید، اعلامیهای صادر کردند و از مردم خواستند که خیابانها را ترک نکنند و به خانه نروند، و باز از طریق گوش کردن به همین مکالمات بود که محمد توانست بفهمد وضعیت داخل پادگانها چگونه است و افراد داخل آنها چند نفر هستند. با پیروزی انقلاب توطئههای دشمنان داخل و خارج هم شدت گرفت و ضرورت تشکیل نیروهای نظامی وفادار و انقلابی به شدت حس میشد. بعضی افراد فعال شورای انقلاب هم این ضرورت را حس کردند و با امام در میان گذاشتند. امام دستور تشکیل چنین نیرویی را صادر کردند و محمد جزو چند نفری بود که برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب جمع شدند و حرف زدند و بعد هم عمل کردند.
با شروع توطئهها در شهرهای مرزی ایران مخصوصا در کردستان که به علت هم مرزی با عراق،باعث ویرانی آن سرزمین شد و هم باعث کشتار بسیاری از مردم شد. در چنین اوضاع و احوالی، محمد به فکر کردستان افتاد و برای برقراری آرامش، نیرو به آنجا فرستاد. اما اوضاع چنان به سرعت بحرانی شد که خطر سقوط شهر پاوه به میان آمد و امام خمینی(ره) طی فرمانی همه نیروها را موظف به دخالت و آزادسازی پاوه کردند. دیگر جای درنگ نبود و بروجردی روانه کردستان شد.
تشکیل سپاه، یعنی جمع کردن تعداد زیادی نیروی جوان، آموزش نظامی و فرهنگی و سیاسی آنها تا بتوانند در شرایط انقلابی خاص آن دوره، هم با توطئههای فرهنگی مبارزه کنند؛ هم با دسیسههای سیاسی و هم نظامی. این توطئهها در شهرهای مرزی ایران بیشتر بود. مخصوصا در کردستان که به علت هم مرزی با عراق، بیشترین توطئهها را به خود دید. توطئههایی که هم باعث ویرانی آن سرزمین شد و هم باعث کشتار بسیاری از مردمش. در چنین اوضاع و احوالی، محمد به فکر کردستان افتاد و برای برقراری آرامش، نیرو به آنجا فرستاد. اما اوضاع چنان به سرعت بحرانی شد که خطر سقوط شهر پاوه به میان آمد و امام خمینی(ره) طی فرمانی همه نیروها را موظف به دخالت و آزادسازی پاوه کردند. دیگر جای درنگ نبود و بروجردی روانه کردستان شد.
محمد در تمام عملیات، به مردم فکر میکرد و به منافع آنها میاندیشید
اگرچه قبل از ورود محمد به پاوه، آن شهر به وسیله یاران و نیروهایی که فرستاده بود، آزاد شده بود، اما دامنه توطئه چنان گسترده بود که همه شهرهای کردستان محل تاخت و تاز ضدانقلاب بود. محمد در همان زمان که به مقابله با ضدانقلاب مشغول بود که به تجزیه وتحلیل اوضاع منطقه پرداخت و به این نتیجه رسید که تنها راه نجات کردستان، تشکیل نیرویی از مردم کردستان است تا با داشتن سلاح و آشنایی با فرهنگ و زبان مردم بومی بتوانند به مقابله با توطئهها بپردازند. روی همین اعتقاد، محمد سازمان پیش مرگان کرد مسلمان را تاسیس کرد و به آموزش و تجهیز آنها پرداختم. بسیاری از افراد، حتی نزدیکان، دوستان و همفکران محمد در این کار با او مخالف بودند و مسلح کردن مردم کردستان را به صلاح نمیدانستند. اما بروجردی آنچنان به مردم اعتقاد داشت که نقشه خودرا عملی کرد. وقتی اولین عملیات این گروه و نقش آنها در آزادسازی کامیاران مشخص شد، محمد بیشتر به درست بودن فکرش امیدوار شد. این کار تا اندازهای دهان مخالفان را هم بست. تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان ضربه سطحی به ضدانقلاب بود و بیشتر فشار آنها برای انحلال این سازمان بود. با بودن این گروه، ضدانقلاب خلع سلاح میشد. افراد این سازمان همه کرد بودند و هیچ اتهامی به آنها نمیچسبید. با همت و پشتکار محمد و وافراد سپاه و همکاری و همیاری پیشمرگان مسلمان، شهرهای کردستان یکی یکی آزاد شدند و از سلطه ضدانقلاب درآمدند و مردم توانستند ثمرات و نتایج انقلاب را ببینند.
محمد در تمام عملیات، به مردم فکر میکرد و به منافع آنها میاندیشید. هر جا ذرهای منافع مردم به خطر میافتاد، نقشهای را عوض میکرد و طرح را طوری میریخت که به مردم ضرری نرسد. همه سفارشش به نیروها یان بود که با مردم کردستان رو در رو نشوید و آنها را از خود بدانید. آنها را دوست بدارید و بدانید که برای خدمت به اینها به منطقه آمدهاید. مردم چنان با او صمیمی بودند که هر مشکلی برایشان پیش میآمد، به سراغ او میرفتند و از او کمک میخواستند. حتی پدر و مادر کسانی که در صف ضدانقلاب بودند و با محمد میجنگیدند، از او میخواستند که بچههایشان را نجات دهد و کمکشان کند.
همین جوان ها که اسلحه دست گرفته و با محمد و نیروهایش میجنگیدند، وقتی به اسارت درمیامدند، از اخلاق و رفتار محمد دچار حالتی میشدند که افکار گذشته را از دست میدادند و از محمد چارهجویی میکردند. بسیاری از این زندانیان از محمد میخواستند که برنامهای اجرا کند تا دیگر جوانها در دامان ضد انقلاب نیفتند.
در آن چند روز، برخوردهای بروجردی طوری بود که همه برای او احساس خطر میکردند.به سفارش یکی از دوستانش، اجازه ندادند محمد تنها برود و یک ماشین با تیربار او را اسکورت کرد. اما وقتی به سه راه نقده رسیدند، محمد افراد اسکورت را مجبور کرد تا برگردند و خودش تنها روانه شد.
تشکیل تیپ ویژه شهدا
یکی از کارهای مهم دیگر بروجردی، تشکیل نیروی آموزش دیده و منسجم از بچههای سپاه بود. این گروه که به تیپ ویژه شهدا معروف بودند، بیشترین نقش را در آزادسازی شهرها داشتند. فرماندهان این تیپ از بهترین پاسداران کردستان بودند؛ افرادی مثل شهید ناصر کاظمی و محمد چنان به کردستان و مردم آن منطقه فکر میکردند که درست زمانی که شهید حجتالاسلام محلاتی نماینده امام در سپاه پیشنهاد فرماندهی کل سپاه را به محمد داد، او نپذیرفت و خودش پیشنهاد کرد فرماندهی تیپ ویژه شهدا را به او بدهند، تا این تیپ از هم نپاشد و دچار مشکل نشود. چون فکر میکرد اگر این تیپ از هم بپاشد، دیگر نیرویی نیست تا از کردستان دفاع کند. اما مسئول ناحیه غرب، صلاح نمیدانست محمد را که در حد فرماندهی کل سپاه هست، به فرماندهی یک تیپ بگمارد. او فکر میسکرد که این مسئولیت برای شخصیتی مثل بروجردی کم است. ولی محمد آنقدر اصرار کرد تا عاقبت پذیرفتند و حکم فرماندهی تیپ ویژه شهدا را به او دادند.
با گرفتن حکم، همه سعی و تلاش محمد در این راه بود. او منطقه را بررسی کرد و جای مناسبی برای ایجاد پادگان در نظر گرفت؛ زمین بسیار بزرگی که هم کنار جاده اصلی بود و هم از نظر موقعیت نظامی در جای مناسبی قرار داشت و خطری افراد داخل پادگان را تهدید نمیکرد.روزی که بروجردی میخواست برای بازدید محل استقرار تیپ برود، از دوستانش خدافظی کرد و از همه حلالیت طلبید.
در آن چند روز، برخوردهای بروجردی طوری بود که همه برای او احساس خطر میکردند.به سفارش یکی از دوستانش، اجازه ندادند محمد تنها برود و یک ماشین با تیربار او را اسکورت کرد. اما وقتی به سه راه نقده رسیدند، محمد افراد اسکورت را مجبور کرد تا برگردند و خودش تنها روانه شد.
مقام معظم رهبری :
« عابد شب زنده دار کردستان و شیر میدان های مبارزه حق
« شهید محمد بروجردی »
به پاسداری سپاه و سربازی اسلام معنی داد .
فرازهایی از وصیت نامه شهید « محمد بروجردی »
« باید سلسله مراتب محفوظ باشد ، باید اطاعت بدون چون و چرا انجام گیرد ، ولی درست مثل صدر اسلام ، اطاعت بدون هیچ اغماضی باید باشد و محبت و دوستی و برادری هم باید باشد . »
امام خمینی (ره)
« در سپاه باید انضباط نظامی از ایمان و عقــیده سرچشــمه گیرد و نظم و آمـوزش و رعایت مراتب به عنوان وظیفه ای دینی رعایت شود و در عین حـال ، روح برادری و تفقد از زیر دست و ارزش گذاری بر اســاس ارزش های معــنوی رواج روزافزون داشـته باشد . » مقام معظم رهبری (مدظله العالی )
« ... ما که تکلیف کاری نداریم ، اگر ما به اجتهاد خودمان برای خودمان تعیین مسوولیت کنیم این غلط است .
... وجود امام ، امروز برای ما معیار است . راه او راه سعادت و انحراف از راهش خُسران دنیا و آخرت و من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریان هایی که بین مسلمین سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن را دارند به مراتب حساس تر و سخت تر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست .
... وصیتم به برادران این است که سعی کنند توده مردم را که عاشق انقلاب هستند از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند که بتوانند کادرهای صادق و انقلابی را شناسایی کنند و عناصری که جریان های انحرافی دارند را بشناسند که شناخت مردم در تداوم انقلاب امری حیاتی است . »
محمد بروجردی
با مرور رشادتهای او یادش را زنده نگه میداریم و برای نسل امروز که از او کمتر شنیده روایتهایی را بازگو میکنیم.
محمد بروجردی یک مبارز واقعی بود. مبارزی در تراز انقلاب اسلامی که علاوهبر تواناییهای فکری و نظامی، در دیانت و اخلاق نیز اسوه بود. دوره مبارزات او تقریبا سراسر عمرش را پر کرده است، چه او از کودکی در خط مبارزه قرار گرفت و تا پایان عمر در همین مسیر باقی ماند. بروجردی قبل از انقلاب مبارزه با رژیم پهلوی را پی گرفت و بعد از انقلاب هم حضور در جبهههای نبرد با ضد انقلاب و دشمن بعثی را دنبال کرد. اغلب از او بهعنوان «مسیح کردستان» نام میبرند، چه او تمام همتش را برای بیرون راندن ضد انقلاب از کردستان و نجات مردم آن دیار به کار بست. آنچنانکه مردم کوچه و بازار با او مانوس بودند و نجات خود را از او طلب میکردند. شأن این سردار شهید آنچنان است که آیتالله خامنهای، رهبر معظم انقلاب اسلامی در جایی درباره او گفتهاند: «من بروجردی را از یاد نمیبرم و هیچوقت فراموش نمیکنم؛ غالبا هروقت که بحث شهدا پیش میآید، شهید بروجردی جلوی چشم من است.»
ایشان در جای دیگری نیز نسبت به این شهید ابراز ارادت کرده و گفته اند: «آن چیزی که من از شهید بروجردی احساس کردم و یک احترام عمیقی از او در دل من به وجود آورد این بود که دیدم این برادر، با کمال متانت و با کمال نجابت، به چیزی که فکر میکند مسئولیت و وظیفه است. من تصور میکنم روحیه آرامش و نداشتن حالت ستیزهجویی با دوستان و گذشت و حلم در قبال کسانی که تعارضهای کاری با او داشتند، نشانه آن روح عرفانی شهید بود.» ما نیز در سالگرد شهادت این شهید، بر آن شدیم تا با مرور رشادتهای او یادش را زنده نگه داریم و برای نسل امروز که شاید از او کمتر شنیده آنها را بازگو کنیم. آنچه میخوانید چند پرده از زندگانی شهید محمد بروجردی است.
میرزای درهگرگ
وقتی محمد به دنیا آمد پدرش توی ژاندارمری زندانی بود. پدرش را به خاطر مخالفت با خان حسابی زده بودند، گفته بود که من به خان زمین نمیفروشم، همان شد که وقتی مُرد جمع کردند آمدند تهران. مادرش البته او را میرزا صدا میزد و بقیه هم بهتبع کوکبخانم تا همیشه او را میرزا میخواندند. او در سال 1333 در روستای درهگرگ به دنیا آمد؛ همان شهرک شهید بروجردی. پنج ساله بود که پدرش را از دست داد. مادرش پنج طفل یتیم و بار و بندیل ناچیزش را برداشت و به تهران آمد که شاید بتواند این چند بچه را سروسامانی بدهد.
محمد همراه برادر بزرگترش در یک کارگاه تشکدوزی مشغول به کار شد و سعی کرد کمک خرج خانه باشد. مهارت محمد در دوخت تشک باعث شد که صاحب کارگاه بتواند با هتلهای بزرگ تهران قرارداد ببندد و کار و بارش بهتر شود. اما آشنایی او با مهدی عراقی از مبارزان ضد رژیم شاه مسیر زندگی او را عوض کرد. او به همراه عراقی به مجالس مذهبی و انقلابی میرفت و این مراودات در انگیزههای او موثر افتاد. با شرکت در این جلسات محمد آگاهیهای سیاسی و مذهبی خود را بالا برد و رفتهرفته رشد کرد. حالا که او فهمیده بود تنها راه نجات مردم از تسلط آمریکا و رژیم صهیونیستی آگاهی و پیروی از امام خمینی است، همه همت خویش را در این راه به کار بست. او شبها اعلامیههای امام را در کوچه پسکوچهها میبرد و به داخل خانهها و مغازهها میانداخت تا مردم با مطالعه آن متوجه شوند که دور و برشان چه میگذرد. کمکم کارش به جایی رسید که تعدادی از جوانهای مبارز و مسلمان را دور هم جمع کرد تا کارهای بزرگ و اساسی انجام دهند.
مسئول حفاظت
برای ورود امام لازم بود گروهی مسلح حفاظت از ایشان را برعهده بگیرد، چراکه ساواکیها و ضدانقلابها که نمیخواستند انقلاب به پیروزی برسد بهترین راه را برای به نتیجه نرسیدن انقلاب نبودن امام میدانستند. شورای انقلاب پس از بحث و گفتوگوهای بسیار گروه توحیدی صف به رهبری محمد بروجردی را انتخاب کردند تا کار حفاظت از امام را هنگام بازگشت به وطن برعهده بگیرد. وقتی شهید بهشتی و شهید مطهری این پیشنهاد را به محمد دادند، اشک شوق در چشمان او پیدا شد. مسئولیت بزرگی بود. آنها باید از قلب و جان ملت ایران حفاظت میکردند و او را سالم به منزل میرساندند؛ کاری سخت و طاقتفرسا بود. محمد حدس میزد که چه جمعیت انبوهی به خیابانها خواهند آمد. در میان این جمعیت انبوه چه میشد کرد؟ آن هم جمعیتی که سالها منتظر امامشان بودند و همه برای دیدن او بیتابی میکردند. آنها باید امام را کیلومترها از میان چنین جمعیتی عبور دهند. از طرف دیگر نیروهای امنیتی شاه و ضدانقلاب هم بودند که خیلی راحت میتوانستند خودشان را در میان مردم پنهان کنند و دست به هر توطئهای بزنند اما با همه سنگینیبار محمد مردانه پذیرفت و مقدمات کار را آماده کرد. آن روز یعنی 12 بهمن 1357 روزی بزرگ و سرنوشتساز بود و کاری که محمد و گروهش انجام دادند، کاری بهراستی تاریخی بود. شب وقتی محمد و بچههای گروهش در یکی از اتاقهای مدرسه رفاه دور هم جمع شدند دست در گردن هم انداختند و از اینکه در این کار بزرگ موفق بیرون آمدند اشک شوق ریختند.
پیشمرگان کرد مسلمان
اگرچه پیش از ورود محمد به پاوه آن شهر به وسیله یاران و نیروهایی که فرستاد آزاد شده بود، اما دامنه توطئه چنان گسترده بود که همه شهرهای کردستان محل تاختوتاز ضدانقلاب شده بود. محمد در همان زمان که به مقابله با ضدانقلاب مشغول بود به تجزیه و تحلیل اوضاع منطقه نیز پرداخت و به این نتیجه رسید که تنها راه نجات کردستان تشکیل نیرویی از خود مردم کردستان است تا با داشتن سلاح و آشنایی با فرهنگ و زبان مردم بومی بتوانند به مقابله با توطئهها بپردازند. بر پایه چنین اعتقادی محمد سازمان پیشمرگان کرد مسلمان را تاسیس کرد و به آموزش و تجهیز آنها پرداخت. بسیاری از افراد حتی نزدیکان، دوستان و همفکران محمد در این کار با او مخالف بودند و مسلح کردن مردم کردستان را به صلاح نمیدانستند. اما بروجردی آنچنان به مردم بومی اعتقاد داشت که بیهیچتردیدی نقشه خود را عملی کرد. وقتی اولین عملیات این گروه و نقش آنها در آزادسازی کامیاران مشخص شد محمد به درست بودن فکرش بیشتر امیدوار شد. تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان ضربه سختی به ضدانقلاب بود و بیشترین فشار آن ها هم برای انحلال این سازمان بود. افراد تحت فرمان محمد در این سازمان همگی کرد بودند و هیچ اتهامی هم به آنها نمیچسبید. با همت و پشتکار محمد و همیاری پیشمرگان مسلمان شهرهای کردستان یکییکی آزاد شدند و از سلطه ضدانقلاب درآمدند و مردم توانستند ثمره و نتایج انقلاب را ببینند.
محمد در تمام عملیات به مردم فکر میکرد و هر جا ذرهای حقوق آنها به خطر میافتاد نقشهاش را عوض میکرد و طرح را طوری میریخت که به هیچکس ضرری نرسد. مردم نیز چنان با او صمیمی بودند که هر مشکلی برایشان پیش میآمد سراغ او میرفتند و کمک میخواستند.
مبارزه در صف
محمد دریافته بود که سرنگونی حکومت جز با فعالیت تشکیلاتی و گروهی امکانپذیر نیست. از این رو با چند تن از دوستانش یک گروه چریکی را بنا گذاشتند. این گروه که به گروه توحیدی صف معروف بود کارهای بزرگی برای پیروزی انقلاب انجام داد. گروه توحیدی صف اگرچه گروهی مسلح بود و مبارزه مسلحانه با رژیم شاه را انتخاب کرده بود با دیگر گروههای مسلح آن زمان فرق اساسی داشت. فرق این گروه با مجاهدین خلق، فدایی خلق، پیکار و دیگران این بود که در هر کاری اجازه امام اصلیترین مقوله بود. آنها هر طرحی را که میریختند پیش از به اجرا در آوردن آن با امام یا یکی از نمایندگان مورد اعتمادش مثل مهدی عراقی تماس میگرفتند و درباره چند و چون طرح سوال میکردند. اگر طرحشان تایید نمیشد از آن صرفنظر میکردند، ازجمله طرحهایی که گروه صف به رهبری محمد انجام داد انفجار کافه خوانسالار بود. این کافه محل عیش و عشرت آمریکاییان در ایران بود. گروه صف با شناسایی این کافه طرح انهدام آن را ریخت. با طرح پیچیدهای مقدار زیادی مواد منفجره را به داخل کافه بردند و آنجا را منفجر کردند. طرح دیگر این گروه انفجار هلیکوپتر نظامی آمریکا بود. این هلیکوپتر که چند مستشار آمریکایی در آن سوار بودند با طرح گروه صف منفجر شد. غیر از این آنها یک مینیبوس حامل نظامیان آمریکایی را نیز هدف قرار دادند و با انداختن دو نارنجک به داخل آن باعث کشته و زخمی شدن نظامیان آمریکایی شدند. گروه تحت مدیریت محمد بروجردی در طول دوسال تا پیروزی انقلاب اسلامی از نیروهای آمریکایی و حکومت پهلوی تلفات زیادی گرفتند و نشان دادند که اگر چه امام خمینی به خارج از ایران تبعید شده اما پیروان در صحنه هستند.
قصه سنندج
چند روزی میشد که محمد در فکر بود. وقتی برای کاری به خیابانهای شهر میرفت، کُردهای آوارهای را میدید که کنار خیابان یا داخل میدانها نشستهاند. چند نفری از او درخواست کمک کرده بودند. جوانی دم در سپاه جلوی محمد را گرفت و گفت: « برادر فرمانده! شما فرمانده غرب کشورید! پس چرا به داد ما نمیرسید؟ درست است که توی کشور اسلامی ما مسلمانها بیپناه باشیم و از دست گروههای نامسلمان آواره شویم؟»
محمد در تمام طول راه و حتی موقعی که به مقر سپاه برگشت، در فکر آن جوان و حرفهایش بود. باید کاری میکرد. از چند نفر از بچههای کرمانشاه پرسوجو کرد و فهمید که سپاه یکی از مهمانخانههای مصادرهای را به صورت انبار درآورده است و از آن استفاده میکند. با چند پاسدار کرمانشاهی سوار ماشینی شدند تا به مهمانخانه بروند، آنجا را ببینند و اگر لازم بود برای سکونت آوارههای سنندجی مرتبش کنند. وقتی رسیدند جلوی مسافرخانه پاسدار جوانی از اهالی کرمانشاه که مسئول آنجا بود جلو آمد و گفت : « بفرمایید! » یکی از همراهان محمد گفت : « برادر بروجردی هستند، فرمانده عملیاتی سپاه منطقه ی غرب کشور، آمدهاند اینجا را ببینند. » پاسدار جوان با عصبانیت جلوی درِ ساختمان ایستاد و گفت : « من کسی را راه نمیدهم. باید از فرمانده ی سپاه کرمانشاه نامه بیاورید. » بروجردی جلو رفت و گفت: « برادرجان! ما که برای خودمان نمیخواهیم. برای برادران کُرد شما میخواهیم. بندهخداها سرگردان خیابانها هستند. » پاسدار جوان که بهشدت عصبانی شده بود سینه به سینه محمد ایستاد و گفت: «فکر میکنی کی هستی که به من دستور میدی؟ تو برو همان تهران خودتان. ما کردها میدانیم چطور اینجا را اداره کنیم، مستشار هم نمیخواهیم.»
دستهای جوان پاسدار میلرزید و رگهایش ورم کرده بود. در همین لحظه دستش را بالا برد و سیلی محکمی به گوش محمد زد.
برو استراحت کن
یکی از پاسدارانی که همراه محمد بود جلو دوید. اسلحهاش را مسلح کرد و به طرف جوان گرفت. محمد لوله اسلحه را طرف دیگر گرفت و آرام گفت: «آرام باش برادر، چهکار میکنی؟» همه بهتزده به این صحنه زل زده بودند. پاسدار جوان بهشدت میلرزید. محمد قدم زنان کمی از آنجا دور شد. گلوی مرد جوان خشک شده بود. صورتش به عرق نشسته و پاهایش شل شده بود. انگار جان از تنش رفته بود. همه ی کسانی که گرداگردش ایستاده بودند با ترحم به او نگاه میکردند. او را به دیده محکومی میدیدند که تا چند ساعت دیگر به سزای عملش میرسد. جوان با ترس به آن ها نگاه میکرد. چند بار تصمیم گرفت اسلحهاش را بردارد و فرار کند. فکر کرد جرمش سنگینتر میشود و بین این همه پاسدار هم راهی برای فرار وجود ندارد. در همین حال بروجردی آرام به طرف او برگشت. آهسته قدم برمیداشت. با دست عرق پیشانیاش را پاک کرد و به دو سه قدمی جوان که رسید لبخندی چهرهاش را پر کرد. پیش چشمان حیرتزده جوان و سایر پاسدارها دست او را محکم گرفت و با لبخند رو به او گفت: «انگار خیلی خستهای! یکی از این برادرها میماند اینجا شما همراه ما بیا مرکز چند روزی برو مرخصی و استراحت کن!» پاسدار جوان باور نمیکرد. توی گوش فرمانده ی سپاه غرب کشور زده بود، اما به جای مجازات، پاداش گرفته بود. جوان پاسدار همراه محمد به مقر سپاه رفت. وقتی محمد برگه مرخصی را به دستش داد، جوان دیگر به گریه افتاد. از پشت پرده اشک تکهای از آسمان را میدید که پاک بود و آبی صاف و محمد که در گوشه آن میخندید.
حلقه پاسداران
حکومت شاهنشاهی در 22 بهمن ماه سال 1357 برچیده شد و انقلاب اسلامی امور کشور را در دست گرفت. در چنین شرایطی حالا دیگر ضرورت تشکیل نیروی نظامی وفادار به انقلاب بهشدت حس میشد. برخی افراد فعال شورای انقلاب هم این ضرورت را حس کردند و با امام در میان گذاشتند. امام هم دستور تشکیل چنین نیرویی را صادر کردند و محمد جزء چند نفری بود که برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دور هم جمع شدند. محمد که در این برهه از زمان حراست از اقامتگاه امام و نیز مسئولیت زندان اوین را برعهده داشت، پیشنهاد تاسیس نهادی را داد. حفاظت از گروههایی که تا پیش از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی اسلحه به دست گرفتند و فعالیت مبارزاتی داشتند، مساله دیگری بود که باید به آن رسیدگی میشد. محمد به همراه 11 تن دیگر - که بعدا شورای عالی سپاه پاسداران را تاسیس کردند - «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» را تشکیل دادند. مسئولیت پادگان عشرتآباد که به پادگان ولیعصر(عج) تغییر نام داد به محمد بروجردی سپرده شد. این پادگان اصلیترین مقر سپاه بود این محل اولین نقطه حرکت مبارزاتی است که برای دفاع کشور و در روزهای نخست سالهای پس از انقلاب در صف اول مجاهدت قرار گرفتند.
تشکیل سپاه، یعنی جمع کردن شمار بسیاری نیروی جوان، سازماندهی آن ها، آموزش نظامی، فرهنگی و سیاسی آنها تا بتوانند در شرایط انقلابی خاص آن دوره هم با توطئههای فرهنگی و هم با دسیسههای سیاسی و نظامی مبارزه کنند. توطئهها علیه انقلاب در شهرهای مرزی ایران بیشتر بود؛ مخصوصا در کردستان. در چنین اوضاع و احوالی محمد به فکر کردستان افتاد و برای برقراری آرامش نیرو به آنجا فرستاد. اما اوضاع چنان بحرانی شد که خطر سقوط شهر پاوه به میان آمد و امام خمینی(ره) طی فرمانی همه نیروها را موظف به دخالت و آزادسازی آن شهر کردند. دیگر جای درنگ نبود پس بروجردی روانه کردستان شد.
مسیح کردستان
جوانهایی که در قالب ضدانقلاب اسلحه به دست با محمد و نیروهایش میجنگیدند، وقتی به اسارت در میآمدند، از اخلاق و رفتار محمد دچار حالتی میشدند که افکار گذشته را یکسره از دست میدادند و از محمد چارهجویی میکردند و بسیاری از این زندانیان از محمد میخواستند که برنامهای اجرا کند تا دیگر جوانها در دامان ضدانقلاب نیفتند.
یکی دیگر از کارهای مهم بروجردی تشکیل نیروی آموزشدیده و منسجم از بچههای سپاه بود. این گروه که به تیپ ویژه شهدا معروف بودند بیشترین نقش را در آزادسازی شهرها برعهده داشتند. فرماندهان این تیپ از بهترین پاسداران کردستان بودند؛ افرادی مثل شهید ناصر کاظمی و محمد چنان به کردستان و مردم آن منطقه فکر میکردند که وقتی شهیدمحلاتی نماینده امام در سپاه پیشنهاد فرماندهی کل سپاه را به محمد داد، او نپذیرفت و خودش پیشنهاد کرد فرماندهی تیپ ویژه شهدا را به او بدهند تا این تیپ از هم نپاشد. چراکه فکر میکرد اگر این تیپ از هم بپاشد، دیگر نیرویی نیست که از کردستان دفاع کند. با گرفتن حکم فرماندهی این تیپ، همه سعی و تلاش محمد معطوف کمک به کردستان شد.
او منطقه را بررسی کرد و جای مناسبی برای ایجاد پادگان در نظر گرفت. روزی که بروجردی میخواست برای بازدید محل استقرار تیپ برود از دوستانش خداحافظی کرد و از همه حلالیت خواست. به سفارش یکی از دوستانش اجازه ندادند محمد تنها برود و یک ماشین با تیربار او را اسکورت کرد. اما وقتی به سهراه نقده رسیدند محمد ماشین اسکورت را برگرداند. وقتی دوباره راه افتاد، کمی جلوتر ماشین او به وسیله مین ضدتانک منفجر شد. محمد مجروح شد اما شدت جراحات آنقدر زیاد بود که چند لحظه بعد روح پاکش برای همیشه از دنیا پرواز کرد.
نقش شهید بروجردی در ایجاد امنیت پایدار در کردستان
شهید محمد بروجردی سال 1333 در یکی از روستاهای اطراف بروجرد به دنیا آمد؛ اما بعد از فوت پدر از هفت سالگی به همراه خانواده ساکن تهران شد و در سال 1356 با هدف ضربه زدن به رژیم پهلوی، گروه توحیدی « صف » را تشکیل داد و در زمان ورود امام خمینی (ره) به کشور مسئولیت حفاظت از ایشان را بر عهده گرفت و علیرغم اینکه فرماندهی کل سپاه به او پیشنهاد شده بود، ولی این مسئولیت را قبول نکرد و دو سال بعد یعنی در سال 1358 برای فرونشاندن آشوب ضد انقلاب در کردستان راهی این منطقه شد و با اقامت چهار ساله خود در آن دیار، وضعیت این منطقه را سروسامان داد تا جایی که به مسیح کردستان شهرت یافت. تا اینکه در یکم خرداد 1362 در کردستان به شهادت رسید.
به مناسبت در پیش بودن سالروز شهادت این شهید والامقام خبرنگار دفاعپرس گفتوگویی را با سردار حسن رستگار پناه رئیس تحقیقات امنیت ملی پایدار ستاد کل نیروهای مسلح و فرمانده اسبق قرارگاه حمزه سید الشهداء درباره این شهید سرافراز سپاه اسلام انجام داده که ماحصل آن در ادامه آمده است.
لقب مسیج کردستان را چه کسی به او داد؟
شهید بروجردی قبل از آنکه در سال 1362 به شهادت برسد، در غرب کشور در حال اثر گذاری بود و یک مشی امنیتی، مردم داری و حکومت داری را در منطقه دنبال میکرد؛ لذا بواسطه همین تلاشها که برای نجات مردم منطقه صورت میگرفت، لقب « مسیح کردستان » را به او میدهند.
به عبارت دیگر، چون اوایل پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، دشمن تلاشهایی را برای اضمحلال و از بین بردن هویت مردم مسلمان مناطق کردنشین کشورمان انجام میداد، شهید بروجردی با اقدامات خود تلاش میکرد تا این حیات و هویت از دست رفته مناطق کردنشین کشورمان را باز گرداند؛ لذا بواسطه این اقدامات لقب مورد اشاره را به او میدهند.
چرا بروجردی به کردستان رفت؟
برای احیای سخنان امام (ره) درباره کردستان باید فردی به منطقه میرفت تا بتواند سخنان ایشان را محقق سازد؛ زیرا اهمیت منطقه کردستان به حدی بود که امام راحل در همان سالها 341 بار کلمه «کردستان» را به کار میبرند؛ در واقع زمانی که دشمن تهاجم همه جانبهای را برای بی هویت ساختن و بی اعتقاد کردن مردم و تجزیه ایران آغاز میکند، امام خمینی (ره) دایم هشدار میدهد تا توجهها به سمت این تهاجم جلب شود.اقدامات شهید بروجردی منجر به تامین و پایداری امنیت در کردستان میشود
به همین خاطر یکی از افرادی که به این هشدارهای امام (ره) توجه میکند و به میدان مقابله با دشمن حاضر میشود، شهید بروجردی است؛ از سوی دیگر رفتارهای بروجردی که متاثر از رفتارهای امام راحل است، باعث میشود تا اثرگذاری اقدامات و تلاشهای او در منطقه ماندگار شود و تهاجم همه جانبه دشمن نیز که قصد داشت قسمتی از ایران را جدا کند با همت و اراده بروجردی، محقق نمیشود.
شهید بروجردی در زمان تشکیل سپاه پاسداران، هر چند یکی از گزینههای فرماندهی این نهاد انقلابی بود، ولی میگوید براساس دیدگاهی که به سخنان امام دارم، آنچه برای من اهمیت دارد مردم مناطق کردنشین هستند؛ لذا چنانچه قرار باشد فرمانده سپاه باشم، ابتدا سپاه را در کردستان شکل میدهم و سپس به تهران باز میگردم.
شهید بروجردی در مواجهه با مردم منطقه کردستان چگونه عمل میکرد؟
مردم داری شهید بروجردی به حدی است که مصداق آن را میتوان در عکسی که از وی در جمع کردهای مسلح منتشر شده دید. بروجردی در کمال آرامش با کردهای مسلح گفتوگو میکرد؛ این یعنی فردی از جمهوری اسلامی که مسئولیت هم دارد به حدی به کردها اعتماد دارد که حتی اسلحه خود را هم زمین میگذارد و این باعث میشود همان کردهای مسلح، جان خود را برای بروجردی و انقلاب فدا کنند. در واقع شهید بروجردی با رفتار عملی، اعتقادی و اسلامی خود کردستان را نجات داد و امنیت پایدار را در این منطقه برقرار کرد.
علت تشکیل قرارگاهی به نام حمزه سیدالشهداء در شمال غرب کشور چه بود؟
در سال 1359 تا 1360 حوادث متعددی در شمال غرب کشور در حال روی دادن بود؛ بدین صورت که در مقابل ما حزب دمکرات، کوموله و سرویسهای جاسوسی و اطلاعاتی کشورهای خارجی به صورت متمرکز علیه انقلاب اسلامی ایران در حال فعالیت بودند، اما ما در هر کدام از شهرهای کرمانشاه، سنندج و آذربایجان غربی به صورت مجزا از هم فعالیت داشتیم.
ضرورت انسجام و فرماندهی در منطقه موجب شد تا بروجردی ایده تشکیل چنین قرارگاهی را با عقبهای که به سال 1359 باز میگردد را مطرح کند؛ بدین ترتیب قرارگاه مشترکی تحت عنوان قرارگاه مشترک سپاه و ارتش با حضور بروجردی، صفوی و صیاد شیرازی در سال 1361 در مناطق کردنشین کشورمان تشکیل شد.
اقدامات شهید بروجردی منجر به تامین و پایداری امنیت در کردستان میشود
این قرارگاه ارتباطش با مدیریت اجرایی، ارتباط تعاملی و رفتاری بود. به عنوان مثال با استاندار جلسه میگذاشتند و عنوان میکردند که پاکسازی منطقه از وجود ضد انقلاب به تنهایی سودی ندارد؛ زیرا زمانی این پاکسازی میتواند برای مردم اثر بخش باشد که به همراه آن راه ارتباطی مردم، مراکز بهداشتی و مدارس منطقه نیز توسعه و بهبود یابند. به عبارت دیگر این قرارگاه در فعالیت درونی باعث همافزایی بین ارتش و سپاه میشود و در فعالیت بیرونی امکانات نظام را پای کار میآورد.
علت اینکه شهید بروجردی فرماندهی قرارگاه حمزه سید الشهدا را بر عهده نمیگیرند، چیست؟
شهید بروجردی در این رابطه عنوان میکرد که اگر فرمانده شوم به دلیل اینکه دو سال است در منطقه حضور دارم، شاید نتوانم پشتیبانیهای ملی را به منطقه بیاورم؛ لذا فردی باید فرمانده قرارگاه باشد که تعاملات سطح ملی آن فراتر از بنده باشد؛ به همین علت اصرار میکند فردی از تهران این مسئولیت را عهده دار شود.
بدین ترتیب «ابراهیم سنجقی» رئیس ستاد مشترک وقت سپاه، به فرماندهی قرارگاه حمزه منصوب میشود؛ البته وی در جلسهای عنوان میکند که فرمانده اصلی بروجردی است و هر چه او بگوید من عمل میکنم. در واقع فرمانده حاکمیت روحی و روانی و در صحنه ی میدان بر عهده بروجردی بود، اما از نظر شکلی و اسمی سنجقی فرماندهی قرارگاه را بر عهده داشت.
زندگينامه و آلبوم تصاوير سردار شهيد محمد بروجردي با فرمت PDF :
(لطفا اینجا کلیک کنید)
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام پاسدار شهيد جلال كاوند
سردار رشید اسلام شهید جلال کاوند
فرمانده ی تیپ مصباح الهدی
و فرمانده ی حفاظت قرارگاه تاکتیکی حمزه ی سیدالشهداء
نام : جلال
نام خانوادگی : کاوند
نام پدر : محمدجواد
تاریخ ولادت : 1332/01/01
محل تولد : بروجرد
شغل : پاسدار
تاریخ شهادت : 1365/03/02
محل شهادت : حاج عمران
کد ایثارگری : 6529905
زندگینامه
در روز اول فروردين ماه سال 1332 ، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش محمدجواد (فوت 1364 ) كارگر بود و مادرش زهرا نام داشت. تا پايان دوره راهنمایی درس خواند. سال 1351 ازدواج كرد و صاحب دو پسر و یك دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. در روز دوم خرداد ماه سال 1365 ، با سمت فرمانده تيپ 145 مصباح الهدی در حاج عمران عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهید شد.
تربت پاک او در گلزار بهشت شهدای زادگاهش بروجرد زیارتگاه عاشقان ایثار و شهادت است.
برادرش جمال کاوند نيز به شهادت رسیده است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 482.
زندگینامه
جلال کاوند در سال 1332 هجری شمسی در بروجرد و در خانوادهای که به پاکی و التزام به اصول و مبانی دین مبین اسلام ، اشتهار داشت ، به دنیا آمد . روح و روان شهید کاوند در کانون گرم این خانواده که پایبندی به ارزش های اسلامی در آن به خوبی مشهود بود ، پرورش یافت و زمیـنه ساز شخصـیت والای او شد . وی تحصیلات ابتدایی را تا مقطع راهنمایی در زادگاه خود شهر بروجرد سپری کرد .
او همــــواره ایام تابستان را با کار و تلاش فراوان طی می کرد و از این طریق نه تنها مخارج شخصی و تحصیلی خود را تأمین می کرد ، بلکه به خانواده ی زحمت کش خود نیز کمک قابل توجهی می کرد . جلال با شور و شوق و نشاط و مهر و محبتی که در وجودش موج میزد ، به محیط خانواده گرمی ، صـفا و صمیمیت بیشتری می بخشید . وی همچنین در کنار تحصیل و کار و تلاش اشتیاق خاصی به فراگیری قرآن و حضور در مراسم مذهبی داشت و همین امر موجب تواضع و اخلاص در روح و روان و رفتار او گردیده بود .
اما به علت مشکلات مالی که خانواده شهید با آن درگیر بود ، مجبور شد درس را رها کند و برای کار روانه تهران گردد و در یک کارگاه خیاطی مشغول بکار شود.. اما روحـیه ی او با سکون و سازش همراه نبود و در همان ایام به شناسایی افـراد مذهبی پرداخت و با آن ها رابطه نزدیکی یافت . تا اینکه قیام 15 خرداد به رهبری حضرت امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی آغاز شد و بعد از فاجعه ی 15 خرداد ، جلال کاوند با تفکرات حضرت امام خمینی (ره) آشنا گردید و از همان زمان پیروی از خط و مشی امام سر لوحه ی کار و زندگی او گردید .
شهید جلال کاوند در سال 1352 با دختری از خانواده ای وارسته و مقید به دین مبین اسلام و آگاه و پاکدامن ازدواج نمود که ثمرهی این ازدواج دو فرزند پسر و یک فرزند دختر بود .
در ایام شکل گیری انقلاب اسلامی ، فعـالیت های او برای پخش نوار ، اعـلامیه ها و عکسهای حضرت امام چشم گیرتر گذشته شده بود و همین امر موجب گردید تا ساواک منطقه از این عمل آگاه و در صدد تعقیب و شناسایی او برآمد که به همین خاطر شهید کاوند مدتی تلاش کرد که با احتیاط و بسیار محتاطانه و بطور ناشناس این عمل را انجام دهد و برای اینکه عناصر ساواک نتوانند او را دستگیر نمایند ، به همین سبب مدتی بعد دوباره به زادگاه خود بروجرد مهاجرت نمود .
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران ، شهید کاوند به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بروجرد درآمد و پس از گذراندن آموزش های نظامی به منطقهی غرب کشور رفت . ضمن اینکه ، برادر بزرگوار شهیـد « جـلال کاوند » سـردار سـرتیپ « جمال کاوند » نیز همانند برادر بزرگوارش دارای سجایای اخلاقی والا و فردی متعهد ، مسوولیت پذیر و دلسوز اسلام و انقلاب بود و مسوولیت های مختلفی اوایل انقلاب در کردستان بر عهده داشت که بدست عوامل امپریالیسم جهانی منافقین مجروح و بعد از زخمی شدن به اسارت درآمد و پس از دو ماه شکنجه در تاریخ 2 تیرماه 1359 در منطقه ی ( قلخانی ) به شهادت رسید ، به طوری که هیچ یک از اعضای بدن قابل شناسایی نبود .
شهید جلال کاوند نیز برای رهایی مردم مظلوم کُرد از دست سرکردگان استکبار جهانی و منافقین کوردل وارد کردستان و از طرف قرارگاه غرب به عنوان فرماندهی گردان منطقه ی غرب برگزیده شد و در طول سالهای 61 تا 65 مسوولیت های مختلفی در آن منطقه از جمله فرماندهی گردان غرب ، مسوولیت حفاظت قرارگاه حمزه ی سیدالشهداء و مسوولیت تیپ 145 مصباح الهدی را تا زمان شهادت بر عهده داشتند .
شهید جلال کاوند در زمان حضورش در کردستان تمام حرکات ضد انقلاب را زیر نظر میگرفت و در درگیری های مختلف کردستان و حوادث دردناک آنجا همواره یکه تاز مقابله با ضد انقلاب بود . شهید کاوند با اینکه در اخلاق و رفتار بسیار ملایم و نرم بود ، اما در مقابل گروهک های منحرف ، وابسته و عناصر خود فروخته با شدّت عمل و بر مبنای أ َشِدّاءُ عَلَى الكُفّار برخورد می کرد .
در تواضـــع و اخـــلاق شهید ، می توان به این نکته اشاره کرد که هیچگاه من نمی گفت و از خودش تعریف نمی کرد و همیشه به دنبال کار بود . آنچه برای او مهم و مطرح بود ، فـــداکاری ، ایثــــار و مبـــارزه بود . جهـاد و فداکاری او در حدّ اَعلی بود . پاکی و بیآلایشی شهید جلال کاوند در بین همرزمانش همواره سخن روز بود . ایشان به عنوان فرماندهی که مسوولیت یک تیپ را برعهده گرفته بود ، می کوشید که مبادا لحظه ای از خضوع و خشوع نسبت به حضرت حق غافل باشد .
هنوز پاسداران پایگاه بروجرد ، طعم دلنشین دعای صبحگاهی او را در ذهن و خاطر خود دارند و با لحن زیبایی که دعا را می خواند ، همه بر روح بلند و ویژگی های اخلاقی او آگاه و از فـراق و دوری از آن شهید به حال خود غبطه می خورند . شهید جلال کاوند گاهی نیز مداحی می کرد ، یاد داریم که می خواند : ای خوشا با فرق خونین در لقای یار رفتن .
آری او با رسیدن به این بُعد معنوی واقعاً با فرق خونین به لقای یار رفت و شهید جلال کاوند در تاریخ 2 خرداد ماه 1365 در منطقه ی حاج عمران به علت اصابت ترکش ، سرش از تن جدا شد و به آرزوی دیرین خود که همانا شهادت در راه خدا بود ، نایل گردید .
دل ز دست زمـانه می گـیرد شهدا را بهانه می گیرد
تیر غم چو رها شود یکراست دل ما را نشانه می گیرد
فرازی از وصیت نامه
شهید جلال کاوند
... زندگی من سراسر مبارزه بود و هدف این مبارزه چیزی جز برپایی اسلام نبود . خورشید اسلام طلوع کرد و آن کسی نبود جز حضرت امام خمینی که ما را به صراط مستقیم هدایت کرده و من خودم و برادرانم را وقف راه این خورشید درخشان کردیم .
در کارگاه خیاطی ، اول من استادِ برادرم ، جمال بودم ولی او با شهادتش مرا شاگرد خود ساخت و راه عاشق شدن را به من آموخت و حالا دیگر چیزی از خداوند به جز شهادت نمی خواهم ولی نمی دانم که به این فیض عظیم خواهم رسید . چه زیباست که مانند حسین (ع) بی سر به لقا یار رفتن .
...و توصیه من بر تمام منتظران مهدی (عج) این است که دنبال اسلام بروید که اسلام چیزی جز اطاعت از ولایت نیست که همانا استمرار حرکت انبیاست .
یادشان شب چراغ محفل ماست
قبـرشان کُنج خلوت ِدل ماست
قصـه هـاشــان نمی رود از یـاد
هر طرف عکس شان مقابل ماست
شهید جلال کاوند در سال 1332 در روز تولد علی(ع) در شهرستان بروجرد به دنیا میآید. پدر جلال کارگر است گاهی رعیتی میکند و گاهی باربری. بارها را روی شانهاش به این طرف و آن طرف میبرد. جلال و چهار برادر و یک خواهرش در یک اتاق کوچک زندگی میکنند. او کلاس ششم را که تمام میکند به اهواز و بعد از آن تهران میآید و برای امرار معاش خود و کمک به خانواده کار میکند. او در خیاطی چیرهدست میشود. در کارگاه خیاطی که جلال کار میکند فرد دیگری نیز هست. او کسی نیست جز محمد بروجردی. به دلیل همشهریبودن و داشتن دغدغههای دینی جلال بسیار متأثر از محمد بروجردی میشود و از همین دوران یعنی حدود سال 1351 فعالیتها و مبارزات خود را علیه رژیم شاهنشاهی شروع میکند.
شهید جلال کاوند در کارگاه خیاطی
همان روزهایی که خیلی از جوانانی که تهران میآمدند اول از همه سراغ مراکز عیش و نوش میرفتند جلال در اولین قدم میرود سراغ جمع کردن فامیلهایی که در تهران دارد. زیاد میشوند شاید حدود 40 یا 50 نفر. با همین تعداد جلسه قرآن و ذکر اهل بیت علیهمالسلام را تشکیل میدهد. همین هیئت، محل اولیه مبارزات جلال علیه رژیم شاهنشاهی میشود.
شاید با پیشنهاد محمد بروجردی جلال که استاد کار خیاطی شده می رود در خیاط خانه دربار. از همان زمان راهش به دربار باز می شود. و جلال برای خودش مبارزه می کند با جمع اوری اطلاعات دربار و در اختیار دادن آنها به محمد بروجردی و دیگر دوستان مبارزش.
طولی نمی کشد که ارتباط جلال با مبارزان انقلابی لو می رود و جلال مجبور به فرار از تهران می شود. جلال دلش آرام نمی گیرد با هر کسی که گرم می گیرد چند دقیقه ای طول نمی کشد که وارد بحث سیاسی می شود. پدر و مادرها دادشان دیگر از دست جلال در آمده نمی گذارند بچه هایشان با او حرف بزنند. معتقدند جلال کله اش بوی قرمه سبزی می دهد می ترسند بچه هایشان را نیز هوایی کند. اما جلال از هر فرصتی استفاده می کند و روزهایی که از دست تعقیب و گریزها به بروجرد فرار کرده با جوانترهای فامیل شب ها قرار می گذارد و برایشان از انقلاب و امام میگوید.
جلال و دو برادرش در صف اول تظاهرات بر علیه رژیم شاهنشاهی
جلال نفر کوتاهقد در وسط صف است
و جمال و امیر دو برادر جلال نفرات دوم و سوم از سمت راست
حاج عبدالمحمد یکی از همان جوانانی است که از ترس پدر و مادرش شبها به پشت بام خانه میآمد و با جلال که همسایه آنها بود صحبت میکرد. میگوید: "جلال سرش پر از سودای امام بود نمیدانم از کجا اعلامیههای امام را میآرود و به من میداد تا آن ها را پخش کنم".
جلال از هر فرصتی استفاده می کند تا به قول خودش پیام انقلاب را به مردم برساند یک روز به همسرش که در مراسم روضه خوانی زنانه ای که در محله شان بود شرکت می کرد گفت: برو با خانم های جلسه صحبت کن تا یک جلسه هم که شده بگذارند بیایم برایشان روضه بخوانم.بالاخره خانم ها راضی می شوند و جلال به مراسم روضه خوانی می رود. خدا رحمت کند همسر جلال را می گفت:" در مراسم روضه خوانی نشسته بودم که یکباره دیدم آقایی با عبایی روی دوش و عینک دودی وارد جلسه شد و در جایگاه روضه خوان نشست باورم نمی شد که جلال باشد عینک دودی خیلی خوش تیپش کرده بود".
روضه را که شروع کرد چند دقیقه نگذشته بود که از صحرای کربلا و مظلومیت حسین بن علی و ظلمی که شمر و یزید به آل الله کردند آمد به کربلای ایران و حسین و یزید زمان و همان جلسه شد جلسه آخری که جلال و همسرش در آن شرکت کردند....
انقلاب که می شود دغدغه جلال کم که نمی شود هچ، زیادتر هم می شود حضور جریان های منحرف مارکسیتی و التقاطی باب جدید مبارزه دیگری برای او باز می کند: دفاع ایدئولوژیک از مبانی اسلام انقلابی.
شهید جمال کاوند
برادر کوچک تر جلال، جمال است. او از همان روزهای اول انقلاب وارد سپاه میشود. گاهی با چمران محاصره پاوه را میشکند گاهی با اشرار مسلح منطقه دالاهو و ریژاب میجنگد و گاهی راهی کرند غرب و بیستون میشود و سپاه آن شهرها را شکل میدهد.
ضدانقلاب مسلح آرامش را از مردم کرند غرب و سرپلذهاب گرفتهاند اهالی روستاهای اطراف را میدزدند و با یک گونی ییاز معاوضه میکنند و به عراقیها میفروشند. جمال شب هنگام به تنهایی به خانه "سید خان" سرکرده آن ها میرود و او را در حالی که دهها مرد جنگی محافظش بودند به هلاکت می رساند. از این به بعد برای سر جمال جایزه میگذارند.
جمال فرماندهان سپاه استان کرمانشاه را جمع می کند معتقد است که اگر کوتاهی کنند و با این اشرار برخورد نشود مردم از انقلاب نا امید می شوند.
جمال از کرمانشاه بر می گردد به کرند غرب. متوجه می شود دوستانش در مناطق اطراف با ضد انقلاب درگیر شده اند. با همان ماشین آهوی سبز رنگی که داشت راهی منطقه درگیری می شود.
جمال به اسارت در می آید. روزها و شب ها شکنجه می شود. بدنش را تکه تکه می کنند و در چاهی می اندازند. پنج ماهی طول می کشد که بدن کوچک شده و ارباً اربای جمال کشف می شود
بعد از شهادت جمال، انگار باب جدیدی برای جلال باز میشود او به سپاه میرود و عضو سپاه میشود. به همراهی شهید رضا ارجمندی، اطلاعات سپاه شهرستان بروجرد را تأسیس میکند. در دورانی که منافقین بیشترین فعالیتها را دارند جلال با اشراف اطلاعاتی عمیقی که دارد سریعاً اوضاع بروجرد را آرام میکند.
اما جلال با همه ثبات قدم و اراده آهنینی که برای مبارزه با گروههای انحرافی و منافقین دارد در برابر کسانی که دستگیر میشدند با آرامش و محبت رفتار میکرد. هنوز بسیاری از توابین متعلق به گروهک مجاهدین خلق هستند که شهادت میدهند مهمترین عامل توبه آن ها رفتار محبتآمیز و عاشقانه جلال بوده. خاطرات بسیاری در این باره از زبان توابین وجود دارد که در مجال دیگر میتوان به آن پرداخت.
مجید کوچکترین برادر جلال میگوید: "در روزهایی که گروهکهای منافقین فعالیتهای گسترده مسلحانه داشتند داداش جلال بسیاری از ساعتهایش را در زندان به بحث با آن ها میپرداخت و من هم با ایشان گاهی همراه بودم. یادم هست روزی یکی از افرادی که به جرم فعالیتهای ضد انقلاب دستگیر شده بود وقتی داداش جلال را دید بدون هیچ مقدمهای برخاست و آب دهان به صورت ایشان ریخت. تحمل این صحنه را نداشتم که برادر بزرگترم اینگونه مورد اهانت قرار گیرد. میخواستم کاری کنم اما داداش جلال نگذاشت. دستش را روی محاسنش کشید و بعد به آرامی دست او را گرفت و نشاند روی زمین. من را از اتاق بیرون کرد چند دقیقهای بعد داداش جلال از اتاق بیرون آمد داخل اتاق که شدم دیدم آن مردی که با تمام وجودم از او متنفر بودم زانوهایش را بغل کرده و زار زار گریه میکند و دائم میگوید خدایا مرا ببخش. بعدها داداش جلال دلیل گریه آن مرد هتاک را برایم گفت. میگفت او دنبال حق بود اما حق را اشتباهی فهمیده بود و من برای او حق را توضیح دادم."
البته همین رفتارهای او باعث میشود که عده ای کوتهبین به جلال برچسبهای مختلفی بزنند و او را بهگونهای آدم سازشکار و هوادار جریانهای انحرافی بدانند.
جلال در عملیات بیتالمقدس در منطقه فکه چشمش مورد اصابت ترکش قرار میگیرد، بعد از بهبود و بعد از گذشت مدت کمی دوباره به دوست دوران انقلاب خود یعنی محمد بروجردی میپیوندد. با تشکیل قرارگاه حمزه در جبهههای شمال غرب توسط محمد بروجردی، او راهی آن مناطق میشود. در ابتدا مدیریت داخلی قرارگاه حمزه را به عهده میگیرد و بعد از چند ماه، فرمانده یگان حفاظت قرارگاه میشود. به دلیل شرایط خاص جبهههای شمال غرب و عدم امنیت کافی در شهرها و مناطق مرزی و همچنین به دلیل فعالیت زیاد دشمنان داخلی، جلال طرح تشکیل تیپ مستقلی را به منظور حفاظت از مناطق جنگی و همچنین مناطق شهری و روستایی شمال غرب کشور میدهد. همزمان با تشکیل این تیپ و شروع فرماندهی او بر این تیپ، جلال روزهای آخر ماندن خود را در این دنیا میگذراند و در تاریخ دوم خرداد سال 1365 به شهادت نائل میشود.
دو ویژگی عمده جلال را بسیار متمایز کرده است عشق به حسین(ع) و شهادتی حسینگونه.
قلب جلال مالامال از عشق حسین(ع) است. او در هیئتهای عزاداری رزمندگان قرارگاه حمزه مداحی میکند. و میداندار مراسمات سینهزنی است. هنوز بچههای قرارگاه حمزه از یادشان نرفته که میان سینهزنی، جلال دستش را بالا میگرفت و سنگین میخواند:
"هرگز کسی جز من تن بیسر نبوسید بوسیدم آنجا را که پیغمبر نبوسید"
حیدر نبوسید زهرا نبوسید حتی نسیم صحرا نبوسید"
روز عاشورای یکی از سالهایی که جلال در قرارگاه حمزه مستقر است، جلال به رسم دیار خود یعنی بروجرد مقدار زیادی خاک جمع میکند، آن را سرند کرده و پس از معطر نمودن، تبدیل به گِلی میکند که به نشانه عزاداری در روز عاشورا مردم دیارش به سر رو روی خود میزنند. دیگ پر از گِل را وسط هیئت سپاه ارومیه میبرد و همه را گلمالی میکند. برای مردم ارومیه این کار خیلی عجیب بود ولی از سالهای بعد، همین کار جلال پایهگذار رسم جدیدی میشود و هر سال همین کار تکرار میشود.
فرزند شهید کاوند درباره عشق پدرش به حسین(ع) در وبلاگ شخصیاش به نام "کبوتر حرم" نوشته : "بابا همیشه وقتی روضه ی امام حسین را می خواند تمام صورتش خیس از اشک می شد. جای من هم همیشه روبروی او بود. دو زانو جلویش مینشستم و نگاهش میکردم و با تمام وجودم نگرانش میشدم. با گریههای او گریه میکردم. انگار میفهمیدم چه میگوید. دستم را میبردم روی صورتش و اشکهایش را پاک میکردم و التماس میکردم، بابا بس است، این قدر گریه نکن."
نکته دیگری که او را از دیگران متمایز میکرد این بود که جلال خودش نحوه شهادتش را انتخاب کرده بود. همرزمان و فامیل و آشنایان جلال این جمله را از او آنقدر شنیدهاند که همه میدانند، جلال آرزویش مانند ابیعبدالله(ع) بیسر به شهادت رسیدن بود.
همسر شهید که چند سال پیش به رحمت خدا رفت میگفت: "خواب دیدم جلال را در حالی که عبایی بر دوش دارد و عمامهاش را در دست گرفته. صبح که شد خوابم را برایش تعریف کردم. گفت: میدانی تعبیرش چیست، تعبیرش این است که بیسر به شهادت میرسم."
در همان مراسم عزاداری هیئت قرارگاه حمزه نیز دوستان این جمله به تواتر از او شنیدند که خدایا برای من سخت است که ابیعبدالله، با تن بیسر به شهادت برسد و من سر در بدن داشته باشم. صبح همان روز شهادتش نیز در جمع فرماندهان قرارگاه حمزه اعلام میکند : دوستان دیشب خواب دیدهام امروز بدون سر به شهادت میرسم.
پیکر بیسر شهید جلال کاوند
بالاخره شهید جلال کاوند فرمانده تیپ مستقل 145 مصباح الهدی در دوم خرداد سال 1365 در منطقه حاج عمران به آرزوی دیرینه خود رسید و با تنی بیسر به شهادت نائل شد.
قسمتی از وصیتنامه شهید جلال کاوند:
در زندگی چیزی گم کرده بودم که همیشه مرا رنج میداد و من همیشه با این افکار مبارزه میکردم، زندگیام را سراپا بار رنج و سختی سپری کردم و در نگرانی و اضطراب به سر میبردم.
من در زندگی مبارزه زیادی با طاغوت داشتم، زندگی من خلاصه شد بود در مبارزه. همیشه در جنگ و گریز بودم، هدف من اسلام بود. اسلام طلوع کرد و من خورشید اسلام را دیدم او کسی نبود جز خمینی عزیز، به دنبال او راه افتادم و خودم و برادرانم را وقف راه او کردم.
جمال عزیزم که در ابتدا من معلم او بودم و او شاگرد من بود در آخر استاد من شد و با شهادتش راهی را نشان من داد که شهدا و اولیاء خدا طی کرده بودند. حالا تنها آرزوی من شهادت در راه خداست و مطمئن هستم که به این فیض عظیم خواهم رسید.
روحمان با یادش شاد
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سردار رشید اسلام پاسدار شهید حجت الله بیرانوند
پاسدار شهید حجت اله بیرانوند
اولین پاسدار شهید شهرستان بروجرد
پاسدار شهید حجت الله بیرانوند
نام : حجت الله
نام خانوادگی : بیرانوند
نام پدر : نورمحمد
نام مادر : حلیمه خاتون
تاریخ تولد : 1340/02/01
محل تولد : بروجرد روستای حاجی آباد
شغل : پاسدار
تاریخ شهادت : 1359/02/11
محل شهادت : سنندج
علت شهادت : اصابت گلوله به شکم
آرامگاه : گلزار شهدا گوشه بروجرد
کد ایثارگری : 5901968
زندگینامه
در روز اول اردیبهشت ماه سال 1340 ، در روستای حاجی آباد از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش نورمحمد، كشاورز بود و مادرش حلیمه نام داشت.
پاسدار بود. در روز یازدهم اردیبهشت ماه سال 1359 ، در سنندج هنگام درگیری با اشرار بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. تربت پاک او در گلزار شهدای گوشه شهرستانبروجرد واقع است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 99.
زندگینامه پاسدار شهید حجت الله بیرانوند
آنگاه که غنچههای زیبای گل های محمدی باغ و بوستان روستای حاجی آباد از توابع بروجرد را با رنگ و بوی خود تزیین نموده بود گلی در بوستان خانوادهی مومن شکفت و ستاره زندگی پسری در میان خانوادهی متدین و مومن طلوع کرد و گرمیبخش خانه شد وی تنها پسر خانواده بود. آری خداوند به مشهدی نورمحمد بیرانوند فرزند طیبه ای بخشید که نامش را حجت الله نهاد . حجت الله در کانون گرم خانواده رشد و نمو یافت و با آداب و سنن اسلام محمدی (ص) آشنا گردید.
در اول اردیبهشت سال 1340 حیات طیبه ی حجت الله ، بهاری دیگر در بهار طبیعت آغاز نمود. این شهید عزیز از کودکی با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم کرد ولی هیچ گاه تسلیم مشکلات نشد او دوران تحصیل ابتدایی را در دبستان روستای حاجی آباد با موفقیت سپری نمود و مدرک پنجم ابتدایی خود را کسب و سپس دوران تحصیل در مقطع راهنمایی را نخست در روستای زرشگه آغاز و سپس سال دوم و سوم راهنمایی را در مدرسه ی راهنمایی محمد قمی شهرستان بروجرد به اتمام رساند. تمام سال هایی را که به مدرسه میرفت به صورت شبانه بود. یعنی او در طی ساعات روز به کار و کارگری و کسب درآمد برای کمک به خانواده مشغول بود و شب ها نیز با جدیت تمام به درس خواندن اهتمام داشت. فراز و نشیب زندگی هیچگاه خلق او را تنگ نمیکرد و در هر وضعیتی احترام بزرگترها را بخوبی رعایت میکرد.
از نوجوانی با انجام فرائض دینی و عمل به احکام نورانی اسلام بنیادهای اعتقادی و ایمانی خود را تقویت کرد. از همان زمان عنصر شجاعت و شهامت در وجودش پا گرفت و با همت و تعصب فراوان به یاریگری دیگران میشتافت و هرآنچه در توان داشت برای گشودن گرههای زندگی گرفتاران صرف میکرد.
مکبر مسجد روستا بود و سحرهای رمضان بر بالای پشت بام مناجات میخواند و اهالی روستا با صدای زیبا و دلنشینش از خواب بیدار و برای انجام فریضه ی نماز صبح به مسجد میرفتند .
محرم و صفر مداحی میکرد و سرپرستی هیئت را به عهده داشت و خود را وقف امام حسین (ع) و اهل بیت نموده بود. مردم روستا هنوز بغض گلو و سوز صدایش را هنگام نوح خوانی ایام دهه ی عاشورا را بخوبی بخاطر دارند . او با شنیدن هل من ناصر امام و مقتدای خود به آن لبیک گفت و به همراه مردم در تظاهرات و اعتراضات علیه حکومت خودکامه ی پهلوی به مبارزه پرداخت و اعلامیههای امام را به خانه میآورد و شب ها تا صبح از روی آنها دستنویس میکرد و پخش میکرد.
بعد از پیروزی انقلاب به تلاش های خود در سازندگی افزود و در شهربانی مشغول به خدمت شد. اما با تاسیس سپاه پاسداران به دستور حضرت امام (ره) ، او نیز به سپاه راه یافت و به عنوان یکی از اولین نیروی های سپاه در بروجرد شناخته شد.
در سال 1359 حجت الله پس از آگاهی از ناامنی کردستان و درگیری ایادی استکبار جهانی و منافقین با مردم غیور کردستان ، آرام و قرار نمیگیرد تا اینکه با سایر همرزمان سپاهی خویش ، به قصد اعزام به کردستان ، قدم در راه جهاد می نهد .
این گروه در قدم نخست ؛ توفیق ملاقات و زیارت حضرت امام رحمه الله علیه را نیز می یابد و سپس برای دفاع از انقلاب و نجات مردم غیور کردستان از دست منافقین و ایادی استکبار جهانی به سنندج اعزام می شوند.
پس از حدود 3 روز تقابل با دشمن ، در مسجدی در یکی از محله های سنندج ، نزدیک تپه ایی مستقر شده و این مسجد را به عنوان پایگاه خود انتخاب میکنند.
چند نفر از مردم و نیروهای انقلابی ، هنگام عملیات به دست منافقین شهید میشوند و پیکر آنها پشت تپه میماند ، فرمانده پایگاه از نیروهای خویش درخواست می کند تا فرد یا افرادیبصورت داوطلبانه بروند و شهدا را به پایگاه منتقل کنند . حجت الله با شهامت و شجاعت تمام ، داوطلب می شود و میگوید من حاضرم این ماموریت را انجام دهم. و در کمال شجاعت و با سرعت تمام به سمت محل درگیری حرکت می کند .
در هنگام برگشتن به پایگاه ، وقتی که یکی از شهدا را بر دوش خود دارد مورد اصابت گلوله منافقین قرار میگیرد و از ناحیه ی شکم و ستون فقرات مجروح میشود.
سایر رزمندگان به کمک او می شتابند ، یکی از همرزمانش ، از ناحیه ی پا مجروح میشود . و بالاخره حجت الله و سایر مجروحین از صحنه ی درگیری به فرودگاه منتقل می شوند. و سپس از مرکز ، برای انتقال مجروحین درخواست کمک می شود .
پس از اندکی برای انتقال مجروحین ، هواپیمایی به فرودگاه سنندج اعزام می شود اما آنچنان شدت درگیری و تبادل آتش ، بالا می گیرد که چندین بار نیروهای متخاصم با شلیک مستقیم مانع فرود هواپیما می شوند. تا اینکه پس از چند بار رفت و برگشت ،در صبح روز بعد هواپیما موفق به فرود می شود اما دقایقی قبل از فرود هواپیما ، روح بلند حجت الله پرواز عارفانه ی خویش را به مقصد وصال یار آغاز کرده است.
در نهایت جسم مطهر شهید حجت الله بیرانوند را همراه با سایر مجروحین ، به بیمارستانی در تهران منتقل میگردد . در این بیمارستان غوغای دیگری نیز برپاست ، زیرا این جریان مصادف با واقعه ی طبس است ، تعدادی از مجروحین واقعه ی طبس نیز به این بیمارستان اعزام شده اند. اجساد آمریکایی های متجاوز نیز در گوشه و کنار راهرو های بیمارستان به چشم می خورد و روح پاک و مطهر شهید حجت الله بیرانوند در اشتیاق وصل جانان و جسم غرقه در خونش آرام و بی صدا نظارگر پیروزی ابابیل و جنود خدا در تقابل با دشمنان این انقلاب نوپای اسلامی است . آری او رفت و امانتی بزرگ و ارزشمند را به دست سایر سربازان امام رحمه الله علیه سپرد ، باشد تا ما نیز رسم امانت و امانتداری را ، در حقیقت معنا ، بجای آوریم .
شهید حجت الله بیرانوند تنها شهید گروه اعزامی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بروجرد بود و نکته ی جالب اینکه تمام دارایی این شهید در دنیا فقط و فقط یک موتورسیکلت تریل هندابود . که قبل از اعزام به کردستان تمام دارایی خویش را به یکی از پاسداران همرزم خویش در سپاه بروجرد ، می بخشد . اشتباه نکنید ، نمی فروشد ،می بخشد . و البته کسی از این بخشش اطلاع نداشت تا پس مراسم تشییع این شهید بزرگوار همان همرزم پاسدارش ، به بستگان نزدیک شهید مراجعه می کند و موضوع بخشش را مطرح ساخته و با حالتی ملتهب ، از خانواده ی شهید می خواهد تا یا موتور را پس بگیرند و یا قیمتش را دریافت دارند .
آری انگار شهید حجت الله می دانست که مقصد این سفر قرب الی الله است . آری به یقین روح لطیفش آماده ی عروج بود .
در تهران هنگام حضور در جماران برای ملاقات حضرت امام رحمه الله علیه شهید حجت الله بیرانوند با لباس فرم سپاه از گروه جدا می شود . برخی از افراد گروه نگران می شوند زیرا در آن ایام مردم عادی نیز صرفا" به جرم چهره ی مذهبی و داشتن ریش آماج ترورهای خیابانی ایادی استکبار بودند و به همین علت حجت الله با لباس فرم سپاه ...... !! تنها و بی سلاح و .......!!! هدف خوبی برای آنان محسوب می شد . پس دقایقی اضطراب آور حجت الله بر می گردد و وقتی که از علت غیبتش می پرسند ! با لبخند ملیحی پاسخ می دهد غسل شهادت........ !!!!!!
او در هنگام خداحافظی با دوستانش ، به آنها سفارش میکند که اگر شهید شدم به خانوادهام بگویید صبر داشته باشند و خواهرانم زینب گونه باشند که مبادا دشمن شاد شود شهید حجت الله این کشاورز و کارگر مخلص ، در روز یازدهم اردیبهشت 1359 مصادف با روز کارگر و در آستانه ی روز شهادت استاد شهید مرتضی مطهری ( روز معلم ) به خیل عظیم شهیدان این معلمان حقیقی انسانیت ، میپیوندد ، پیکر مطهرش را در یک روز بهاری در گلزار شهدای گوشه در انتهای خیابان بهار بروجرد به خاک می سپارند
در بهار آمد ، بهاری زیست ، در بهار انقلاب شکوفا شد و در یک روز بهاری عروج کرد.
در روز اول اردی بهشت آمد و در روز 11 اردی بهشت از دنیا به مقصد بهشت برین عروج کرد.
آری او از روز نخست نیز بهشتی بود .
روحش شاد و یادش گرامی
-------- (۱) ---------