شهداي شهرستان بروجرد
رهســپاریم     بـا ولایت        تـا شـهادت
جانم فدای رهبر
  جانم فدای رهبر  اين هشيارى، موقع‌سنجى، لحظه را به حساب آوردن، خصوصيت برجسته و مهمى است كه بايد ملت ما در همه‌ى موارد متوجه باشند؛ آنجایى كه دشمنى و توطئه‌ى دشمن حس مي شود، به صورت لحظه‌اى بايد همه حساسيت نشان بدهند. (امام خامنه ای)

بسیجی ام ، بسیجی ام
فدایی ولایتم

ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم
در ره عشق جگر دار تر از صد مَردیم
هر زمان یاد خمینی به سر افتد ما را
دور سیّد علی خامنه ای می گردیم

بسیجی ام ، بسیجی ام
فدایی ولایتم

پرکاربرد ها
نیازهای روزانه

مخـاطب محـترم لطـفاً
برای ورود به هر یک از بخش های ذیل ،
بر روی تصویر مربوطه کلیک نمایید
--------------------

 ساعت ، تقویم و مناسبت های امروز
ساعت ، تقویم
و مناسبت های امروز

......................................


اخبار امروز به روایت
روزنامه های صبح و عصر

......................................


گزارش وضعیت آب و هوای بروجرد

......................................


لینک ارگان های مهم دولتی



برچسب‌ها
اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً
فهرست شهدای والامقام شهرستان بروجرد
( به ترتیب حروف الفبا ) شهدای ثبت شده در وبلاگ
مخـاطب محـترم لطـفاً برای دسترسی به اطلاعات شهدا
بر روی هریک از حروف الفبا و یا نماد عملیات ها کلیک نمایید







تماس با ما



برای خدا کار کنید تا نتیجه ی کارتان تا ابد باقی بماند (حضرت امام خمینی ره )
            تاريخ : چهارشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۱

سردار رشید اسلام شهید آرش ( حامد ) آزما
فرمانده­ ی گروهان تخریب لشکر انصارالحسین همدان

شهید آرش آزما

نام : آرش (حامد )

نام خانوادگی : آزما

نام پدر : صادق

نام مادر : معصومه

تاریخ تولد : 1346/03/20

محل تولد : بروجرد

تاریخ شهادت : 1365/10/29

محل شهادت : شلمچه

نام گلزار : گلزار بهشت شهدای بروجرد


زندگی نامه شهید آرش (حامد) آزما
شهید حامد آزما در یک خانواده مذهبی در تاریخ 1346/03/20 در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. پدر او صادق و مادرش معصومه نام داشت.در دوران کودکی خود به همراه پدرش که معلم بود در مساجد و مجالسی که به نام ائمه اطهار تشکیل می­ شد شرکت می­ کرد و از همان دوران کودکی محبت اهل بیت در دل داشت و پدرش دقیقه­ ای از تربیت صحیح او غافل نماند و سعی می ­کرد که فرزندش را چنان تربیت کند که مورد رضایت خداوند و ائمه­ ی اطهار باشد شهید در اوان کودکی نماز می­ خواند و مسجد را خیلی دوست داشت و ایام مبارک ماه رمضان و ماه محرم و صفر در جلسات مذهبی و قرآن شرکت فعال داشت شهید حامد دوران ابتدایی را با نمرات عالی به پایان رسانید و همه­ ی معلمین از درس و اخلاق و رفتارش رضایت داشتند بعد از پایان دوره پنجم ابتدایی راهی مدرسه­ ی راهنمایی شد و بعد از پایان این دوره نیز وارد دبیرستان شد .

شهید آرش (حامد ) آزما از سال سوم راهنمایی جز اعضا پایگاه مقاومت بسیج در مساجد بود و شبانه روز با ضد انقلاب و منافقین داخلی در ستیز بود و از خانواده می ­خواست که اجازه دهند به جبهه برود . سن او کم بود و سپاه به او اجازه نمی ­داد به جبهه برود تا این که در سن 14 سالگی در تاریخ 1360/10/17 به عنوان رزمنده ­ی بسیجی رهسپار جبهه شد و در سن 19 سالگی در تاریخ 1365/10/29 در منطقه­ ی شلمچه در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع شهادت نایل آمد .

در طول 5 سالی که در جبهه بودند در بیشتر عملیات­ ها شرکت کردند و در چهار عملیات مجروح شدند :
یک ) عملیات والفجر مقدماتی از ناحیه­ ی پا
دو ) عملیات خیبر از ناحیه گردن
سه ) در عملیات فتح مهران از دست دادن چشم راست و سه بند از سه انگشت دست راستش
چهار ) عملیات... از ناحیه دو پا

شهید آرش در دوران مجروحیت بسیار صبور بود و آرزو داشت که بعد از بهبودی نسبی مجدداً به جبهه برود و همدوش با برادران رزمنده اش به مبارزه ادامه دهد علاقه ­ی زیادی به رفتن به جبهه داشت حتی اگر به مرخصی می ­آمد سعی می­ کرد مدت کوتاهی بماند و زودتر به جبـهه برگردد . هیــچ وقت نشد که از جبـهه برای مـا صحبت کند و نمی­ گفت که در جبـهه چه کاری می­ کنند اگر هم سوال می­ کردیم جواب می­ داد کاری که دیگران می ­کنند. آرزو داشتیم بدانیم او در جبهه چه می ­کند تا این که تعدادی از دوستانش به منزل ما آمدند و ما از آن ­ها خواستیم برایمان بگویند که حامد در جبهه چه می­ کند .

آن­ ها گفتند که خوشا به حالتان که چنین پسری دارید شیری است در جبهه در نبرد با دشمنان شب­ها به عبادت خدا می­ پردازد و روزها نبرد می ­کند او فرمانده ­ی گردان تخریب است و رزمندگان را آموزش می ­دهد و غواص است و در این کار بسیار مهارت دارد . شهید آرش آزما قبل از شهادت فرمانده ­ی گردان تخریب سپاه یکم انصار الحسین (ع) استان همدان بوده است .

به گفته همرزمانش ، شهيد آزما مــديريت هوشمندانه‌ای در اجــراي مأموريت‌ها داشت و علاقمندی او به خانم ، حضرت فاطمه ( سلام الله علیها ) از ويژگی­ های بارز او بوده به طوري­كه با خلوصي وصف ناپذيرش همواره زمزمه ­ی فاطمه ( سلام الله علیها ) را بر لب داشت و سرانجام اين دلدادگي او را فاطمه­ گونه به وادی شهادت و ديدار حضرت دوست كشاند.

شهيد حامد آزما در عمليات كربلاي پنج مجروح و در واپسين روزهاي دي ماه سال 65 به شهادت رسيد.به نقل از يكي از همرزمانش او ابتدا از ناحيه كمر مجروح و پس از انتقال به مكاني ديگر از ناحيه صورت بشدت مصدوم و فاطمه گونه دعوت حق را لبيك گفت.
بعد از گذشت سی و یک سال از شهادت او، نام و یاد حامد آزما همچنان در دل همرزمان و دوستانش همچون روزهای نخستین آشنایی با او، زنده است…


خاطره­ ای از زبان همرزمان شهید آرش آزما
من خودم را لایق این نمی­ دانم که بخواهم از چنین سربازان امام زمان نام بیاورم و صفات پسندیده و الهی آن­ها را بازگو کنم و بنا به وظیفه­ ی شـرعی که بر گردن همـگی همـرزمان این شهـید می ­باشد .

حامد همانند بزرگواران کربلا و جنگجویان اسلام که دوستانش یکی یکی جلوی چشمانش به شـهادت می­ رسیدند صبر در مصیبت می­ کرد و مقاوم و مستحکم در اراده­ ی خلل ناپذیرش همچنان به نبرد علیه کفر صدامی ادامه می­ داد و برای دوستانش از خداوند مغفرت و برای خود زندگی همانند آن­ ها می ­خواست و همیشه در سختی­ هایی که بر آن بزرگوار وارد می­ شد سوالی می­ نمودم می­ فرمودند که سوره ­ی والعصر را همیشه و در زمان سختی­ ها بر زبان آور و همیشه توکلت بر خدا باشد و حتی یک لحظه هم خستگی به خود راه نمی ­داد .

در طول برخوردهایی که در جبهه با هم داشتیم و سوالاتی که از آن بزرگوار می­ نمودم یک روز سوالی از این مجاهد شهید شد فرمود : که مرگ در نظر شما چگونه است؟ آیا مرگ برای تو حل شدنی است؟ فرمودند : مسئله مرگ از خیلی وقت­ ها برایم حل شدنی است و هر لحظه آماده ­ی رفتن به پیشگاه حــق تعالی می ­باشم یک بار دیگر ســوال پرسیدم که آیا زمانی که به نماز می­ ایستادی حالت خاصی داشتی؟ فرمودند زمانی که به قنوت نماز می ­رسم و دست به قنوت می ­برم احساس می­ کنم دعایم به آسمان می ­رود .

حامد با روح معنوی­اش به جبهه­ ها یک روح و فضای معنوی خاصی می­ داد و چنان در حرکات و سکناتش درس زندگی با عزت می ­داد ( یعنی عمری که سرشار از رضایت معبود باشد ) .

من در موقعی که به یاد و به فکر این عزیز بودم یا این عزیز را ملاقات می­کردم طبق گفته­ ای که بزرگان اسلام و خود خداوند فرموده است که انسان وقتی دوستش را می­ بیند به یاد خداوند می­ افتد ـ منظور دوستان خوب مخلص و به اصلاح عرف و اسلام مومن را می ­بیند ـ عیناً همان احساس به من دست می ­داد.

وصف حال حامد مصداق آیه­ ی ( مگر آنان که به خدا ایمان آورند و نیکوکار شدند و به درستی و راستی و پایداری در دین یکدیگر را سفارش کردند و به حفظ دین و اطاعت حق ترغیب و تشویق کردند ) می ­بود . اما چرایی آن را پس از شهادت آنان است که درمی­ یابیم که الحق این عزیزان مستحق شهادت بودند و گویی اراده­ ی خداوند فرموده است تا در این جهان خاکی هر چند بار همچون جرق ه­ای در شام ظلمانی زندگی ما را با حضور و ظهور این شهدا نورانی کند که هم درخشیدن را بیاموزیم و هم راه را در این ورای پرده های ظلمات نفس از چاه باز شناسیم و چه داغی این عزیزان با رفتن خود بر دل­ هایمان گذاشتند و ما را غرق در دریای حسرت و آه می­ کنند که ای وای عمری در کنار آن­ها و با آن­ها بودیم و نمی ­دانستیم که این گونه ­اند و اکنون که دانسته ­ایم دیگر نیستند گو اینکه هستند و زنده ­تر ؛ چه زنده ­ای ، زنده ­تر از کشته ­ی عشق ، آن هم عشق حسینی که ما را به حیات طیبه می ­خوانند و به سوی کربلا
( فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَه وَ مِنْهُمْ مَنْ یَّنْتَظِر )

حامد همچون همه در جبهه ( که هر لحظه­ اش درس جدیدی دارد و پیام جدیدی به دست می­ دهد ) زیاد فکر می­ کرد چه در جبهه و چه به شهر می­ آمد هر وقت فرصت می­ کرد قدم می ­زد و فکر می­ کرد و این صفت او زبان زد همه­ ی کسانی بود که به نحوی او را می ­شناختند تشنه­ ی شهادت بود و در تمام عملیات­ ها تا زمان شهادتش شرکت کرده بود و در انتظار شهادت و ارادت عجیبی به حضرت سیدالشهدا(ع) داشت .
درود خداوند بر او و سلام خدا بر او باد .


خاطره ­ای از زبان ( آقای کورش گودرزی ) همرزم شهید آرش آزما
من در تاریخ 1362/9/20 برای اولین بار موفق شدم به جبهه اعزام شوم و بعد از چند ماهی در عملیات خیبر شرکت کردم و بعد از عملیات به شهر رفتم و دوباره اعزام شدم . محل خدمت من در یکی از گـردان­ های رزمی تیپ 15 امام حسن بود . پادگان تیپ ، یک حسینیه­ ای داشت که موقع نماز و مـراسم ­ها تمامی گردان­ ها و واحدها از گوشه و کنار می­ آمدند و در آنجا رابطه ­ای بین من و نیروها بود با قلم و کاغذ بیان شدنی نیست مگر کسی خودش آنجا باشد تا درک کند من چه می ­گویم .

در بین گردان ­ها و واحدها ، واحد « اطلاعات و عملیات » و واحد « تخریب » چون بیشتر از همه در خطر بودند از اخلاص بیشتری برخوردار بودند خصـوصاً بچـه ­های تخـریب که در تیپ از آن­ها به خـوبی یاد می ­کردند و همه آن­ ها را دوست داشتند . همین باعث شد من هم به آن­ها علاق­مند شوم .

قبل از عملیات بدر بود که بچه ­ها شور و شوق بسیاری داشتند و همگی در انتظار شروع عملیات بودند . معمولاً قبل از عملیات در جبهه ­ها مراسمی خیلی جالب و دیدنی به پا می ­کردند . در همین مراسم ­ها بود که با بچه­ های تخریب از جمله حامد آشنا شدم و در عملیت بدر هم شرکت کردیم اما هنوز در گردان رزمی بودم می ­خواستم به تخریب بروم ولی با انتقال من موافقت نمی­ شد . بالاخره چند ماهی بعد از عملیات بدر موفق شدم به تخریب بروم و حدود 6 ماه در واحد تخریب بودم و از نزدیک با برادران عملیات از جمله آرش آشنا شدم نزدیک عملیات شده بود چون فهمیده بودم که تخریب در این عملیات ماموریت خاصی ندارد باز به گردان رفتم و در عملیات والفجر 8 شرکت کردم آن موقع حامد برای درمان به بیمارستان رفته بود .

بعد از عملـیات والفجر 8 ؛ برای ادامه­ ی عملیات والفجر 9 به کردستان رفتیم و چند ماه بعد در عملـیات آزادسازی مـهران کـربلای 1 شرکت کردیم و بعد از عملیات کربلای 1 بود که تیپ بسیار به یاد ماندنی و پر خاطره ­ی ما را در لشکر 7 ولی­عصر (عج) ادغام کردند و چون در کلیه­ ی تیپ و لشکرها متفرق شدند ، ما هم به تخریب قرارگاه رفتیم و قبل از عملیات کربلای 4 بود که از طرف قرارگاه به لشکر 32 انصار الحسین ماموریت رفتیم و حامد هم مدتی قبل از ما به انصار رفته بود و دوباره دور هم جمع شدیم از جمله برادران : عبدالعلی حسینی ، مرتضی بهروز ، خسرو محمدرضایی ، هادی اسماعیلی ، مجتبی بردگی ، شهید حامد آزما ، عملیات کربلای 4 که تمام شد .

به مرخصی 6 روزه رفتیم و دوباره در عملیات کربلای 5 شرکت کردیم حامد چند روز دیرتر رسید اما از موقعی که آمد مرتب و مداوم درعملیات شرکت می ­کرد تا اینکه یک شب می ­خواست به خط برود من در مقر عقب در خرمشهر بودم و در اتاق مخابرات نشـسته بودم حـامد آمد در اتاق و طبق معمول شوخی می­ کرد و یک چراغ قوه­ ی سبز غواصی نیز در دست داشت . همان شب رنگ فشاری قرمز رنگی در دست داشت و با آن روی دیوار­های اتاق نوشت : به یاد شهدای تخـریب ، غـواصی ، انفجارات و ... فـردای آن روز خبر شهادت حامد و دیگر دوستانش را برایمان آوردند با دقت به آن دیوار نگاه کردم او نام خود را هم در میان شهدا نوشته بود . گویی می­ دانست به زودی به شهادت می­ رسد .

هنوز هم هر موقع به خرمشهر می ­رویم و آن نوشته را روی دیوار می­ بینیم گریه می­ کنیم به یاد برادران شهیدمان و یادشان در دلمان بیشتر و بیشتر زنده می ­شود .

از خصـوصیات بارز حـامد شـوخ­ طبعی و شوخ ­بودنش بود که زبانزد همه ­­ی بچه­ ها بود . خاطراتی که دارم از زمان تیپ 15 امام حسن بود که نیروهایی از شهرهای متفاوت داشتیم و همگی آن قدر مهربان بودند که نمونه ­اش را در کمتر جایی می­ توان دید . امیدوارم که خداوند ما را هم مانند دیگر دوستان شهیدان از هر گونه گناه پاک گرداند .
از خانواده برادر شهید آزما هم التماس دعا داریم .
قلم را یارای نوشتن ایثار و از خود گذشتگی های حامد نیست .
کورش گودرزی


خاطرات شهيد آرش آزما به نقل از پدر شهيد
روزي آرش (حامد) از مسجد محله ­اش كه در پاسگاه بسيج فعاليت داشت اندوهگين به خانه آمد و به من گفت كه امروز اعزام به جبهه بوده و منهم در جوابش گفتم به شما چه ربطي دارد؟ ايشان پاسخ دادند من هم دلم مي­ خواهد به جبهه بروم . من در جواب به او گفتم كه حامدجان شما محصليد وظيفه­ ی مهم شما درس خواندن است كشور ما در آينده به افراد تحصيل­كرده و مومن نياز دارد و ايشان چنين گفتند كه شما دوست داريد من دكتر يا مهندس شوم و باعث افتخار شما شوم اما از سوي ديگر كشور به دست اسرایيل بيفتد و براي آن­ها كار كنم و در جواب به او گفتم كه شما كم سن هستيد و در جبهه نمي ­توانيد كاري انجام دهيد ايشان گفتند يعني من نمي­ توانم حتي آب بدست رزمندگان بدهم با اين قبيل سخن ­ها جايي براي هيچگونه مخالفت نگذاشت .

عاقبت راضی شدم من و مادرش كه رضايت داديم چند بار خودش به تنهايی برای ثبت نام رفت اما بخاطر كمي سنش از ثبت نام كردم او خودداری می­ كردند دوباره نيز همراه والدين خود رفت ولی باز آن­ ها او را ثبت نام نكردند تا بالاخره فتوكپی شناسنامه خويش را دستكاری كرد و مجدداٌ از آن فتوكپی می گيرد و با اين ترفند مـوفـق به ثبت نام می ­گردد و در جـواب مسئول ثبت نام كه از او می پرسد پس چرا قد تو نسبت به سن­ات اينقدر كوتاه است ايشان می ­گويد كه ما بطور طايفه ­ای قد كوتاه هستيم با رسيدن روز اعزام نيرو به جبهه خوشحالی غيرقابل وصفی در هنگامی كه می­ خواستی وسايل شخصی ­اش را به او بدهيم كه هرگز اينچنين او را خوشحال نديده بوديم .

« شفای پای مجروح شهيد »
اين شهيد بزرگوار در يكی از عمليات­ ها از ناحيه پاشنه پا مجروح مي­ گردد و او را در بيمارستان بستری می ­كنند پس از مدتی كه هنوز پايش كاملاً خوب نشده بود بخاطر اشتياق بی ­وصفش به حضور در جبهه دوباره به جبهه می­ رود و چون پاي مجروح او در پوتين و در هوای گرم خوزستان زياد می­ ماند عفونی شده و مجبور می­ گردد كه جبهه را رها كرده و به بيمارستان برود .

دكترها تشخيص می­ دهند كه پای او وضع بسيار وخيمی دارد و مبتلا به قانقاريا گشته و بايد كه پاي او را قطع كنند اين شهيد والامقام از دكترها خواهش می ­كند كه اجازه بدهند مدتی قبل از عمل به شهر خود برود و آنان نيز قبول می­ كنند .

حامد وقتی كه به خانه برمی ­گردد به مادر خويش می ­گويد كه قصد دارم به قم رفته و شفای خود را از آقا امام زمان (عج) بگيرم و می­ گويد كه دكترها نمی ­توانند كاري بكنند و بايد پيش دكتر اصلي بروم و به همين علت روانه ­ی قم شده و متوسل به صاحب الامر آقا امام زمان (عج) می ­گردد .

پس از چند روزی توقف در شهر مقدس قم و گرفتن شفاي خود وقتی كه دوباره به بيمارستان برمی­ گردد دكترها با كمال تعجب مشاهده می­ كنند كه از آن زخم عفونی ديگر خبری نيست قابل ذكر است در زمانی كه برای بار دوم اين شهيد عزيز در بيمارستان بستری می­ شود بخاطر عفونت شديد زخمش او را در اتاقی تنها نگهداری می­ كردند تا سبب ابتلای ديگران نشود و خانواده­ ی وی وقتي كه به ديدن ايشان می رفتند و از او می­ پرسيدند كه چرا شما در اتاق تنها هستيد ايشان برای اينكه خـانواده ­اش دچـار ناراحتي نشوند می­ گفت كه هم اتاقی­ هايم را همين الان برای آزمايش برده ­اند و بعد از خـوب شدنش بود كه به پدر و مـادرش گفت در آن زمان در قرنطيـنه بوده ­ام .

« امداد غيبي در جبهه ها » از زبان مادر شهيد
اين شهيد بزرگوار در پاسخ به سوالم كه از او پرسيده ­ام كه امدادهاي غيبي در جبهه ­ها تا چه حد صحت دارد و آيا شما تا بحال از نزديك آن­ها را ديده­ ايد مي ­گويد كه در روزي زمستاني در منطقه دهلران با دو تن از دوستانم به ماموريت اطلاعاتي رفته بوديم غروب بود و بعد از 48 ساعت بي­ خوابي تصميم گرفتيم كه براي چند لحظه­ اي استراحت كنيم اما چون بسيار خسته بوديم به خواب عميقي فرو رفتيم وقتي از خواب بيدار شديم ديدم كه صبح شده وقتي خواستيم از جا برخيزيم متوجه شديم كه قادر به حركت نيستيم و بدنمان كاملاٌ يخ­زده بنابراين صبر كرديم كم كم بدن ما از آن حالت بيرون آمده توانستيم اندك اندك حركت كنيم موقعي كه كاملاً حالت اوليه خود را به دست آورديم بلند شديم و نرمش كرديم و دوباره به راه خود ادامه داديم . نكته­ اي كه خيلي براي همه ما شگـفت­ آور بود و لطف الهي را به عيـنه شامل حال خود مي­ ديديم اين بود كه هر سه ما بعد از اين ماجرا دچار هيچ ناراحتي سرماخوردگي جزيي نيز نشديم .


« آماده سازي خانواده نسبت به شهادتش » از زبان مادر شهيد
روزي در حال ظرف شستن بودم ديدم حامد آمد و در كنارم ايستاد و شروع به حرف زدن با من كرد و در آن روز به من گفت مادر چه خوب مي ­شد از هر خانواده يك نفر شهيد مي­ شد من در جوابش گفتم اي حامدجان اين حرف­ ها ديگر چيست الان كه 6 يا 7 ماه بيشتر از مفقود شدن دایي و عمويت و يا شهيد شدن شوهر عمه ­ات نگذشته مگر اين­ها جز افراد خانواده ما نیستند .

ايشان در جواب به من گفتند هستند اما آن كجا كه انسان فــرزند و يا شوهرش را در راه رضاي خــدا بدهد در آن موقع است كه مي ­تواند ذرّه­ اي از درياي بيكران مصيبت حضرت زينب كبري (س) را از نزديك حس كند و ادامه داد كه هرچه بيشتر بهتر منظورش اين بود كه هـرچه بيشـتر بر انسان مصيبت وارد شود بهـتر مي­ تواند مصيبت حضرت زينب كبري (س)را درك كند .

شايد با اين گفته ­ها مي­خواست به ما غافلان بفهماند كه داغ حضرت زينب(س) ، بسي سنگين ­تر از داغ تو اي مادر ، در وقت نبودن من است .
پس او را بياد آور ، تا تسكين شما باشد .

« تقاضاي ازدواج » از زبان مادر شهيد
بعد از ازدواج دایي اوكه سه ماه از او بزرگتر بود روزي حامد به من گفت مادر آماده باش و من با تعجب از او پرسيدم براي چه بايد آماده باشم و ايشان پاسخ دادند مگر دایي­ام چه كرده ؟ او ازدواج كرده و منهم با شادي در جوابش گفتم من حرفي ندارم هركسي را كه تو انتخاب كني ما حاضريم پا جلو بگذاريم و ايشان بمن گفتند مادر دختر معلول و عقب افتاده­اي سراغ نداري تا با او ازدواج كنم .

من بسيار ناراحت شدم و به او گفتم تو تنها پسرم هستي دوست دارم عروسي شايسته و خوب داشته باشم حال تو سراغ اينگونه دخترها را از من مي­ گيري و ايشان در پاسخ به من گفتند اي مادر خودخواه شما وقتي دختري با يكي از معلولين ما ازدواج مي­ كند او را بسيار مورد تحسـين و تقـدير قرار مي ­دهيد و از خودگذشتگي او حرف ­ها مي­ زنيد اما اگر ما بخواهيم با يکي از دخترهاي معلول ازدواج كنيم شما شكايت مي­ كنيد مگر آن­ ها آرزوي شوهري خوب و سالم را ندارند و در برابر اين سخن پرمحتواي او ديگر نتوانستم چيزي بگويم و ديدم كه او در دنيايي مــاسواي اين دنيا زندگي مي­ كند و به ابعــاد زندگيش با ديد معــنوي نگاه مي ­كند هرچند كه حامد هرگز موفق به ازدواج نگرديد .


شهید آرش(حامد)آزما به روایت برادر و همرزم شهید ، جعفر زمردیان
تن صدای این ادم اینقدر به دل ما نشست که من ناخود آگاه بهش خیر شدم ، اون روز من نفهمیدم چی گفت و چی گذشت جلسه که تموم شد از چادر که اومدیم بیرون...
به گزارش غرب ایران به بهانه­ی ایام شهادت مربی و فرمانده ی شهید حـامد آزما ، برادر آزاده­ جعفر زمردیان ، خاطرات خود از روزهای شیرین سپری شده با این شهـید بزرگوار را در دروان دفاع مقدس روایت می­ کنند :
سید حسین که شهید شد انگار برای همچون منی، آخر روزگار بود . بدجوری بهش عادت کرده بودم ، من یه جوان 15 ساله ای که تازه با فضـای جبهه آشنا شده حالا با یک فردی آشنا شدم که از نظر معـیارهای خودم یه فرد متعالی ست ، ویژگی ­هایی که این جوان 15 ساله از یک انسان موفق در ذهنش وجود داره در سید حسین تبلور پیدا کرده بود وآقا سید توی عملیات جزیره شهید می­ شه ، خیلی شرایط سختی برای من بود دیگه انگار آخر خط رسیدم و دیگه پیدا نمی ­شه مثل آقا سیدی برای چون من.
خب یه تعداد از بچه­ های تخریب توی عملیات جزیره شهید شده بودند یه تعداد هم مجروح ، زاغه­ ی تخریب در پادگان شهید مدنی منفجر شده بود ، محل موقعیت قرار بود جابجا بشه یه تعدادی هم رفته بودند ، عملیات هم ناموفق و همه ­ی روحیه­ ها گرفته بود، اعلام کردند باید دوره انفجارات بذارن و وقتی رفتیم خیلی حوصله نداشتم حتی سرم رو بالا بگیرم ببینم مربی که می ­خواد درس بده اصلا کیه؟ به خاطر اینکه تا اون روز یا قبل ازاون ما از آقا سید درس ­هامونو می­گرفتیم « بسم الله الرحمن الرحیم » که گفت تن صداش اینقدر به دل من نشست که من ناخدا گاه سرم رو بالا آوردم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَالْعَصْرِ إِنَّ اِلانسَانَ لَفِي خُسْر إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ تَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
حامد آزما هستم از بروجرد
همین .
تن صدای این آدم اینقدر به دل ما نشست که من ناخود آگاه بهش خیر شدم ، اون روز من نفهمیدم چی گفت و چی گذشت جلسه که تموم شد از چادر که اومدیم بیرون ناخودآگاه من دنبالش رفتم ، یادمه که یه لباس کره­ای تنش بود و بند پوتین­ هاش هم باز بود تو مسیر که همین طور دنبالش می­ رفتم پشیمان شدم و برگشتم چون می ­ترسیدم که نکنه باز با این آدم آشنا بشم و این هم پرواز کنه و دوباره برای ما بشه یه گرفتاری و غصه جدید.
برگشتم تو چادر از قضا چادر ما این دست مقر ، رو به روی چادر ایشان قرار گرفت ، رو به روی ما چادر فرماندهی که یه چادر سفید رنگی بود ، دو تا چادر قرار داشت و ایشون تو یکی از این چادرها بود ، یه چند روزی با سخـتی با خودم کل کل می­ کردم ، ولی عجیب مهـرش تو دل ما نشـسته بود ولی من هیـچ علاقه ­ای نداشتم که این رفاقت شکل بگیره چون هی به خودم می ­گفتم آخه چه تضمینی هست که حفظ بشه این رفاقت چه تضمینی هست که فردا دوباره تو یه عملیات ایشون شهید نشه و باز روز از نو روزگار از نو …

ولی این آدم یه ویژگی­ هایی داشت خیلی شبیه آقا سید بود . منم که علاقه داشتم با این نوع آدم­ ها ارتباط بگیرم . همواره یه نوجوان به دنبال اینه که یه الگو داشته باشه و فضا می­ طلبید که آدم یه یار و همراهی داشته باشه من هم علاقه داشتم که باهاشون ارتباط برقرار کنم . کم کم سر صحبت باز شد علی الظاهر مربی هم از نگاه­ های من بوهایی برده بود ، بعضی وقت­ ها زیر چشمی نگاهش می ­کردم ، همیشه شیوه ­ی حرف زدنش ، اخلاقش ، نحوه­ ی برخوردش خیلی شبـیه سید حسین بود و همین باعث شده بود که ما علاقه­ مون به ایشون بیشتر شه ، حالا من برای اینکه خودم رو بهشون نزدیک کنم همیشه شاگرد خوبه­ ی کلاس تخریب می­ شدم هر سوالی می پرسید پیش قدم بودم هر جا نیروی داوطلب می­ خواست نفر اول بودم.

از نوع اطلاعاتش و نوع صحبت­ هاش معلوم بود که این آدم یه مربی عادی نیست معلوم بود که فرق داره با بقیه و حتما باید از فرمانده­ ها باشه ، خوب وقتی ما یه نفر را می ­دیدیم تو جبهه که لباس کره ­ای پوشیده ، می ­فهمیدیم که از فرمانده ­هاست . خیلی ما باهاش کَلْ کَلْ کردیم تا بدونیم که بچه­ ی کجاست و چطور اومده و هر بار یه جور از زیر موضوع در می ­رفت، آخرش گفت : بابا من فقط یه چند صباحی زودتر از شما اومدم جبهه ، رفتم دوره­ ی تخصصی تخریب رو دیدم و اومدم خدمت شما . آقای درویشی ( فرمانده­ی وقت گردان تخریب ) نیرو می­ خواستند ، منم از لشگر امام حسن (ع) فرستادن خدمت ایشان ( لشگر امام حسن(ع) در دوران دفاع مقدس متعلق به رزمندگان استان لرستان بوده است ) روزها سپری می ­شد و بالاخره بعد از مدتی یه دفعه متوجه شدم که بله اتفاقی که نباید می ­افتاد ، افتاد . و این ارتباط و رفاقت بین ما برقرار شد .

این رفاقت ما هر روز بیشتر می­ شد تا جایی که عصرها با موتور تریل گردان می­ رفتیم اطراف و با هم گشتی می­ زدیم و از هر دری صحبت می­ کردیم . تا چشم به هم زدیم دوره تموم شد ، دوره یه چیزی در حدود 2 ماه طول کشید و بچه­ ها هم تقسیم شدن بین گردان­ ها ، بعضی­ ها هم رفتن موقعیت شهید دقایقی برای دوره­ ی تخصصی جنگ مین ، بعضی هم دوره ­ی تخصصی انفجارات . و یه تعداد هم رفتن گردان غـواصی واسه ­ی گذروندن دوره ­ی غـواصی ، آخه عملـیات آتی عملـیات عـبور از آب بود و یه سری از تخریبچی­ ها باید موانع رو از سر راه بر می ­داشتند ، ملزم به آموزش غواصی بودند ، البته من هم دیگه عـلاقه­ ای نداشتم تو تخریب بمونم و دوست داشتم برم تو غواصی با آقای مطهری فرمانده­ی وقت گردان غواصی و خود آقای « جامه بزرگ» مربی گردان غواصی ، که من رو از قبل می­شناخت صحبت کردم و رضایت حضور در گردان غواصی رو گرفتم.

حالا دیگه ما ارتباطمون با شهید حامد به قدری نزدیک شده بود که دیگه با هم خودمونی شده بودیم ؛ دوره تموم شده بود و بالاخره وقت جدایی شد . آمدن شهید آزما و نحوه­ ی برخورد ایشان باعث شد اون خلاء وجود سید حسین در وجود من کمتر بشه و اون خلاء کم کم پر بشه نهایتاً بعد از اینکه دیدم داریم از هم جدا می­ شیم ، گفتم برمی­ گردم گردان غواصی روزی که از هم جدا شدیم قرار شد با آقای آزما بوسیله ­ی تلفن و یا با نامه در ارتباط باشم ، ازش آدرس خواستم یه کدی رو نوشت و به من داد و اون کد شد آدرس من از ایشان . نفهمیدم چطور شد یک مرتبه از سد گتوند سر درآوردم و آموزش غواصی ، یه ماه اول خیلی سخت بود و به من خیلی سخت گذشت برای اینکه حامد رفته بود و من هم اومده بودم تو یه مکان غریب و مــربی­ های جــدیدی که نمی­ شناختم شون ، سردی هوا از یک طرف و دوری و دلتنگی از یک سو ، شرایط خیلی سختی رو برای من به وجود آورده بود.

گاهی هفته ­ای یه نامه ، گاهی هم یه روز درمیان به هم نامه می­ دادیم. حالا دیگه تو نامه ­ها دلتنگی ­ها بیشتر شده بود و حرف زدن­ ها راحت­ تر . وقتی از آب بیرون می­ اومدم دلتنگی این رفیق تازه پیدا کرده از یه طرف و سختی محیط از طرفی باعث می­ شد یه پتو رو خودم بکشم و شروع کنم به نوشتن این نامه ­ها فقط یه ذره نور کافی بود تا من بتونم صفحه رو ببینم و راحت بنویسم ، تو نامه از مشکلات و دلتنگی­ هام می­ گفتم و اینکه دوست ندارم بمونم و ترجیح می ­دم که برگردم همدان ، حالا که عملیات نیست و این دوره­ ها هم بدرد من نمی­ خوره . شنای من که خوبه ، چیز جدیدی برای یاد گرفتن من نداره و شرایط خیلی کسل کننده است.

همش احساسم این بود که باید می­رفتم با ایشون ، تا اینکه یک روز توی مقر واحد ، مراسمی گرفتن با عنوان یادواره ­ی شهداء گردان ، به ما هم گفتن اگه دوست دارین ، برای مراسم بیایید دزفول . فاصله­ی موقعیت شهید مدنی ( موقعیت لشگر32 ) تا سد گتوند 30 کیلومتر بود ما هم بدمون نمی­ اومد که یه بار دیگه تو اون فضا باشیم و یاد سید حسین کنیم و یاد حامد.

جمع شدیم و اومدیم سمت مقر ، وقتی رسیدیم تو موقعیت نزدیک غروب بود روی زمین در طول مسیر فانوس­ هایی روشن کرده بودند و این ترکیب زیبای غروب و فانوس و خاطرات ، یه محیط روحانی رو به وجود آورده بود . چند تا چادر را به طول چسبانده بودند و شده بود نماز خونه . رفتیم داخل ، اول مراسم یه فیلمی نشون دادند که داغ دل ما رو تازه کرد توی این فیلم سید حسین، گروهان رو هدایت می­ کرد و اون ذکر همیشگی ایشون که می­ گفتن : بسم­ الله بسم ­الله اذا جاء نصرالله ، را می­ خوندند و می ­دویدند تو محیط موقعیت و همه تکرار می­ کردند ، با دیدن این فیلم و تداعی شدن یاد آقا سید حال من بیشتر از قبل منقلب شد و یاد رفقای تازه به شهادت رسیده ، همه حس و حال هما رو تغییر داد حس و حالی عجیب که قابل توصیف نیست !

همین طوری که تو حال خودم بودم احساس کردم آقا سید کنار من نشسته ، آدما گاهی دوست دارند با خیال زندگی کنند ، دوست دارند در خیال خودشون باشند و کسی اونا رو از خیالشون بیرون نیاره ، منم همچین حسی داشتم ، نه خواب بودم نه بیدار ، دوست داشتم این حس همین­طور باقی بمونه و کسی هم مزاحم این حس من نشه ، چفیه ­ام رو کشیدم رو سرم و به سجده رفتم ، همش احساس می­ کردم آقا سید پیشم نشسته و دست من که در حالت سجده بودم را گرفته . نمی­دونم چقدر گذشته بود فقط می­ دونم اینقدر زمان گذشته بود که مراسم تمام شده بود همه رفته بودند جز چند نفر.

دیگه کم کم باید می­ رفتیم سد ، برای ادامه­ ی آموزش ­ها، همین طوری که با گوشه­ ی جفیه سر و صورتم رو خشک می­ کردم اومدم دستم رو از رو زمین بردارم که بلند شم، دیدم دستم از روی زمین بلند نمی­شه ، دقت کردم دیدم نه حس نیست ، باوره ، واقعاً دستم از زمین کنده نمی ­شد ، یه دستی رو دستم قرار داشت ، ولی دست کی؟ چرا باید این موقع دستی رو دستم باشه و نذاره از جام بلند شم ، گوشه ­ی چفیه رو دادم بالا که ببینم کیه …



لحظات آخر قبل از شهادت شهید « حامد آزما »
به روایت « بهرام مسعودیان» از رزمندگان پیشکسوت گردان تخریب لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع)
به نقل از خبرگزاری نوید شاهد همدان:

عملیات کربلای پنج نمونه عینی اخلاص و تواضع شهیدانی بود که خالصانه و غریبانه در راه حفظ وطن جان
شیرین خود را تقدیم انقلاب کردند.

بهرام مسعودیان :
شب بیست و هشتم دیماه سال 1365 در مرحله سوم عملیات «کربلای ۵ » و حوالی اواخر شب ، از فرماندهی خبر رسید که بچه­های تخریب به عنوان پشتیبان گردان شهید « حاج ستار ابراهیمی» و به صورت نیروی عملیاتی وارد کارزار بشوند .
از توفیق الهی حقیر هم آرپی­جی به دست و به عنوان معاون یکی از دسته­ های عملیاتی و به فرماندهي شهید « محمود خوش شعار» به همراه ۱۳ الی ۱۴ نفر از دوستان حرکت کردیم .

( شهید محمود خوش­ شعار )
منطقه مثل قیامت بود و از بالا و پایین و چپ و راست صدای انفجار ، بوی باروت و سوختگی بعضی نخل­ ها مشام را پر کرده بود . در بین مسیر پیاده ، به کرات به پیکرهای شهدای مظلوم بر می­ خوردیم و با حسرت می ­گذشتیم .
صدای انفجار ثانیه ­ای قطع نمی ­شد . شهید محمود خوش ­شعار در آن لحظه گفت: به سرعت حرکت کنیم و توقفی نباشد .
در شهرک دوئیجی بودیم و فقط پشت سر هم و ستون یک می­ دویدیم تا در موضعی بتوانیم جان پناه بگیریم. شهید خوش ­شعار به بنده گفت : بهرام ، من جلوی ستون و تو عقب ستون حرکت کن که کسی رو جا نگذاریم. در بین راه که حقیر آخر ستون حرکت می­ کردم و کم و بیش پیکر شهدا ، زمین رو آسمانی کرده بود ، بی­اختیار صدای ضعیف مجروحی توجه ­ام را جلب کرد.
حالا با آن همه سر و صدا ؛ این صدای نحیف در­خواست کمک که به گوش بنده رسید ، شاید خودش کرامتی از سوی مجروحی بود که دقایقی دیگر آسمانی می­ شد . صدایی آشـنا و در کمـال جان­سوزی ، که می­ گفت : تو رو خدا کمکم کنید! صدای شهید « حامد آزما» بود.‌
به سرعت ایستادم که به وضع مجروح رسیدگی کنم که دیدم از چند ناحیه شکم و شاید پاها ترکش خورده بود . همین­طور که بالای سرش نشستم و خوب نگاهش کردم دیدم « حامد آزما» است که در آن شرایط افتاده است. خیلی آرام سرش را روی زانویم گذاشتم و بوسیدمش و در حالی که دستش را در درون دستم می­ فشردم ، با تمام قوت و قدرت چند بار فریاد زدم محمود برگرد «حامد » اینجاست .
« شهید آزما » چند بار گفت : تو رو خدا کمکم کنید بلند شم ، خودم میآم ، بعد از دقایقی ساکت و بی حرکت در حالی­که ازش خـون زیادی رفته بود ، بی ­رمـق و سـاکت فقـط به صـورتم خـیره شـده بود و نگاه می­ کرد. لحظاتی بعد بچه ­های دسته برگشتن و بحالت نیم خیز که مورد اصابت ترکش قرار نگیرند دور و برم را گرفتند.
در آن وضعیت به شهید خوش شعار گفتم : محمود جان یا باید ببریمش یا یه جایی کنار خاکریزی قرارش بدیم که بیشتر از این صدمه نخوره . بلافاصله زیر بغل ­های « حامد» را با کمک شهید خوش شعار گرفتیم و با صدای ناله­ی ضعیف « حـامد» ، بلندش کردیم . چند قـدم بیشتر نتوانسـتیم ببریمش زیرا «حـامد» خیلی درد می­ کشید . در آن لحظه یک دفعه حسن فتحی سر رسید و گفت بذارینش رو کول من .
من گفتم: حسن جان نمی­شه خیلی داره اذیت می­شه . ولی با اصرار حسن فتحی پیکر بی جان « حامد » را بر روی دوشش انداختیم و من و محمود هم از دو طرف حایل شدیم که « حامد» نیفته و حسن آقا هم بسرعت می­دوید .
صدای انفجار و بوی دود و باروت همچنان فضا رو گرفته بود . بالاخره بعد از کلی دوندگی و گم کردن مسیر اصلی ، وارد یک معبر کانال مانندی شدیم و بچه­های دسته ، موضع گرفتند . یادمه با شهید خوش شعار آهسته مشورت می­کردیم ؛ با توجه به اینکه از جلو و پشت سرمان دارن به ما شلیک می­کنند ، چکار کنیم و وظیفه­ ی ما چیه؟ بچه ها رو عقب بکشیم ، جلو بریم یا همانجا بمانیم تا وضعیت­مان مشخص بشه؟ و از شما چه پنهان به هیچ نتیجه ­ای هم نرسیدیم.
در این هنگام بود که صدای بلندی در آن شلوغی با فریاد شنیده شد که گفت : کسی پشت سرت نیست ، بزن . و این بزن ، یکی دیگه از همرزمانمان یعنی شهید ‌» شاهپور یوسف نهنجی» را آسمانی کرد .

( شهید شاهپور یوسف­ نهنجی )
شاپور از بچــه­ های غــریب و مظلوم تخــریب و از خانواده­ای بسیار ساده که از لحاظ معاش زندگی ، از خـانواده­ هایی محسوب می ­شد که زندگی را سخت­ گذران می­ کردند . بعد از اینکه صدای بزن همراه با صدای شدید انفجار آرپی­جی و دود و غبار حاصل از اون فروکش کرد، تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده و با محمود بالای سر شاهپور رفتیم.
شهید شاهپور در تاریکی آن شب در یکی دو متری پشت سر آرپی­جی زن بود که در تاریکی همدیگر را ندیده بودند و آتش عقبه ­ی آرپی­جی یکی از نیروهای گردان مستقر ، را به عرش پرواز داده بود.
هیکل تنومند شاهپور در اثر شدت آتش عقبه آرپی­جی، به شدت پخته و بزرگتر شده بود و تمام امحا و احشاء شهید از شکمش کاملاً بیرون زده و سوخته بود و بوی گوشت سوخته­ اش تا یکی دو متری کاملاً احساس می ­شد.
با محمود بالای سرش نشستیم و محمود خیلی آرام دستی به موهایش کشید و سرش را نزدیک صورت شاهپور کرد و خیلی آرام به او گفت: شاهپور جان کاری نداری؟ شفاعت­مان کن و چند جمله دیگر که الان یادم نیست و از زیر عینک قطرات اشک به گونه ­اش سرازیر شد .
شاید به عنوان فرمانده و بزرگتر بچه ­های دسته ، به دل مهربانش خیلی سخت می ­آمد که رزمندگانش را تنها بگذارد و برود و شاهپور خیلی زود پر کشید و شهید شد و اصلاً نه صدایش را شنیدیم و نه ناله ­ای از وی بلند شد .
شهید خوش شعار دستور حرکت داد ، خواستیم پیکر شهید رو حمل کنیم ، شدت جراحات و سنگینی پیکر از سویی و آتش مدام دشمن از طرف دیگر مانع بود. چند دقیقه کوتاهی با شهید محمود خوش شعار بالای سر شهید نجوا کردیم و بعد از این اتفاق بود که در همان کانال، محمود بچه ­ها را جمع کرد و گفت: «حامد» و « شاهپور» را جا گذاشتیم ولی بیایید به هم قول بدهیم از این به بعد هر اتفاقی افتاد کسی را جا نگذاریم . اما تقدیر چیز دیگری بود .
حالا دیگر نیمه­ های شب رسیده بود. در آن غوغای سر و صدا و انفجار با هر سختی که بود به یک خاکریز رسیدیم و سینه­ کش در خاکریز همه دراز کشیدند .
من و محمود و شاید شهید « حمید نوری» تعدادی گونی خاک از دور و بر جمع کردیم و با آن­ها یک سنگر رو باز بزرگ دقیقاً در شیب خاکریز درست کردیم تا بچه ­ها حداقل از اطراف ترکش نخورند . ساخت این خاکریز با تشدید بمباران و خمپاره زنی دشمن مقارن شد .
قیامتی شده بود تماشایی و بیشتر بچه­ های دسته به جز شهید « خوش­شعار»، شهید « مهدی کریم­ پور» و شهید « حمید نوری» و شاید کسی دیگر که یادم نیست به داخل سنگر آمدند. به هر حال یادم هست که شهید کریم پور دستانش را به کمر زده بود٬ چند قدمی راه می­ رفت و دوباره برمی­ گشت و مقداری هم اظهار ناراحتی می ­کرد. صدای زوزه خمـپاره­ای میخ کوب ­مان کرد که دیدیم « مهـدی کریم ­پور» با همان کلاه قهوه ­ای رنگ کاموایی رو سرش بر روی زمین افتاده و پهلو و سینه ­اش خونی شده است.

( شهید مهدی کریم­ پور )
با محمود نشستیم بالای سرش که نیمه­ جان افتاده بود . صورتش نورانی شده بود و در دل شب تاریک منطقه ­ی عملیاتی٬ یک حس معنوی زلالی از چهره ­اش تلالو می­ کرد .
بدون آنکه بتونه صحبتی کنه با حالت ضعف اشاره به ساعتش کرد و حمید نوری هم ساعت را از دستش درآورد و در دست خودش کرد و شاید می ­خواست بگوید این را به عنوان یادگاری به خانواده ­ام بدهید .

( شهید حمید نوری )
چند بوسه از پیشانی شهید کردم و تلقین شهادتین و التماس شفاعت خواستم . غافل از اینکه شهدا شهادتین عملی به تحفه برده بودند و من غافل از این مسئله بودم .
پیکر مطهر شهید مهدی کریم ­پور را به نزدیکی سنگر کشانیدم و با فریاد از محمود و حمید نوری خواستم که به داخل سنگر وارد شوند . داخل سنگر هــمه ي نیروهای مــوجود ، کنار همدیگر خودمان را جا داده بودیم و داشتیم با شهید خوش شعار مشورت می­ کردیم که حالا چکار کنیم .
محمود گفت : بهرام جان اینجا خیلی خطرناکه . باید سنگر رو خالی کنیم و از سمت راست به سرعت نیروها رو ببریم . با هم قرار گذاشتیم این بار من از جلو حرکت کنم و محمود پشت سر نیروهـا . یادم هست به بچه­ ها آماده باش و حرکت دادیم و گفتیم دوستان هر کسی توی راه افتاد، قول بدهیم تنهایش نگذاریم و همدیگر را هم شفاعت کنیم .
در آن لحظات یاد غربت سیدالشهدا(ع) افتادم که در ظهر داغ نینوای سال 61 هجری قمری چطور غریب و مظلوم از همه طرف تیرباران شد . به رزمندگان گفتم تا من بلند شدم پشت سرم بیاید و تا گفتم یا علی بلند شوید برویم ، سوت و انفجار خمپاره همه سنگر را به هم ریخت و یک خمپاره روی شیبی که رویش سنگر ساخته بودیم افتاد و من فقط یک صدای بلند تو گوشم (دنگگگگگگ) شنیدم و گرد و خاک زیادی که در هوا متصاعد شده بود .
سنگر کلاً به هوا رفت و همه بدون استثناء به قدر کمالاتشان از خوان کرم الهی ترکشی خوردند . چند ثانیه ­ای طول کشید تا غبار و دود فرو نشست ولی همچنان بخاطر اصابت ترکش از سر، بشدت گیج بودم و همه چیز را ده­تا می ­دیدم. مدتی گذشت تا خودم را پیدا کردم. همه مجروح و خونی و خاک آلود روی زمین سرد منطقه افتاده بودیم . دیدم محمود خوش شعار و حمید نوری هم افتاده بودند .
فکر کنم جواد رنجبران یا کسی دیگر هم مجروح افتاده بود و با هر زحمتی بود من و محمود خودمان را به طرف هم کشاندیم و به سختی دست همدیگر را گرفتیم و با بیحالی و ضعف گفتم محمود جان چطوری؟ ترکش به کجات خورده؟ محمود هم از من بدتر و بی­ حال­ تر گفت: تو چطوری؟ در چه وضعی هستی؟
حمید نوری هم کشان کشان خودش را نزدیک ما رساند. خیلی ناله می­ کرد. ترکش به پهلویش خورده بود و محمود هم شکم یا نزدیک قلبش ترکش خورده بود. حالت تهوع داشت و چند بار خون از دهنش بیرون زد.
شاید این وضع حدود ۸ ـ ۷ دقیقه طول کشید و محمود خوش شعار که خیلی حالش بد بود یکباره ساکت شد . بعد از شاید ۴۰ ـ ۳۰ ثانیه در حالی­ که به سختی انگشتان دستمان را به یکدیگر گرفته بودیم ، به سختی صدایش را شنیدم که گفت بهرام جان ، من رفتم ، حلالم کن . حمید جان حلالم کن ، از همه حلالی بخواهید . با ضعف و سختی شهادتین رو ادا کرد و بعد از چند ثانیه با ناله و ملتمسانه ۲ بار پشت سر هم گفت: «خدایا قبول کن . خدایا خلاصم کن » و دیگر ساکت شد .
در آن لحظه به ذهنم گذشت که خدا قبولش کرد و از همه دردها خلاصش کرد. مطمئن بودم شهید شده ولی چند بار ملتمسانه با ضعف و ناامیدی صدا کردم ، محمود ، محمود ، محمود جان و از هوش رفتم.

عنایت مادر سادات به رزمندگان گردان تخریب

روایت کننده: مهدی پوراسماعیل

بعد از عملیات خیبر، حدودا نزدیک به یازده ماه طول کشید و عملیاتی صورت نگرفت تا متجاوزان بعثی را سر جایشان بنشانیم و خاک بی آبرویی و مزلت را بر سرشان بکشانیم ، کم کم ندا و آوای عملیاتی در آینده ای نزدیک به گوش می رسید و نشانه های آن عملیات ، آموزش های طاقت فرسای آبی ، خاکی و غواصی بود ، که برادران در حال سپری کردنش بودند و چون منطقه مورد نظر عملیاتی قرار بود هورالعظیم ( هورالهویزه ) باشد ، طبق تدبیر فرماندهان عملیاتی قرار شد که از برادران تخریب چی تیپ پانزده امام حسن مجتبی (ع) در عملیات آتی استفاده نشود و این موضوع برادران گردان تخریب تیپ را بیش از حد آزار می داد و باعث شد که نیروهای این گردان به تکاپو بیافتند و از گردان تخریب جدا شده و به گردان های رزم بپیوندند و از طرفی فرماندهان تیپ مخالف جدایی نیروهای تخریبچی از گردانشان بودند، چون برای آموزش های تخصصی این نیروها وقت و هزینه بسیاری صرف شده بود تا آنان را در آمادگی رزم قرار دهند، لذا کار بسیار سخت شده و تصمیم برای برادران تخریب و فرماندهان تیپ پیچیده شد،

در این بحبوحه، شهید حامد آزما به برادران تخریب پیشنهادی می دهد تا توانسته باشد این تلاطم و طوفانی که درون بچه های تخریب به راه افتاده را کنترل و به آرامش برساند، پیشنهادی که بسیار زیبا و دلربا بود: وی به برادران تخریب پیشنهاد می کند که بهترین راه توسل جستن به بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) و ائمه اطهار می باشد و با راه اندازی دعای سراسر معنوی توسل توانست آرامشی عجیب در بین برادران حکم فرما کند و کار را واگذار کنند به حکمیت بی بی دوعالم حضرت زهرا (س) و تقدیرخداوند . باور کنید چند روز از آن دعای توسل خالصانه ی برادران گردان تخریب نگذشته بود که از طرف فرماندهی تیپ دستور داده شد که برادران گردان تخریب می توانند در عملیات آتی شرکت کنند که این موضوع آنقدر دلاور مردان تخریب چی را خوشحال کرد که برای لحظاتی همدیگر را در آغوش می گرفتند و سجده ی شکر بجا آوردند و از مادر سادات (س) سپاسگذار شدند ، باور کنید با هر زبان و یا قلمی بخواهم وصفش کنم که چگونه این برادران در پوست خود نمی گنجیدند هم زبان قاصر و هم قلم عاجز است ، زیرا این شجاعان اجازه ی شرکت در عملیات را از دست با کرامت بی بی دوعالم (س) دریافت کرده بودند و این است جواب دلدادگی های فرزندان زهرا (س) به مادرشان و لطف مادر به آنان…

ایثار در گمنامی

روایت کننده: جعفر زمردیان (همرزم شهید)

مدت زمانی شهید حامد به عنوان مربی غواصی، برادران واحدتخریب را آموزش می داد و چون وی در عملیات بدر از ناحیه پاشنه پا مجروحیتی سخت داشت، در هنگام استفاده از فین (کفش های غواصی) دچار مشکل می شد و به سختی و زحمت بسیار تلاش می کرد که در حین آموزش نیروها، از آنان عقب نیفتد ولی هر چه تلاش می کرد، دیگر توانِ زمان سلامتش را نداشت، در آخر وقتی که بچه ها از آب خارج می شدند و به علت خستگی می خوابیدند، این شهید خستگی ناپذیر با آن وضع جسمانی که بر اثر حادثه انفجار برایش پیش آمده بود، می نشست و لباس های دیگر برادران را می شست تا گل و لای را از لباس غواصیشان پاک کند تا فردایی دیگر با لباسی مناسب به آموزش بپردازند و اینچنین تواضع و فروتنی اش را در آن خلوت های جنگ به نمایش می گذاشت.



وصیت نامه شهید آرش (حامد) آزما
در عمليات كربلاي 4

سلام بر حضرت مهدي (ص)يگانه منجي بشريت ،
سلام بر رهبر متقيان علي (ع) ،
سلام بر حسن (ع) الگوي صبر و استقامت كه با استقامت او كوه­ ها سر شرم فرود آوردند ،
سلام بر حسين معلم عشق ، معلم شهادت ، شهادت و از خود گذشتگي ،
و سلام بر چهارده معصومين ،
و سلام بر مهدي موعود (عج) ؛
خدمت خانواده­ ی عزيز و اقوام محترمم سلام مي­رسانم ،
پدر و مادر و خواهران عزيزم اميدوارم كه با صبر خود مرا در مقابل سالار شهيدان در مقابل خداوند و در مقابل شهيدان روسفيد كنيد و خودتان را در مقابل فاطمه زهرا (س) روسفيد كنيد . من دراينجا افتـخار مي ­كنم به چنين خانواده­ ی عظيمي و شكر خداوند را بجاي مي آورم . شما مي ­دانيد كه رفته­ اي . به مكتب خون و شهادت و استاد اين مكتب حسين است مدرك آن شهادت ،
خواهران عزيز ؛ شما ديگر خواهران شهيد هستيد و اگر رعايت مسایل ديني را بكنيد كه مي­دانم رعايت مي­ كنيد خداوند را خشنود مي ­كنيد و برادرتان هم خوشحال مي ­شود سعي كنيد كه به مسایل ديني اهميت فراواني بدهيد از پدر و مادرتان پيروي كنيد و سعي كنيد كه آن­ها را از خود نرنجانيد اگر عمويم و دایي­ام كه مفقود بودند پيدا شدند و آمدند سلام مرا به آن­ها برسانيد .
پدر و مادر عزيزم ، خواهشمندم برايم دعا كنيد زيرا كه خداوند فرموده است دعاي پدر و مادر در حق فرزندشان مستجاب است . برايم دعا كنيد كه شهيد باشم و خداوند شهادتم را قبول كند و اگر ياد ما را كرديد و مي ­توانستيد سوره والعصر را برايم بخوانيد . از شما مي­ خواهم همانند هميشه دشمن­كوب باشيد و ياور امام باشيد چون وقت كم است سخن را كوتاه مي ­كنم و شما را بخداوند مي­ سپارم .
( يا اَيَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئِنه اِرْجِعي اِلي رَبِك رَاضِيهً مَرْضِيه فَادْخُلي فِي عِبادي وَادْخُلي جَنَّتي )
« امضاء حامد 3/10/1365 ساعت 7 شب نزديك عمليات بزرگ »


وصیت نامه شهید آرش آزما معروف به حامد
در عمليات كربلاي 5

بسمه تعالي
وصيت نامه شهيد آرش آزما معروف به حامد كه در عمليات كربلاي 5 بدرجه ­ی رفيع شهادت نایل آمده است . زيرا كه بر ماست صحبتي از خود بر جاي بگذاريم و وصيتي بكنيم . مي­خواهم وصيت­ نامه ­اي بنويسم.
سلام و درود بر يگانه منجي بشريت نجـات­بخش انسان از تباهي­ ها و هـدايت بطرف حقـانيت حضرت رسول اكرم(ص)
و با سلام و عرض ادب خدمت مولاي­مان خليفه ­ی مسلمين حضرت علي (ع) اين چراغ حق و حقيقت ،
با سلامي ديگر خدمت امام حسن (ع) نور اسلام كه با صبر خود الگوي صابرين است
و باز هم سلامي ديگر بر معلم­ مان اين استاد شهادت و شهامت و الگوي ايثار و استقامت ، كسي كه ما در مكتب او درس ايمان و ايثار و از خود گذشتگي را آموختيم و رمز زندگي را بما آموخت ، بما آموخت كه چگونه زندگي كنيم و چگونه به شهادت عظيم نایل شويم .
السلام عليك يا ابا عبدالله ...
سلام بر تو اي حسين
نام تو در قلب ماست ،
ياد عاشوراي تو در سينه­ ها و داغ جانسوزت در قلب سوزناك ماست ،
داغ به اسارت رفته گانت ،
داغ مظلوميت زينب (سلام الله علیها) ،
داغ يتيمانت بما تحمل زندگي را نمي ­دهد ، و عشق به تو ، ما را به اين وادي كشانده است ،
يا الله ، نظر لطفي كن و ما را جز سربازانت قرار بده ، الهي بنده­اي پشيمانم ، نمي ­دانم اگر لطفت نباشد چه مي­ شود واي بر ما
يا الله ،اگر بر ما تفضل نمي ­كردی بجاي اينكه در صحن و سراي تو باشيم و در كوي حسين( علیه السلام) ، معلوم نبود در كدام خرابات بودم .
يا الله ، چگونه شكر نعمت تو را كنم ، دوست داشتم صدها جان داشتم و در راهت فدا مي­ كردم ولي افسوس كه بيش از اين نمي­ توانم شاكرت باشم .
يا الله خودت به فضل و كرمت ببخش ما را . سال ها بود كه در انتظار چنين فرجي بودم اما نمي­ توانستم خودم را آماده كنم ، ولي خداوند تبارك و تعالي ياري كرد ما را ، تا توانستم خودم را با لطف خدا بخودش برسانم .
زندگي برايم چو قفسي بود در ميان صحراي بيكران عشق و منتظر بودم كه خداوند تفضل كند و اين قفس بشكند و آزاد شوم و رمز آزاد شدن از قفس را از معلم عزيزم از سرور گراميم از سيدالشهدا آموختم .
دانش ­آموز دانشگاه انسان ساز حسينم ،
عشق خداوند مرا مجذوب خود كرده و راهي جز اين براي رسيدن به معشوق خود نيافتم .
و از شمـاهـا مي­ خواهم برايم دعـا كنيد . دعـا كنيد شهـيد باشم و شـهادتم مورد قبول درگاه خداوند باشد . انشاءالله .
شكرگذار نعمت خداوند باشيد و اين نعمت و امانتي را كه خداوند بشما مسلمين سپرده اين كسي را كه با رهبري قاطع ­اش خار چشم دشمنان اسلام است و نايب برحق حضرت ولي عصر (عج) مي ­باشد حفظ كنيد .

اي كساني­كه دورادور نظاره­ گر صحنه­ هاي ايمان و شهادت و عاشق هستند و اين مسایل را درك نمي­ كنند و فقط از ديد خودتان و نفع خودتان با اين مسایل برخورد مي­ كنيد . اگر مقداري بخود بيایيد و اين مسایل شخصي خودتان را كنار بگذاريد مي ­توانيد به اصل قضيه پي ببريد كه چه غوغايي است در اينجا ، خداوند انشاءالله شما را هدايت كند . و اگر قابل هدايت نيستيد سعي كنيد كارتان براي رضاي خداوند باشد و اين ملت شهيدپرور اسلام را از خود نرنجانيد . بقول رهبر عزيزمان و كساني­كه در هر جا و هر مكان ، كساني­ كه به انقلاب ضربه مي­ زنند بايد از صحنه خارج بشوند باز هم در خاتمه از شما عزيزان مي­ خواهم كه امام را تنها نگذاريد ،
در خاتمه دوست دارم اگر كسي يادي از ما كرد سوره ­ی والعصر را براي شاديمان بخواند

و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته
( يا اَيَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئِنه اِرْجِعي اِلي رَبِك رَاضِيهً مَرْضِيه فَادْخُلي فِي عِبادي وَادْخُلي جَنَّتي )

منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهش‌های بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 9.

شهید آرش آزما

شهید آرش آزما


                                                           
ارسال توسط :       وبلاگ شهدای بروجرد                                         تعداد مرتبه
آخرین مطالب
* اسامی شهدای بروجرد به همراه لینک مطالب مندرج در وبلاگ * مرتبه
* شهید احمدرضا گودرزی فرزند علی شاه *
مرتبه
* شهید حسین نقدی *
مرتبه
* شهید میثم معظمی گودرزی *
مرتبه
* شهید حمیدرضا روزبهانی *
مرتبه
* شهیده معصومه پیرهادی *
مرتبه
* شهید عباس پیریایی *
مرتبه
* شهید علی حسین محمدی *
مرتبه
* شهید ایمان گودرزی *
مرتبه
* شهید هوشنگ ناصرپور *
مرتبه
* شهید محمدحسین محلوج فرزند غلامعلی *
مرتبه
* شهید حسن هاشمی فرزند علی کرم *
مرتبه
* شهید قدرت الله صوفی فرزند نقی *
مرتبه
* شهید محمد یاری  فرزند محمدصادق *
مرتبه
* شهید بهرام معظمی گودرزی فرزند رحیم *
مرتبه
* شهید یارمحمد فتح الهی فرزند عبدالمحمد *
مرتبه
* شهید خسرو مبراء فرزند جواد *
مرتبه
* شهید جواد مبراء فرزند یدالله *
مرتبه
* شهید محسن گودرزی فرزند محمد *
مرتبه
* شهیده سیده بتول فاطمی همسر سیدابوالقاسم *
مرتبه
* شهید محسن حاجبی فرزند حسن *
مرتبه
* شهید منوچهر خسروی فرزند احمد *
مرتبه
* شهید هادی مخلصی فرزند یوسف *
مرتبه
* شهید مهدی مخلصی فرزند یوسف *
مرتبه
* شهید حجت الله نیک زاد فرزند مرادعلی *
مرتبه
* شهیده سعیده عیدی زاده دزفولی فرزند عبدالصمد *
مرتبه
* شهید عباس نصرالهی فرزند علی مراد *
مرتبه
* شهید غلامرضا باجلان فرزند هاشم *
مرتبه
* شهید طالب نظری پور فرزند امیر *
مرتبه
* شهید محمدیوسف نقوی فرزند محمدصادق *
مرتبه
 .: شهداي شهرستان بروجرد  :.

ابتداي همین صفحه

شهدای شاخص              بروجرد
امروز زنده نگه داشتن یاد و خاطره ی شهدا كمتر از شهادت نیست. ( امام خامنه ای)

برای مشاهده ی زندگینامه ،
لطفا بر روی عکس کلیک کنید

شهدای فرهنگی          بروجرد
امروز زنده نگه داشتن یاد و خاطره ی شهدا كمتر از شهادت نیست. ( امام خامنه ای)

برای مشاهده ی زندگینامه ،
لطفا بر روی عکس کلیک کنید

سایت های قرآنی

وب سايت دارالقرآن الکریم


وب سايت ختم قرآن مجيد


آموزش آنلاین روانخوانی قرآن کریم


آموزش آنلاین تجوید قرآن کریم


آموزش حفظ قرآن کریم


تالار گفتمان قرآنی


موضوعات
موضوعات

پيوند هاي وبلاگ
آمار های وبلاگ
آرشیو مطالب
آبان ۱۴۰۴
مهر ۱۴۰۴
شهریور ۱۴۰۴
مرداد ۱۴۰۴
خرداد ۱۴۰۴
اردیبهشت ۱۴۰۴
فروردین ۱۴۰۴
اسفند ۱۴۰۳
بهمن ۱۴۰۳
دی ۱۴۰۳
آذر ۱۴۰۳
آبان ۱۴۰۳
مهر ۱۴۰۳
شهریور ۱۴۰۳
مرداد ۱۴۰۳
تیر ۱۴۰۳
خرداد ۱۴۰۳
اردیبهشت ۱۴۰۳
فروردین ۱۴۰۳
بهمن ۱۴۰۲
دی ۱۴۰۲
آذر ۱۴۰۲
آبان ۱۴۰۲
مهر ۱۴۰۲
شهریور ۱۴۰۲
مرداد ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
خرداد ۱۴۰۲
اردیبهشت ۱۴۰۲
فروردین ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
بهمن ۱۴۰۱
دی ۱۴۰۱
آذر ۱۴۰۱
آبان ۱۴۰۱
مهر ۱۴۰۱
آرشيو

* امکانات

-------- (۱) ---------