
ساعت ، تقویم
و مناسبت های امروز

اخبار امروز به روایت
روزنامه های صبح و عصر
شهید عفت ملاآقایی

شهيده عفت ملاآقايی
نام : عفت
نام خانوادگی: ملاآقايی
نام پدر : غلام رضا
تاريخ تولد : 1318/11/08
محل تولد : بروجرد
شماره شناسنامه : 5
محل صدور : بروجرد
شغل : خانه دار
تاريخ شهادت : 1365/10/21
محل شهادت : بروجرد
سن در هنگام شهادت : 47 سال
مزار شهید: بهشت شهدا بروجرد
کد ایثارگری : 6535279
زندگینامه
بانو عفت ملاآقايی متولد هشتم بهمن ماه 1318 در بروجرد يکی از بزرگ زنان حق پرست تاريخ هشت سال دفاع مقدس می باشد، ايشان همه بندهای اسارت را از روح خويش بريده و حرص و طمع را از جان و دل دور کرده بود تا حجاب های شبهه و ترديد از چشم جانش کنار رود. ايشان بزرگ بانويی بود که انديشه های خدايی داشت و به راستی که تفکر الهی اش راهنمايی برای رسيدن او به مقصد بود و بالاخره نگاه مشتاق او که سال ها راه های آسمان را با شيدايی دل می پيمود در اثر بمباران هوايی توسط رژيم بعث عراق در تاریخ 21 دی ماه سال 1365 در زادگاهش به همراه پنج نفر ديگر از اعضای خانواده اش از زير آوار بيرون کشيده شدند، در حاليکه پيکر خونينش به سختی قابل شناسايی بود.
به مثال پرستويی عاشق به ميهمانی لاله ها پرگشود و در سن 47 سالگی ندای حق را لبيک گفت و اکنون مزارش در بهشت شهداء بروجرد چراغی است برای نسل های آتی تا روحش در غفلت ها رنگ نبازد و به فراموشی سپرده نشود
وی در سال 1318 در یکی از روستاهای شهرستان بروجرد به دنیا آمد و چون در روستا امکانات تحصیلی رفاهی کم بود ایشان نتوانستند به تحصیل بپردازند به همین جهت خیلی زود زندگی مشترک خود را آغاز نمودند.
او زنی پر تلاش صبور و با تقوا بود و همیشه فرزندانش را جهت کسب علم تشویق می نمود که سرانجام بعد از چند سال زندگی در روستا به شهر مهاجرت نموده و در اثر بمباران هوایی دشمن در مورخه ی 1365/10/21 به شهادت رسید .
یادش گرامی باد
خاطراتی در رابطه با شهیده عفت ملاآقایی به نقل از فرزند شهید
زمانی که مادرم به شهادت رسید چون سن من کم بود چیزی نمی توانم از او بگویم ولی خاطره ای از او دارم مادرم در سال 1365 در بمباران بروجرد به شهادت رسید من خیلی به ایشان وابسته بودم و هیچ گاه از ایشان جدا نمی شدم و ایشان نیز علاقه ی خاصی به من داشتند به طوری که همیشه اقوام و فامیل به مادرم می گفتند که خیلی پسرت را لوس می کنی .
زمان جنگ و بمباران بود که مدرسه ی امام سجاد(ع) را بمباران کردند در آن زمان ما در روستا زندگی می کردیم و برادر بزرگم برای کسب علم به شهر بروجرد می آمد و درس می خواند از قضا برادرم در مدرسه ی امام سجاد(ع) درس می خواند تا اینکه وقتی خبر خراب شدن مدرسه را به ما دادند مادرم با اصرار می گفت می خواهم به دنبال او بروم هر چه به او اصرار کردیم که به شهر نیاید قبول نکرد و گفت حتما" باید به شهر بیاید به او گفتیم اگر اتفاقی افتاده باشد داییم به ما خبر می دهد ولی او قبول نکرد هر چه به او می گفتیم الان ماشین نیست چگونه می خواهی به شهر بروی قبول نکرد وقتی به شهر رسیده بود فهمیده بود که پسر داییم به شهادت رسیده ایشان به دنبال برادرم می رود تا اینکه او را پیدا می کند و همگی به خانه ی مادر بزرگم می روند در خانه ی مادربزرگم در اثر بمباران همگی به شهادت می رسند در آن زمان ما نیز خبر نداشتیم تا اینکه با پدرم به شهر آمدیم و اجساد را تحویل و به خاک سپردیم .
یک شب خواب دیدم که یک خانمی با چادر سفید کنار دریا نشسته و نگاهم می کرد وقتی جلوتر رفتم دیدم مادرم است نزد او نشستم و شروع کردم به گریه کردن به او گفتم من هم می خواهم نزد شما باشم نمی خواهم برگردم ولی او با و مهربانی دستی به سرم کشید و گفت نه تو باید نزد برادرانت باشی و از خواب بیدار شدم .
-------- (۱) ---------