ساعت ، تقویم
و مناسبت های امروز
اخبار امروز به روایت
روزنامه های صبح و عصر
شهید بهروز چراغی
شهید نیروی انتظامی جمهوری اسلام ایران ( فراجا )
شهید بهروز چراغی
نام : بهروز
نام خانوادگی : چراغی
نام پدر : محمد
نام مادر : فاطمه
متولد : 1347/01/01
محل تولد : بروجرد
تاریخ شهادت : 1361/04/30
محل شهادت : شلمچه
درجه : سرباز
نوع استخدام : سرباز کمیته
تاریخ حادثه : 1361/04/30
استان حادثه : خوزستان
محل دفن : بروجرد روستای گنداب
کد ایثارگری : 6605415
زندگینامه
بهروز چراغی در تاریخ یكم فروردین ۱۳۴۷، در روستای گنداب شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. پدرش محمد، كشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت، در همان کودکی نور ایمان در دلش افتاده و در 4-5 سالگی نماز را در کنار پدر و مادرشان با همان صفای کودکانهاش میخواند. تحصیلات خود را تا راهنمایی ادامه داد. با رسیدن به سن نوجوانی در نماز اول وقت کوشا بود و صله رخم را به جا می اوردو به همه اقوام سرکشی میکرد. با رسیدن به سن جوانی قصد دفاع از میهن راهی جبهه شدند.
در 31 فروردین 1365 میخواست به جبهه برود، یکی از برادران کوچکترش گفته بود: حالا نمیشود شما به جبهه نروید؟. ایشان در جواب گفتند: اگر من و امثال من به جبهه نروند شما در اینجا آسوده نخواهید شد. ایشان بسیار خوش برخورد و با همه با ملایمت رفتارمی کردند. دیگران راتشویق میکرد تا به جبهه بروند وروی امر به معروف تاکید میکرد. پس از آن به عنوان پاسداران کمیته در جبهه حضور یافت. و سرانجام درتاریخ سیام تیر ۱۳۶۶، در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزارش در روستای گنداب تابعه شهرستان زادگاهش واقع است.
شهادت در راه هدف
بهروز چراغی در سن 18 سالگی وارد خدمت وظیفه در پاسداران کمیته شد و من که پدر او بودم از اوخواستم که در وقت قانونی به خدمت برود ولی آن شهید گفت پدر الان میهن اسلامی به جوانانی احتیاج دارد که در راه آرمانهای انقلاب جان نثاری کنند و من هم میخواهم در این هدف شرکت کنم و من به عنوان پدر یک شهید افتخار میکنم که خداوند چنین فرزند برومندی به من عطا کرد.
نقل از پدر شهید
از شهادتش خبر داشت
یکی ازپسرعموهای شهید که جانبازاست و یکی ازپاهایش را ازدست داده میگوید که آن روز من بهروز را دیدم بدون عصا راه میرفتم این شهید بزرگوار به من کمک کرد که راحت تر بتوانم راه بروم، من به شهید گفتم که ان شاءالله درشادیهایت شرکت کنم شهید گفت اگرمی خواهی به من کمک کنی وقتی که من شهید شدم در تشییع من شرکت کن.
نقل از بستگان شهید
داستان شهادت
بهروز پسر بسیارخوبی بود درکودکی مانند بچههای شیطون وپرسروصدا بوداما کم کم که بزرگترشد آرام تر شد تا اینکه به سن جوانی رسید وگفت میخواهم به سربازی بروم. به اوگفتم: اصلاً"نمیگذارم به سربازی بروی تا زمانی که جنگ تمام شود، اما او میگفت: مگرهمه کسانی که به جبهه میروند مادر ندارند؟ خانواده ندارند؟ ما به این آب وخاک مدیون هستیم. اگر ما نجنگیم پس کی بجنگد؟ و ازناموسمان دفاع کند. ولی بازدلم راضی نشدتا اینکه یک روزفرم ثبت نام را برایم آورد وگفت مادرخواهش میکنم. با رضایت دل آن را امضاءکن تا اینکه رضایت دادم واو به خدمت رفت. درشلمچه خدمت خودرا آغاز کرد. چند باری هم به مرخصی آمد و سریع برگشت. همیشه هر وقت به مرخصی میآمد شروع میکرد ازخاطرات جبهه میگفت. آنقدرخاطره داشت که بعضی وقتها همه به اواعتراض میکردند. هیچ گاه ازتمام مرخصیاش استفاده نمیکرد. همیشه چند روز زودتر به جبهه برمی گشت.
بهروز یک پسرعموی کوچک داشت که هرگاه این دو به بهم میرسیدند آنقدرباهم بازی میکردن که خسته میشدند روز آخر مرخصیاش میخواست برودخیلی خوشحال بودازهمان روز اول مرخصی میگفت این بار خیلی به من مرخصی دادهاند اصلاً" دوست ندارم دوست دارم زودتربه جبهه برگردم. تااینکه آنقدر بی قراری کرد تارفت هرگاه به مرخصی میآمد ومی خواست برگردد ازهمه حلالیت میگرفت تااینکه خندان رفت وحدود 45 روز از او هیچ خبری نداشتیم نه نامه ای نه تلفنی خیلی ناراحت شدم به حوزه نزد یکی ازدوستان صمیمیاش که درآنجا کارمی کرد رفتم و از طریق ایشان متوجه شدیم که بهروز شهید شده است بعد ازیک روز که پدرش به بیمارستان رفت و پیکرش رادیده بود او را تحویل گرفتیم و به خاک سپردیم.
نقل از مادر شهید
-------- (۱) ---------